eitaa logo
مهر ماندگار
1.7هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
46 فایل
یاوران وقف/ خادمان قرآن و امامزادگان فرهنگی _ اجتماعی _ سیاسی ارتباط با مدیر کانال: @khrazaviadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 محافظت(۱) #داستان_بیست_ویکم #مالک_زمان راوی: دوست حاج قاسم 🔹بهترین دوران زندگیم آن زمانی
📕📘📗📙📒📕 💠 محافظت(۲) راوی: دوست حاج قاسم 🔹عینکم را گذاشتم و دوباره با دقت نگاه کردم، ناگهان دیدم خود سردار است. از بچه ها شنیده بود که به پشت بام آمدم و می‌خواست من را برگرداند. 🌾🌾🌾🌾 🔸 از بی توجهی که کردم ناراحت شدم و از خانه بیرون آمدم، وارد حسینیه شدم. مانند همیشه ایست بازرسی معمولی جلوی درب انجام می شد و هر کس به راحتی می‌توانست وارد حسینیه شود، وارد شدم و آرام کنار سردار نشستم. 🍂🍂🍂🍂 🔹 سردار نگاهی کرد و در گوشم گفت: این کارها چیست است که انجام می‌دهی!؟ چرا بالای پشت بام خانه مردم رفتی؟ گفتم: برای حفاظت بیشتر از شما. 🍁🍁🍁🍁 🔸نگاهی کرد و در چشمانش تاسف موج می‌خورد. انگار کار اشتباهی کرده بودم، به شانه ام زد و گفت: حتما الان هم کنارم نشسته ای تا محافظت کنی؟!!! بلند شو برو آن طرف و از روضه استفاده کن. سری تکان دادم و گفتم چشم. رفتم و مقابله ستون حسینیه نشستم، انگار این مرد هراسی از هیچ کس نداشت. 🌾🌾🌾🌾 🔹امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه‌اش به مالک اشتر می‌فرماید: لا تَقُولَنَّ إِنِّي مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ، فَإِنَّ ذَلِكَ إِدْغَالٌ فِي الْقَلْبِ وَ مَنْهَكَةٌ لِلدِّينِ وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ؛ وَ إِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانِكَ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً فَانْظُرْ إِلَى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلَى مَا لَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ، فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ وَ يَفِيءُ إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ 🍂🍂🍂🍂 🔸 مگو که مرا بر شما امیر ساخته اند و باید فرمان من اطاعت شود. زیرا چنین پنداری سبب فساد دل و سستی دین و نزدیک شدن دگرگونی‌ها در نعمت‌هاست. هرگاه از سلطه و قدرتی که در آن هستی غروری در تو پدید آمد به عظمت ملک خداوند بنگر که برتر از توست و بر کارهایی تواناست که تو را برآنها توانایی نیست. این نگرش غرور تو را تسکین می‌دهد و تندی را می‌کاهد و خردی را که از تو گریخته به تو باز می گرداند. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 محافظت(۲) #داستان_بیست_ویکم #مالک_زمان راوی: دوست حاج قاسم 🔹عینکم را گذاشتم و دوباره با
📕📘📗📙📒📕 💠 کتابی برای او(۱) راوی: سردار علی آسودی 🔹یکی از آرزوهای من این بود که برای سردار کتابی بنویسم، جای خالی کتاب خاطرات سردار در کتاب های دفاع مقدس بسیار محسوس بود، می‌خواستم اگر کتابی هم نمی‌شد فیلمی، سریالی، مجله‌ای برایش کار کنم. اما خود سردار هیچ رغبتی نشان نمی داد، نه تنها رغبت نشان می‌داد بلکه گاهی مخالفت هم می‌کرد. 🌾🌾🌾🌾 🔸 یک روز که در منزلم پشت میز کامپیوتر نشسته بودم به ذهنم خورد نامه‌ای برایش بنویسم و از او برای نوشتن کتاب درخواست کنم، متن نامه را تایپ کردم و از آن پرینت گرفتم، کسی را می‌شناختم که به سردار نزدیک بود می‌توانست نامه را به دستش برساند، فردا اول وقت به دیدارش رفتم و نامه را به دستش دادم. 🍂🍂🍂🍂 🔹 خودش قضیه را می‌دانست و به من گفت: زیاد تلاش نکن، حاجی دوست ندارد کاری برایش بشود. من که ناامید نمی‌شدم به او گفتم این بار هم امتحان کن. گفت چشم خبرش را می‌آورم، چند روزی گذشت اما از او خبری نشد. 🍁🍁🍁🍁 🔸 یک روز که در محل کارم بودم تلفنم زنگ خورد، برداشتم دیدم همان شخص است، آدرس محل کارم را گرفت تا حضوری مرا ببیند، با خود می‌گفتم یعنی اجازه داده برایش کاری کنم؟ نیم ساعتی گذشت تا به محل کارم رسید. ✅ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کتابی برای او(۱) #داستان_بیست_ودوم #مالک_زمان راوی: سردار علی آسودی 🔹یکی از آرزوهای من ا
📘📙📕📒📗📕 مسابقه 🔻۱- در داستان «سوار تاکسی» چه چیزی در ماشین برای مردم جلب توجه می‌کرد؟ ۱-رنگ و مدل ماشین ۲-حضور سردار در ماشین ۳-طرز رانندگی راننده ۴-هیچ کدام 🔻۲-راننده ماشین چه گلایه از زندگی به سردار سلیمانی کرد؟ ۱-نبود شغل و کار ۲-گرانی ۳-گلایه ای نکرد ۴-ازدواج 🔻۳-چرا مامور حفاظت سردار بالای پشت بام همسایه رفته بود ؟ ۱-حفاظت بیشتر از سردار ۲-اگر حمله‌ای صورت گرفت سریع مقابله کند ۳-در داخل حسینیه محافظ زیاد بود ۴-همه موارد 🔰سوال تشریحی 🔻۴-در زمان شناسایی منطقه، سردار برای چه کاری آب خواست؟ ✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه کد ملی(شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید. ✅مثال: ۱۲۲ با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید می‌شود. ۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹ 🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه ۲۶ بهمن ماه ساعت ۲۴ می باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کتابی برای او(۱) #داستان_بیست_ودوم #مالک_زمان راوی: سردار علی آسودی 🔹یکی از آرزوهای من ا
📕📘📗📙📒📕 💠 کتابی برای او(۲) راوی: سردار علی آسودی 🔹 بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم چه شد؟ سردار موافقت کرد؟ سرش را پایین انداخت و از جیب کتش نامه‌ای را در آورد، نامه را روبرویم گرفت و گفت جواب نامه‌ات را داده، نمی خواهی بخوانی؟ نام را از او گرفتم و روی میزم گذاشتم، به آرامی چسبش را باز کردم و کاغذ را روی میز پهن کردم. 🌾🌾🌾🌾 🔸با استرس شروع به خواندن کردم، او با دست خط خودش نوشته بود: برادر عزیزم جناب آقای آسودی ان شاالله خدا همه ما را عاقبت بخیر کند، از عنایات جنابعالی تشکر می‌کنم، تا زنده‌ام نمی‌خواهم چیزی در مورد خودم نوشته یا به تصویر کشیده شود. ما انسانیم و همه در معرض نفسانیت‌های گوناگون و خطرناک. 🍂🍂🍂🍂 🔹دعا کنید شهید شوم آن وقت هر چه دوست داشتید بنویسید. انسان اگر متکی به خداوند باشد و به او و نصرتش مطمئن گردد در چشم دشمن بزرگ جلوه می‌کند. همین که لیاقت سربازی ولایت را دارم از خدا سپاسگزارم. امضا . نامه را با چند قطره اشک امضا کردم و درش را بستم به راستی سرباز ولایت بود. 🍁🍁🍁🍁 🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه‌اش به مالک می‌فرماید: وَ إِیَّاکَ وَ الْإِعْجَابَ بِنَفْسِکَ وَ الثِّقَةَ بِمَا یُعْجِبُکَ مِنْهَا وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّیْطَانِ فِی نَفْسِهِ لِیَمْحَقَ مَا یَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِینَ 🌾🌾🌾🌾 🔹از خود پسندی و تکیه بر آنچه تو را آلوده به خودپسندی کند، و از علاقه به ستایش و تعریف مردم بر حذر باش، زیرا این حالات از مطمئن‌ترین فرصت‌های شیطان در نظر اوست تا نیکی نیکوکاران را نابود کند. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کتابی برای او(۲) #داستان_بیست_ودوم #مالک_زمان راوی: سردار علی آسودی 🔹 بعد از سلام و احو
📕📘📗📙📒📕 💠 ژنرال خاکی(۱) راوی: امیر عبدالهیان 🔹 چندین سال معاون وزیر خارجه بودم، به خاطر مراودات وزارت خارجه با سپاه قدس ارتباطم با زیاد بود، آن زمان اغلب هیئت‌هایی که به ایران سفر می کردند آرزوی دیدار با حاج قاسم را داشتند. چهره ایشان در آن وقت رسانه‌ای نشده بود و کسی او را به چهره نمی‌شناخت. 🌾🌾🌾🌾 🔸سال ۱۳۹۰ که انقلاب مصر به سرانجام رسید. رئیس جمهور مصر هیئتی را به سوی ایران اعزام کرد تا قراردادهای بازرگانی با ایران ببندند، ما هم با آن هیئت وارد مذاکرات شدیم و قراردادها را امضا کردیم. 🍂🍂🍂🍂 🔹زمانی که کارهای‌شان تمام شد و می‌خواستند به مصر برگردند، رئیس آن هیئت به دفتر من آمد. با دیدنش متعجب شدم و با خودم گفتم ما که تمام قراردادها را امضا کرده ایم، یعنی چه شده؟! بعد از چند دقیقه سکوت گفت: از روز اول که وارد ایران شدیم خواهشی از شما داشتیم اما نتوانستیم بگوییم. با کنجکاوی گفتم بفرمایید اگر شد حتماً انجام می‌دهم. 🍂🍂🍂🍂 🔸مکثی کرد و گفت: از شما می‌خواهیم دیداری با ژنرال سلیمانی برایمان ترتیب دهید تا او را از نزدیک ببینیم. اخم هایم را درهم گره کردم و گفتم نمی‌دانم بشود یا نه، اما می‌توانم از خودشان کسب تکلیف کنم، آن شخص هم از خدا خواسته گفت: حتماً منتظر جواب می‌مانم. 🍁🍁🍁🍁 🔹سریع تلفن را برداشتم و با سردار تماس گرفتم، چند لحظه بعد تلفن را برداشت و ماجرا را گفتم و ... ✅ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 ژنرال خاکی(۱) #داستان_بیست_وسوم #مالک_زمان راوی: امیر عبدالهیان 🔹 چندین سال معاون وزیر خ
📕📘📗📙📒📕 💠 ژنرال خاکی(۲) راوی: امیر عبدالهیان 🔹 سردار دیدار را قبول کرد و به آن شخص خبر دادم و گفتم هر چه زودتر به همکارانت بگو به اینجا بیایند تا با هم به دیدارشان برویم. وقتی آمدند، دو ماشین شدیم و به سمت دفتر سردار حرکت کردیم. 🌾🌾🌾🌾 🔸شوق دیدار را درون چشم هایشان می‌توانستم ببینم، یکی از آنان چند برگه سوال همراه خود آورده بود تا از او بپرسد. مقابل دفترشان توقف کردیم و خودمان قدم زنان راهی دفتر سردار شدیم. 🍂🍂🍂🍂 🔹سردار به رسم ادب و مهمان نوازی مقابل درب قرار داشت و وقتی آن‌ها را دید به آغوش کشید با همه احوال‌پرسی کرد، با تعارفات من و سردار آنها وارد شدند و روی صندلی نشستند، سردار نگاهی به من کرد و گفت: کاری برایم پیش آمده چند دقیقه دیگر می آیم. به سردار گفتم مشکلی ندارد من کنارشان هستم. 🍁🍁🍁🍁 🔸وقتی در کنارشان نشستم احساس کردم از چیزی متعجب هستند و با هم پچ پچ می کنند. رو به آنها کردم و گفتم: همه چی مرتبه؟ یکی از آنها که فارسی بلد بود با ناراحتی گفت: ما برای دیدار ژنرال سلیمانی اینجا هستیم، خودشان تشریف نمی‌آورند؟ 🌾🌾🌾🌾 🔹خنده‌ام گرفت و با همان حالت گفتم این شخص که با شما روبوسی و احوالپرسی کرد ژنرال سلیمانی بود. آنها غرق سکوت شدند، انگار حرف غیرقابل باوری گفته بودم. 🍂🍂🍂🍂 🔸دوباره سردار وارد اتاق شد و با آنها خوش و بش کرد، فهمیدن که ایشان سردار است و از حالت گرفتگی درآمدند. بعد از چند ساعت جلسه دفتر سردار را ترک کردیم، در راه که پله ها را پایین می‌آمدیم آن شخصی که فارسی بلد بود به من گفت: ما فکر می‌کردیم با شخصی که لباس نظامی دارد و سیگار بر دهانش هست رو به رو می‌شویم. نمیدانستیم ژنرال اینگونه متواضع هست. سرم را به نشانه تایید بالا و پایین می‌بردم و با گوشه چشم خاکی ترین ژنرال جهان را مشاهده می کردم. 🍁🍁🍁🍁 🔹امیر المومنین علی علیه السلام در نامه به مالک اشتر می فرمایند: وَ إِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانِكَ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً فَانْظُرْ إِلَى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ وَ قُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلَى مَا لَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ، فَإِنَّ ذَلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ وَ يَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ وَ يَفِيءُ إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ؛ إِيَّاکَ وَ مُسَامَاةَ 🌾🌾🌾🌾 🔸هرگاه حکومت برای تو غرور و کبر به وجود آورد به بزرگی سلطنت خداوند که بالاتر از توست و قدرتی که بر تو دارد و تو را برخودت آن قدرت نیست نظر کن، که این نظر، غرور را از بین می‌برد و تندی را از تو بازمی‌دارد، و عقل از دست رفته را به تو باز می‌گرداند. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 ژنرال خاکی(۲) #داستان_بیست_وسوم #مالک_زمان راوی: امیر عبدالهیان 🔹 سردار دیدار را قبول کر
📕📘📗📙📒📕 💠 بخشش(۱) راوی: سردار احمد همزه ای 🔹من با خواهرم سمانه چند سال فاصله سنی داشتم. هر کاری که داشتیم با هم انجام می دادیم، خرید، ورزش، کلاس و ... آن روز مادرم لیستی داد تا برای مهمانی شب میوه و مواد غذایی تهیه کنیم، با خواهرم راهی خیابان شدیم. 🌾🌾🌾🌾 🔸 هوا رو به تاریکی بود. بعد از چند دقیقه قدم زدن یک میوه فروشی را از دور دیدم و به خواهرم گفتم، همینجا خرید را انجام دهیم من دیگر توان راه‌رفتن ندارم، از خطوط عابر پیاده گذشتیم و وارد میوه فروشی شدیم. 🍂🍂🍂🍂 🔹کسی آنجا نبود به غیر از یک خانم محجبه چادری، پلاستیک را برداشتم و مشغول سوا کردن میوه ها شدم، دانه دانه میوه ها را با سمانه درون پلاستیک می‌ریختیم که چهره‌ی مردی داخل ماشین جلوی مغازه جلب توجه کرد، با دقت بیشتری نگاه کردم چهره‌اش خیلی آشنا بود اما هرکاری کردم اورا به جا نیاوردم، حواسم به آن مرد پرت شده بود. 🍁🍁🍁🍁 🔸خواهرم به دستم زد و گفت: چه شده چرا خشک شدی؟ گفتم داخل آن ماشین را نگاه کن، چهره‌اش برات آشنا نیست؟ سرش را بالا آورد و با دقت نگاه کرد، بعد از چند ثانیه به سمتم برگشت و گفت: این مرد چقدر شبیه است، شاید خودش باشد. 🌾🌾🌾🌾 🔹لبخندی زدم و گفتم: خواهر چقدر ساده‌ای باکلی محافظ و ماشین ضد گلوله به خیابان می آید. نه اینطور تنها با ماشین شخصی ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 بخشش(۱) #داستان_بیست_وچهارم #مالک_زمان راوی: سردار احمد همزه ای 🔹من با خواهرم سمانه چند
📕📘📗📙📒📕 💠 بخشش(۲) راوی: سردار احمد همزه ای 🔹 خواهرم گفت: اما خیلی شبیه است، اصلاً چطور است از خودش بپرسیم. پلاستیک را روی میز گذاشتیم و به سمت ماشین رفتیم، در راه ماشین، دست خواهرم را گرفتم و گفتم: با این وضع حجاب می خواهی پیش او بروی، روسری‌ات را جلو بکش، شاید واقعاً خودش باشد، حجابمان را درست کردیم و کنار ماشین ایستاده ایم و با انگشت به شیشه ماشین زدیم، سردار سرش را بالا آورد و شیشه ماشین را پایین داد. 🌾🌾🌾🌾 🔸آب دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم شما هستید؟ لبخندی زد و گفت: علیک سلام، بله من سلیمانی هستم، از تعجب و شوق هر دو دستمان را روی دهان گذاشتیم. بعد از کمی مکث از سردار چیزی به عنوان یادگاری خواستیم، سردار تسبیحی از جیبش درآورد و به من داد. 🍂🍂🍂🍂 🔹از ایشان خداحافظی کردیم و کمی آن طرف‌تر سر تسبیح دعوا شد، سمانه می‌گفت برای منه، من هم به اون نمی‌دادم. سردار دوباره شیشه را پایین کشید و گفت بیایید این انگشتر را هم بگیرید تا دعوای‌تان نشود، رفتیم سمتشان و انگشتر را هم گرفتیم. انگشتر برای من شد و تسبیح برای خواهرم، از سردار دلها خداحافظی کردیم و به میوه فروشی برگشتیم، چه رزقی خداوند نصیبمان کرد. 🍁🍁🍁🍁 🔸مولای متقیان علی علیه السلام در نامه‌اش به مالک اشتر می فرمایند: فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ؛ وَإِنَّمَا يُؤْتَى خَرَابُ الاَْرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا، وَإِنَّمَا يُعْوِزُ أَهْلُهَا لاِِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاَةِ عَلَى الْجَمْعِ، وَسُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ، وَقِلَّةِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ. 🌾🌾🌾🌾 🔹برای مملکت آباد آنچه را بخواهی مردم انجام می دهند و تحملش را دارند، علت خرابی بلاد، تنگدستی مردم آن است و فقر و نداری آنان ناشی از زراندوزی والیان، بدگمانی به بقای حکومت و بهره گرفتن از عبرت‌ها و پندهاست. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 بخشش(۲) #داستان_بیست_وچهارم #مالک_زمان راوی: سردار احمد همزه ای 🔹 خواهرم گفت: اما خیلی ش
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹 بهار سال ۹۸، درست ۹ ماه قبل از شهادت سردار، مهمان ناخوانده ای به نام سیل، جنوب و شمال کشور را درگیر خود کرد، خوزستان، لرستان و ... وضعیت بحرانی و قرمز داشتند. دوست داشتم برای آنها کاری انجام دهم اما به هر دری می‌زدم، نمی‌شد. 🌾🌾🌾🌾🌾 🔸شب بود و تازه از مسجد برگشته بودم، تلفن زنگ خورد، تلفن را برداشتم و سلام کردم. صدای آشنایی به گوشم خورد، اما آن را نشناختم، وقتی به من گفت: حالت چطور است علی آقا، او را شناختم. 🍂🍂🍂🍂 🔹خودم را جمع و جور کردم و با ادب سلام و احوالپرسی کردم، آخر او سردار رشید اسلام بود بعد از حال و احوال به من گفت: فردا با یک تیم جهادی عازم خوزستان می‌شویم. شما هم با ما تشریف می آورید؟ 🍁🍁🍁🍁 🔹من که مشتاق این کار بودم بدون هیچ چون و چرایی گفتم بله. فردا کجا بیایم؟ سردار گفت فردا ساعت ۱۰ صبح فرودگاه باش، از هم خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم و ساکم را جمع کردم و بعد از آن استحمام، با خود گفتم شب را زود بخوابم که برای فردا سرحال باشم. 🌾🌾🌾🌾 🔸ساعت ۹ صبح بود که از خانه بیرون زدم، هوای فروردین تهران بسیار دلنشین و پاک است آن روز هم هوای مطلوبی بود. رفته رفته به ساعت ۱۰ نزدیک می شد که مقابل درب فرودگاه رسیدم کوله ام را به دوشم انداختم و وارد آنجا شدم. یک ضلع از فرودگاه شلوغ به نظر می‌رسید ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان #داستان_بیست_وپنجم #مالک_زمان راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹 بهار سال
📘📙📕📒📗📕 هفته نهم 🔻۱- در نامه امیرالمومنین به مالک اشتر هنگام غرور و کبر به چه چیزی توصیه شده است؟ ۱-نماز شب بخوان ۲-متواضع و فروتن باش ۳-به بزرگی سلطنت خداوند نگاه کن ۴-با مردم ضعیف و ناتوان رفت و آمد کن 🔻۲-سردار سلیمانی به دو خواهر چه چیزی به عنوان یادگاری داد؟ ۱-انگشتر و تسبیح ۲-چفیه و تسبیح ۳-انگشتر و کتاب ۴-انگشتر و چفیه 🔻۳-سیل بزرگ خوزستان و لرستان در چه سالی اتفاق افتاد؟ ۱-فروردین ۹۹ ۲-پاییز ۹۸ ۳-فروردین ۹۸ ۴-زمستان ۹۸ 🔰سوال تشریحی 🔻۴-دلیل اینکه سردار سلیمانی نمی‌خواست در موردش مطلبی نوشته یا به تصویر کشیده شود چه بود؟ ✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه کد ملی(شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید. ✅مثال: ۱۲۲ با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید می‌شود. ۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹ 🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه سوم اسفند ماه ساعت ۲۴ می باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان #داستان_بیست_وپنجم #مالک_زمان راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹 بهار سال
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان(۲) راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹 یک ضلع از فرودگاه به نظر شلوغ می‌رسید با خود گفتم حتماً سردار آنجا هست، خودم را به آنجا رساندم و چشم‌هایم را برای دیدنش تیز کردم. بین جمعیت مشغول حرف زدن و تدارک کارها بود، تا مرا دید از دور گفت خوش آمدی علی آقا، منم به نشانه احترام دستم‌را بر سینه گذاشتم. حرف‌هایش که تمام شد رفتم جلو و در آغوشش گرفتم، از او پرسیدم برنامه چیست؟ 🌾🌾🌾🌾 🔸گفت می‌خواهیم سری به مناطق بزنیم و مشکلات را تا آنجا که در توان باشد حل کنیم، ساعت یازده و نیم هواپیما از باند بلند شد، مناطق سیل زده از آسمان هم قابل مشاهده بود، خدای من چه فاجعه ای!؟ در فرودگاه اهواز فرود آمدیم وقتی از هواپیما بیرون آمدم قدر آب و هوای دلنشین عید تهران دستم آمد، هوا به شدت گرم و مرطوب بود. 🍂🍂🍂🍂 🔹با برنامه‌ای که از پیش ریخته شده بود، سوار چند دستگاه ماشین شدیم تا به مناطق صعب العبور برسیم، همراه حاج قاسم عقب یکی از ماشین‌ها بودیم، سردار با تاثر و ناراحتی به مناطق می‌نگریست و حال خوبی نداشت. 🍁🍁🍁🍁 🔸بیشتر مناطق به زیر گل و لای رفته بود و هر چند دقیقه یکبار ماشین در گل گیر می‌کرد و باز در می‌آمد، بعضی مناطق را سیل بند زده و بعضی را آزاد گذاشته بودند، در راه به خانه‌ای نزدیک دزفول رسیدیم، مردی که خانه‌اش نیمه خراب بود در حالی که تا زانو در گل فرو رفته بود، عکس امام را در دستانش داشت، سردار تا صحنه را دید، گفت ماشین را متوقف کنید. 🌾🌾🌾🌾 🔹همراه سردار از ماشین ها پیاده شدیم و به سمت پیرمرد رفتیم. نمی‌دانم پیرمرد سردار را شناخت یا نه، اما سردار نزدیک او شد، دستان پیرمرد را بوسید و از او خواهش کرد خانه را ترک کند، سردار دستانش را گرفته بود و به پیرمرد می‌گفت: اگر خانه ات را ترک نکنی ممکن است جانت در خطر بیفتد خواهش می‌کنم با ما بیا، از پیرمرد امتناع و از سردار اصرار، بالاخره ... ✅ادامه دارد 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان(۲) #داستان_بیست_وپنجم #مالک_زمان راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹 یک ضل
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان(۳) راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹سردار آنقدر اصرار کرد تا بالاخره پیرمرد قبول کرد و او را به سمت ماشین هدایت کردیم، قبل از اینکه سوار ماشین شویم گل و لای را با پایمان پس زدیم اما باز هم جواب نداد و ماشین پر از گل شد، ماشین ها به سختی حرکت می کردند، چیزی نرفته بودیم که به شهر رسیدیم، شهری کاملاً ویران که منتظر سردار و امثال سردار بود. 🌾🌾🌾🌾 🔸 به راننده گفت: اول به فرمانداری شهر برو. راننده هم پذیرفت و به آنجا رفت، وقتی رسیدیم سردار به من گفت پیرمرد راهم با خودت بیاور، وارد مرکز فرماندهی شدیم، تا سردار را دیدند گل از گلشان شکفت و او را در آغوش گرفتند، انگار فرشته نجاتشان را دیده بودند. 🍁🍁🍁🍁 🔹بعد از حال و احوال سردار رو کرد به پیرمرد و گفت: ایشان خانه و کاشانه‌اش را در سیل از دست داده اگر می‌توانید خانه‌ای با وسایل برایش فراهم کنید، من تمام مبلغش را پرداخت می‌کنم، پیرمرد که از خوشحالی مانده بود چه کار کند میخواست پای سردار را ببوسد اما سردار مانع شد. 🍂🍂🍂🍂 🔸او همیشه به ما می‌گفت در برخورد با مساکین کرامت انسانی را حفظ کنیم، کجا پیدا می شود ژنرالی با آن مرتبه که دست مسکینی را ببوسد و برایش خانه و کاشانه فراهم کند؟! 🌾🌾🌾🌾 🔹امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه‌اش به مالک می فرماید: الطَّبَقَةُ السُّفْلَی مِنْ أَهْلِ الْحَاجَةِ وَالْمَسْکنَةِ الَّذِینَ یحِقُّ رِفْدُهُمْ وَمَعُونَتُهُمْ. وَفِی اللهِ لِکلّ سَعَةٌ، وَلِکلّ عَلَی الْوَالِی حَقٌّ بِقَدْرِ مَا یصْلِحُهُ و ... 🍁🍁🍁🍁 🔸گروه پایین جامعه، نیازمندان و مسکینان هستند و سزاوار است که حاکم آنان را به بخشش خود بنوازد و یاریشان کند. در نزد خداوند برای هر یک از این گروه، گشایشی است و هر یک را بر حاکم حقی است، آنقدر که حال او نیکو دارد و کارش را به صلاح آورد و حاکم از عهده آنچه خدا بر او مقرر داشته، برنیاید مگر به کوشش و یاری خواستن از خدا و ملزم ساختن خویش به اجرای حق و شکیبایی ورزیدن در کارها، خواه بر او دشوار آید یا آسان نماید. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 سیل خوزستان(۳) #داستان_بیست_وپنجم #مالک_زمان راوی: کانال رسمی سپهبد قاسم سلیمانی 🔹سردار
📕📘📗📙📒📕 💠 آن پیرمرد(۱) راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه 🔹 هرچه دنبال مدارک جبهه‌ام گشتم پیدا نشد، خانه، محل کار، خانه بچه‌ها و ... انگار آب شده بود و داخل زمین رفته بود، تصمیم گرفتم به تهران بروم و مدارک جبهه و جانبازی را بازیابی کنم. صبح زود همراه پسرم راهی ترمینال شدم. هوای شهرمان خیلی پاک‌تر از تهران است، مضرترین چیز برای سینه‌ام دود و دم تهران بود. اما چاره‌ای نداشتم باید آنها را پیدا می‌کردم. 🌾🌾🌾🌾 🔸با اولین اتوبوسی که به سمت تهران می‌رفت عازم شدم. شاید در عمرم چند بار به تهران رفته بودم برای همین تهران را نمی‌شناختم، فقط می‌دانستم باید به واحد ایثارگران و شهدای سپاه بروم. 🍁🍁🍁🍁 🔹اتوبوس گرم و نرمی بود،‌ آنجا چشمم را بستم در ترمینال جنوب چشمم را باز کردم، به تاکسی آدرس را دادم و حرکت کردم. در راه با خودم می‌گفتم؛ خوش به حال ما شهرستانی‌ها، چقدر تهران کثیف و شلوغ است. کارم که تمام شد سریع از اینجا می‌روم و یک دقیقه هم معطل نمی‌کنم. 🍂🍂🍂🍂 🔸در این افکار بودم که راننده گفت: حاج آقا رسیدیم، از ماشین نگاهی به ساختمان کردم و دیدم درش بسته است! خدای من چه کنم در این شهر غریب؟ از ماشین پیاده شدم، بر روی پله‌های ساختمان نشستم، هر که رد می‌شد فکر می‌کرد محتاج هستم و چپ چپ نگاهم می‌کرد. 🌾🌾🌾🌾 🔹دو سه ساعت آنجا نشستم، خبری نبود، تصمیم گرفتم شب را به اقامتگاهی بروم و دوباره فردا سر بزنم، از پله ها پایین آمدم و دوباره به درب ساختمان نگاه کردم. ناگهان شخصی از پشت سر گفت: حاج آقا، حاج آقا. سرم را برگرداندم و مرد مسنی سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و به من گفت: ... ✅ ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 آن پیرمرد(۱) #داستان_بیست_وششم #مالک_زمان راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه 🔹 ه
📕📘📗📙📒📕 💠 آن پیرمرد(۲) راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه 🔹مرد مسن گفت: کاری از دستم بر می‌آید؟ رفتم جلو و تمام ماجرا را به او گفتم، تلفنش را برداشت و با شخصی تماس گرفت، وقتی حرفش تمام شد به من گفت، سوار ماشین شو تا مشکلت را حل کنم، به قیافه‌اش نمی‌خورد بخواهد اذیتم کند، منم به او اعتماد کردم و سوار ماشین شدم. 🌾🌾🌾🌾 🔸ماشین کمی جلوتر از ساختمان ایستاد، آن مرد رو کرد به من و گفت: وارد این ساختمان می‌شوی و می‌گویی با سردار کریمی کار دارم، آنها تو را راهنمایی می‌کنند. از آن مرد تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد ساختمان شدم و با اولین پرس و جو دفترش را پیدا کردم، در زدم و وارد آنجا شدم، سردار کریمی برایم ایستاد و با من خوش و بش کرد، توقع چنین رفتاری را از او نداشتم. 🍁🍁🍁🍁 🔹روی صندلی نشستم و کارم را گفتم، در سیستمی که داشت جستجو کرد و تمام مدارک را پرینت شده و آماده، تحویلم داد، برخاستم و حسابی از او تشکر کردم. وقتی می‌خواستم دفترش را ترک کنم به من گفت: راستی حاج آقا، شما با چه نسبتی دارید؟ 🍂🍂🍂🍂 🔸ابروهایم را درهم گره کردم و گفتم سردار سلیمانی؟ من با او نسبتی ندارم! تعجبی کرد و گفت: حتی او را نمی‌شناسید؟ فکری کردم و گفتم: نه، تا حالا او را ندیده ام و فقط اسمش و دلاوری‌هایش را شنیده ام. سردار کریمی لبخندی زد و گفت: این شخصی که با من تماس گرفت و سفارش شما را کرد سردار سلیمانی بود، چگونه او را نمی‌شناسید؟ 🌾🌾🌾🌾 🔹زدم روی دستم و گفتم جدی میگی؟ من مقابل درب بنیاد بودم که از من پرسید: چه کار داری و مرا تا اینجا آورد، سردار کریمی گفت: اشکال ندارد این کارها از سردار بعید نیست. از او درخواست کردم شماره سردار بگیرد تا از او تشکر کنم، پشت میزش رفت و شماره سردار را گرفت اما تماس برقرار نشد. 🍁🍁🍁🍁 🔹گفت: قسمت نیست، خدا را شکر کارتان حل شد، از او خداحافظی کردم و برگشتم. در راه فکرم را مشغول خود کرده بود، مگر میشود ژنرالی با این همه محبت!؟ 🍂🍂🍂🍂 🔸امیرالمومنین در نامه‌اش به مالک اشتر می‌فرماید: و قَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ وَ ابْتَلَاكَ بِهِمْ وَ لَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ، فَإِنَّهُ لَا يَدَيْ لَكَ بِنِقْمَتِهِ وَ لَا غِنَى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ؛ وَ لَا تَنْدَمَنَّ عَلَى عَفْوٍ، وَ لَا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ 🌾🌾🌾🌾 🔹خداوند انجام امور مردم را از تو خواسته و به خاطر آنان تو را در عرصه آزمایش قرار داده. خود را در محل جنگ با خدا قرار مده، که تو را تحمل کیفر او نیست و از عفو و رحمتش بی نیاز نمی‌باشیم. از گذشتی که برای مردم کرده‌ای پشیمان مشو و بر کیفری که داده‌ای شادمان مباش. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 آن پیرمرد(۲) #داستان_بیست_وششم #مالک_زمان راوی: سردار کریمی معاون نیروی انسانی سپاه 🔹مرد
📕📘📗📙📒📕 💠 کبوترها(۱) راوی: اکبر کشاورز شیرازی 🔹حدودا ده سال پیش یک روز صبح دلم گرفت و برای این که حالم بهتر شود تصمیم گرفتم به گلزار شهدای بهشت زهرا بروم، همیشه عادت دارم وقتی غصه دار می شوم سری به رفقایم در بهشت زهرا بزنم تا کمی آرامش بگیرم، شال و کلاه کردم و با غصه و ماتم از خانه بیرون زدم، کنار خیابان ایستادم تا ماشینی بگیرم و دربست تا گلزار شهدای بهشت زهرا بروم، بعد از چند دقیقه ماشینی پیدا شد و مرا سوار کرد، راننده هم تیپ خودم بود و انگار بعضی از تکه های وجودش در بهشت زهرا مدفون بودن. 🌾🌾🌾🌾 🔸ساعت حدود نه بود که به قطعه شهدا رسیدیم، بر سر مزار دوست شهیدم نشستم و از زمونه و مردم گله کردم، چند ساعتی مشغول حرف زدن و گریه کردن بودم که ناگهان متوجه صدایی از پشت سر شدم، از جایم بلند شدم و به عقب نگاه کردم، مردی با کیسه گندم در حال عبور از قطعه بود، کمی دقت کردم، درست می دیدم؟! او حاج بود! 🍁🍁🍁🍁 🔹متوجه حال خرابم شد و به سمتم آمد، او را در آغوش گرفتم و شروع کردم به درد و دل کردن. چند ساعتی روی خاک ها نشستیم و صحبت کردیم تا اندکی دلم باز شد. حرف‌هایمان که تمام شد حاج قاسم گفت: بلند شو برویم، کار اصلی از یادم رفت، از او پرسیدم حاجی چکار داشتین؟ 🍂🍂🍂🍂 🔸گفت: بلند شو تا به قطعه شهدای گمنام، آنجا به تو می گویم. ایستادم و با دستانم پشت لباس خودم و سردار را که خاکی بود مرتب کردم و راه افتادیم، خیلی دقت داشتیم از روی قبر شهدا عبور نکنیم، سریع به آنجا رسیدیم. حاجی رو کرد و بمن گفت: چند وقت پیش سر قبر شهدا نشسته بودم که چند گنجشک و یاکریم خورده شیرینی روی قبر را به سختی جمع آوری می‌کردند و می‌خوردند، تصمیمم گرفتم هر هفته به اینجا بیایم و روی قبرها گندم و ارزن بریزم، به او گفتم شما با این همه مشغله این کار را به اشخاص دیگر بسپرید. 🌾🌾🌾🌾 🔹حاجی گفت: ای بابا، همین کارها آن دنیا دست ما را می گیرد، اندکی گندم و ارزن مشت کرد و گفت: می‌خواهی کمکم کنی؟ به او گفتم چرا که نه، حتما. ✅ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کبوترها(۱) #داستان_بیست_هفتم #مالک_زمان راوی: اکبر کشاورز شیرازی 🔹حدودا ده سال پیش یک ر
📕📘📗📙📒📕 💠 کبوترها(۲) راوی: اکبر کشاورز شیرازی 🔹چند مشت ارزن و گندم داخل کیسه کردم و به سمت چپ قطعه رفتم او هم به سمت راست قطعه رفت و بر سر هر مزار که می‌رسیدم مقداری ارزن و گندم می‌ریختیم و نوبت بعدی می‌رسید، آنقدر ارزن و گندم ریختین تا جایی بدون ارزن و گندم در قطعه شهدا نبود. 🌾🌾🌾🌾 🔸رفتم جلو و به حاجی گفتم: مطمئن هستید اینجا گنجشک و کبوتر می‌آید؟ حاجی با دستش طرفی را نشان داد و گفت نگاه کن، برگشتم و دیدم در عرض چند دقیقه ده‌ها گنجشک و کبوتر بر سر مزار شهدا جمع شده بود. دوباره با مشغول قدم زدن شدیم و به گنجشک هایی که در حال خوردن روزی خود بودند نگاه می‌کردیم. 🍁🍁🍁🍁 🔹حاجی، نفس عمیقی کشید و گفت: این کار برایم عادت شده و خوشحالم که روزی این مخلوقات خدا توسط من داده می‌شود. خدا را به اندازه همین که توفیق داد ما شکم این‌ها را سیر کنیم راضیم. من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم و از او بابت این کار تشکر کردم. چند ثانیه نگذشته بود که ساعت مچی اش را نگاه کرد و از من خداحافظی کرد. 🍂🍂🍂🍂 🔸امیر المومنین علی علیه السلام در مورد حیوانات به مامور زکات در نامه ۲۵ نهج البلاغه فرمود: وَلْيُورِدْها ما تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ، وَ لا يَعْدِلْ بِها عَنْ نَبْتِ الاَْرْضِ اِلى جَوادِّ الطُّرُقِ، وَلْيُرَوِّحْها فِى السّاعاتِ، وَلْيُمْهِلْها عِنْدَ النِّطافِ وَ الاَْعْشابِ، حَتّى تَأْتِيَنا بِاِذْنِ اللّهِ بُدَّناً مُنْقِيات غَيْرَ مُتْعَبات وَ لا مَجْهُودات، لِنَقْسِمَها عَلى كِتابِ اللّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ 🌾🌾🌾🌾 🔹وقتی حیوانات را به امین خود سپردی به او سفارش کن که میان حیوان و بچه‌اش جدایی نیفکند و همه شیرشان را ندوشد به طوری که به بچه آنها آسیب رسد و از آن‌ها زیاد سواری نگیرد و خسته‌شان نکند و در سواری گرفتن از آن‌ها عدالت را رعایت کند و چهارپایه خسته و مانده را استراحت دهد و با چهارپایی که سُمش آسیب دیده و از راه مانده است مدارا کند، و به هر آبگیری که می‌رسد آن‌ها را آب دهد و از زمین های سرسبز و علفزار به جاده‌های خشک و خالی نماند و هر از چند گاهی آن‌ها را استراحت دهد و در جاهایی که آب و علف دارد به آن‌ها فرصتی دهد که آب بیاشامد و بچرخند تا به اذن خداوند با تنی فربه به دست ما رسند. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 کبوترها(۲) #داستان_بیست_وهفتم #مالک_زمان راوی: اکبر کشاورز شیرازی 🔹چند مشت ارزن و گندم د
📘📙📕📒📗📕 هفته دهم 🔻۱- خانه سیل‌زده پیرمردی که عکس امام خمینی (ره) را در دست داشت،کجا واقع شده بود؟ ۱-شوش ۲-دزفول ۳-اهواز ۴-شلمچه 🔻۲-در نامه امیرالمومنین(ع) به مالک اشتر، عرصه آزمایش مسئولان چه چیزی بیان شده است؟ ۱-انجام امور مردم ۲-برقراری عدالت ۳-مساوات ۴-عزت و سربلندی اسلام 🔻۳-اولین جایی که سردار سلیمانی در سفر به خوزستان رفت، کجا بود؟ ۱-منطقه های زیر آب رفته ۲-شهرداری دزفول ۳-استانداری ۴-فرمانداری 🔰سوال تشریحی 🔻۴- نظر سردار سلیمانی در خصوص سپردن وظیفه غذا دادن به پرندگان بهشت زهرا(س) چه بود؟ ✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه (شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید. ✅مثال: ۱۲۲ با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید می‌شود. ۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹ 🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه دهم اسفند ماه ساعت ۲۴ می باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب بدون ذکر منبع هم مجاز است. @Mehremaandegar
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۱) راوی: سردار حسین کاجی 🔹دلشوره همه وجودم را گرفته بود. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. آرام باشم یا مضطرب. با هر حالی که بود رسیدیم به خانه دختر خانم. زنگ را زدیم و وارد خانه شدیم. خواستگار معمولاً کمی خجالتی و کم حرف است. حالا من غیر از خجالتی بودن ناراحت هم بودم. 🌾🌾🌾🌾 🔸حال و احوال ها شروع شد تا اینکه پدر خانواده آنچه را که ساعت‌ها منتظرش بودم و خودم را از قبل برایش آماده کرده بودم، پرسید. خودم را جمع و جور کردم و با صدای غمگین گفتم: پدرم شهید شده، در سوریه مدافع حرم بود. همین دو جمله را گفتم و خلاص. بغض آمد و گلوی همه را گرفت. 🍁🍁🍁🍁 🔹فقط این را یادم هست که در آن لحظات سخت و سنگین، خاطرات کودکی من و پدرم، شوخی‌ها، خنده‌ها و حتی آخرین نگاه خداحافظی‌اش در یک لحظه از جلوی چشمانم گذشت. آن شب حرف‌هایمان را زدیم. خدا رو شکر دو خانواده همدیگر را پسندیدند. در تماس های تلفنی قرار عقد گذاشته شد. شب قبل عقد بود که آن حال متناقض به سراغم آمد. 🍂🍂🍂🍂 🔸چقدر خوب است که این کار دارد به جاهای خوب می‌رسد یا شاید چقدر بد که پدرم نیست. وقتی پدر نباشد، انگار هیچ چیز سر جایش نیست. پشت و پناه نداری و کسی نیست که لبخند بزند و بگوید: پسرم بهت تبریک میگم. تو آبروی من هستی. با خودم گفتم یعنی همه پسرها و دخترهای شهدای مدافع حرم مثل من هستن؟! احساس بی کس بودن وجودم را گرفت! 🌾🌾🌾🌾 🔹در همین احوال بودم که خوابم برد، صحنه شیرینی بود و پدرم را زیباتر و خوشحال تر از قبل می‌دیدم ... ✅ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ بهرداری بدون ذکر منبع هم آزاد است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۱) #داستان_بیست_وهشتم #مالک_زمان راوی: سردار حسین کاجی 🔹دلشوره همه وجودم را گر
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۲) راوی: سردار حسین کاجی 🔹 پدرم بسیار زیباتر و خوش‌حالتر بود انگار می‌دانست فردا روز عقد است و من ناراحتم. خندید و گفت: من تو را می‌بینم و به یادت هستم و برای عقدت کسی را جای خودم می‌فرستم تا به دیدنت بیاید. 🌾🌾🌾🌾 🔸 از خواب پریدم و گفتم: چه رویایی بود؟! یعنی چه کسی می‌تواند جای پدرم را بگیرد؟! باکسی درباره این خواب حرفی نزدم. تنها کاری که کردم این بود که جمله پدرم را در کاغذی نوشتم و داخل پاکت گذاشتم. باید می‌دادم به همان کسی که حکم پدرم را داشت. شب عقد شده بود و همه خوشحال بودند. عمو، عمه، دایی و خاله عروس همه بودند. 🍁🍁🍁🍁 🔹 جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. پیش خودم گفتم: پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همش خواب و خیال باشد؟ در همین حالات، مهمان ها را زیر چشمی نگاه کردم. ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد و بلند شد و ادامه صحبتش را به یک گوشه‌ای برد. اولش جدی حرف زد بعد لبخندی زد و در آخر هم نشانی خانه را داد. خیلی خوشحال تر از قبل به نظر می‌رسید، انگار هر چه هست به این تماس مربوط می‌شد. 🍂🍂🍂🍂 🔸پرسیدم: مادر که بود؟ گفت هیچی خودت میفهمی. یکی از مهمان ها بود آدرس اینجا را می‌خواست، بهش آدرس دادم. حدس زدم که هر چی هست مربوط به همان خواب دیشب است. همان کسی که بناست بیاید و جای پدرم را بگیرد. 🌾🌾🌾🌾 🔹 جز انتظار مگر چاره ای داشتم. نه مادرم میگفت چه کسی است و نه من به خواب دیشب اطمینان کامل داشتم. در سالن نشسته بودم که یک نفر با صدای بلند گفت: سلامتی سربازان اسلام صلوات! همه صلوات فرستادند. صدای صلوات را که شنیدم از جا برخاستم و خود را به درب رساندم تا ببینم چه کسی است. 🍁🍁🍁🍁 🔸 مگر می‌شود؟ خواب می‌دیدم یا حقیقت بود؟! همینطور که پله ها را بالا می آمد و به نگاهم خیره بود. را بغل کردم و بغضم ترکید گریه کردم و بقیه هم گریه کردند 🍂🍂🍂🍂 🔹 حال و هوای مجلس دگرگون شد. بوی اسفند و صدای صلوات ترکیب زیبایی را پدید آورده بود، عجب غوغایی. مهمان ها تازه داشتند از صحبت‌های سردار لذت می بردند که باید می‌رفت. رفتم کنارش و آن نامه را به دستش دادم باز کرد و خواند و چشمش تر شد. آهسته گفت برای کسی این ماجرا را بازگو نکن و رفت. 🌾🌾🌾🌾 🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه اش به مالک می فرماید: فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ، وَ وَاصِلْ فِي حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ، وَتَعْدِيدِ مَا أَبْلَى ذَوُو الْبَلاَءِ مِنْهُمْ؛ فَإِنَّ کَثْرَةَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ 🍁🍁🍁🍁 🔹 پس آرزوهای مردم را برآورده کن و آنان را پیوسته با صفات نیکو بخوان، رنج و زحمت و کوشش آنان را در نظر داشته باش، چه این که بسیار یاد کردن کارهای نیک، کارهای نیک را افزایش می دهد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ برداری بدون ذکر منبع آزاد است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۲) #داستان_بیست_وهشتم #مالک_زمان راوی: سردار حسین کاجی 🔹 پدرم بسیار زیباتر و
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۱) راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در اوج تحولات سوریه پیامی از بشار اسد به وزارت خارجه آمد، آنها برای تشکیل جلسه‌ای از من دعوت کرده بودند تا به دمشق بروم، به مسئول دفترم گفتم برای امروز یا فردا بلیت تهیه کن می‌خواهم به دمشق بروم، نگاهی به لیست پرواز کرد و برای ساعت ۱۱ ظهر فردا بلیط گرفت؛ به طرف سوری خبر دادم که فردا می آیم. 🌾🌾🌾🌾 🔸 صبح روز بعد به دفتر کارم رفتم و مدارک لازم را برداشتم، انگار آخرین بار بود که ایران را می‌دیدم، نگاهی به دفتر کارم انداختم و از آنجا خارج شدم. یک ساعت مانده به پرواز به فرودگاه رسیدم از کیت مخصوص رد شدم و در سالن انتظار نشستم، طبق عادتی که داشتم به خانواده زنگ زدم و از آن‌ها خداحافظی کردم. 🍁🍁🍁🍁 🔹 در حین صحبت از بلندگوهای فرودگاه شنیدم وقت پرواز است، گوشی را خاموش کردم و وارد هواپیما شدم، خدا را شکر صندلی‌ام کنار پنجره بود و می‌توانستم بیرون را تماشا کنم. هواپیما از زمین برخاست و کم کم از ایران خارج شد، عجب هوای صافی بود ابر را می‌توانستم در چند متری هواپیما حس کنم، بعد از گذشت چند ساعت خبر دادند که در حال نزدیک شدن به فرودگاه دمشق هستیم. 🍂🍂🍂🍂 🔸 از دور حرم بی‌بی زینب(س) را دیدم و سلامی عرض کردم، کمربندم را بستم و سرم را زیر انداختم، هواپیما به خوبی نشست و از آن بیرون آمدم، نزدیک هواپیما شخصی ایستاده بود و اسم مرا در کاغذی نوشته بود، رفتم سمتش و کارت شناسایی ام را دادم و وارد ماشین شدم. 🌾🌾🌾🌾 🔹 مستقیم مرا به کاخ ریاست جمهوری برد، از او تشکر کردم و به دیدار اسد رفتم، چند ساعتی جلسه داشتم و پیرامون مسائل مختلف صحبت کردیم، بعد از جلسه بیرون آمدم و خواستم خدمت حضرت زینب(س) بروم در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت ... ✅ ادامه دارد 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ برداری بدون ذکر منبع آزاد است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۱) #داستان_بیست_ونهم #مالک_زمان راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در اوج تحولات سوریه
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۲) راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت. پرسید آقای عبداللهیان؟ گفتم:بله. گفت: می خواهند شما را ببینند. نگاهی به ساعتم انداختم و دیدم چند ساعتی وقت دارم. سوار ماشین شدم و حرکت کرد، وسط راه با خود گفتم: این که بود که بدون هیچ معطلی سوار ماشینش شدم، نه کارتی خواستم نه چیزی، نکند می‌خواهد مرا خفت کند. 🌾🌾🌾🌾 🔸 همزمان از کوچه و خیابان‌های خراب و سوخته اطراف دمشق حرکت می‌کردیم و این استرس مرا افزایش می‌داد. هر لحظه منتظر بودم داعش ماشین را محاصره کند و گردنم را بزند، چند دقیقه‌ای در این استرس فرو رفته بودم که جلوی ساختمانی نیمه خراب ایستادیم، راننده نگاهی به عقب کرد و گفت سردار در طبقه اول منتظر شماست. 🍁🍁🍁🍁 🔹 از ماشین پیاده شدم و از ترس تک تیراندازها خودم را دوان دوان به طبقه اول رساندم، درب را که باز کردم چند سردار سوری و عراقی و را مشاهده کردم، بلند شد و مرا در آغوش گرفت و کنار میزشان نشاند. 🍂🍂🍂🍂 🔸 روی میزشان انواع و اقسام میوه‌های منطقه شامات بود، انجیر و توت و ... از بچگی عاشق انجیر بودم و هر جا که انجیر می‌دیدم به آن رحم نمی‌کردم. دانه دانه انجیر روی میز سردار را در دهان گذاشتم و خوردم. سردار که از آنجا عملیاتی را فرماندهی می‌کرد نگاهی به من انداخت و دستور داد دوباره انجیر بیاورند، از این کار سردار شرمسار شدم و این دفعه جلوی خودم را گرفتم. 🌾🌾🌾🌾 🔹 چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم، اما من ساعت ۸ شب بلیط داشتم و باید باز می‌گشتم، سریع با سردار خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، به سمت فرودگاه دمشق در حال حرکت بودیم که نگاهم به بارگاه حضرت زینب(س) افتاد و از دور برای سلامتی سردار دعا کردم. 🍁🍁🍁🍁 🔸 به فرودگاه رسیدم و سوار هواپیما شدم، روی صندلی نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم که مهماندار پشت میکروفون گفت: آقای عبداللهیان به اتاق مهماندار بیایند، من که فکر کردم من را شناخته‌اند و کاری با من دارند به آنجا رفتم و خودم را معرفی کردم. مهماندار بسته‌ای را به من داد و گفت: این از طرف شخصی به نام سلیمانی آمده. پرسیدم سلیمانی؟ فکری کردم و فهمیدم سردار این بسته را فرستاده. با خود گفتم یعنی چه چیزی فرستاده است. وقتی بسته را باز کردم با صحنه عجیبی روبرو شدم، یک بسته پر از انجیرهای درشت شامی. 🌾🌾🌾🌾 🔹نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم بیشتر مسافران از مدافعین حرم هستند، از مهماندار اجازه گرفتم و همه را بین مسافران تقسیم کردم، سردار در بحبوحه جنگ حواسش به من که انجیر دوست دارم بود، من حواسم به بقیه نباشد؟ ... همه را تقسیم کردم و سر جایم نشستم با خود گفتم: عجب محبت عمیقی ... 🍁🍁🍁🍁 🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه‌اش به مالک می‌فرماید: لَيْسَ شَيْءٌ بِأَدْعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ رَاع بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ؛ فَلْيَکُنْ مِنْکَ فِي ذَلِکَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِکَ، فَإِنَّ حُسْنَ 🍂🍂🍂🍂 🔹چیزی برای جلب خوشبینی حاکم بر رعیت بهتر از نیکی به آنان نیست. به صورتی باید رفتار کنی که خوش‌گمانی بر رعیتت را در کمک همه جانبه به حاکم فراهم آوری، که این خوش گمانی رنجی طولانی را از تو برمی‌دارد، و به خوش‌گمانی تو کسی شایسته‌تر است که از تو احسان دیده باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ برداری بدون ذکر منبع آزاد است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۲) #داستان_بیست_نهم #مالک_زمان راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در حال حرکت بودم که
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۱) برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹 یک بخش از نامه امیرالمومنین علی علیه السلام به مالک اشتر مربوط به کارگزاران و فرماندهانی است که مالک به آنها ماموریت و فرماندهی می‌دهد. در اینجا می‌خواهیم یادی کنیم از رفیق شفیق و جانشین اطلاعات لشکر ثارالله شهید محمدحسین یوسف‌الهی. همان که وصیت کرد در کنار او دفن شود. 🌾🌾🌾🌾 🔸 یادم هست تازه با آقامحمدحسین آشنا شدم. هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم، فقط می‌دانستم در اطلاعات عملیات، معاون برادر راجی است. یک شب تازه از راه رسیده بود و وقتی وارد سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. 🍁🍁🍁🍁 🔹 موقع خواب اولین برخوردم با ایشان بود. با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم. برای همین رفتم دوتا از بهترین پتوهایمان را آوردم، اما در کمال تعجب دیدم دوتا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت و خوب تکاند، بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید. 🍂🍂🍂🍂 🔸 با این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم: ببین چه کسانی در جنگ مسئولیت دارند و زحمت می کشند. من حداقل یک پتوی ساده توی خانه‌ام دارم. اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده‌اش حتی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند. این فکر ذهن مرا مشغول کرده بود تا بعد از مدتی به مرخصی رفتم. 🌾🌾🌾🌾 🔹 فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیق کنم و .... ✅ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ برداری بدون ذکر منبع آزاد است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۱) #داستان_سی_ام #مالک_زمان برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹 یک بخش از
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۲) برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیق کنم و در صورتی که در توانم بود کمکشان کنم. آمدم شهرستان و از بچه ها آدرس خانه را گرفتم، وقتی داخل کوچه شدم و آن خانه را دیدم خیلی تعجب کردم. 🌾🌾🌾🌾 🔸 خانه به آن بزرگی و زندگی به آن سادگی؟!!! برگشتم و ماجرا را به دوستان گفتم. تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان نه تنها بد نیست، بلکه خیلی خوب است. 🍁🍁🍁🍁 🔹 آنجا متوجه شدم رفتار آقا محمدحسین برای چیست. در واقع بی‌اعتنایی به دنیا کاملاً در رفتارش مشخص بود. سرداران امیرالمومنین علی علیه السلام در انتخاب جانشین و فرمانده برای لشکرشان از دستورات مولایشان پیروی می‌کنند. 🍂🍂🍂🍂 🔸 امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه مالک اشتر می‌فرماید: وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا وَمَهْمَا کَانَ فِي کُتَّابِکَ مِنْ عَيْب، فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَه. 🌾🌾🌾🌾 🔹 و بر سر هر کاری از کارهای خود از میان ایشان، رئیسی قرار بده. کسی که بزرگی کار مقهورش نسازد و بسیاری آنها سبب پراکندگی خاطرش نشود. اگر در دبیران تو عیبی یافت شود و تو از آن غفلت کرده باشی، تو را به آن بازخواست کنند. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ برداری بدون ذکر منبع آزاد است. @Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۲) #داستان_سی_ام #مالک_زمان برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹فرصت خوبی ب
📘📙📕📒📗📕 هفته یازدهم 🔻۱- جانشین اطلاعات لشکر ثارالله که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود، چه کسی بود؟ ۱-محمد حسین یوسف اللهی ۲-حسین راجی ۳-حسین دهباشی ۴-محمد حسین خدادادی 🔻۲- آقای عبداللهیان به دعوت چه کسی به سوریه رفت؟ ۱-سردار سلیمانی ۲-بشار اسد ۳-فرماندهان سوری ۴- فرمانده سپاه قدس 🔻۳-بیشتر مسافران هواپیمایی سوریه ایران چه کسانی بودند؟ ۱-مسافران ایرانی ۲-مسافران سوریه ۳-مدافعین حرم ۴- تاجران ایرانی 🔰سوال تشریحی 🔻۴- چرا مهماندار هواپیما آقای عبدالهیان را صدا زد؟ ✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه (شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید. ✅مثال: ۱۲۲ با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید می‌شود. ۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹ 🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه ۱۷ اسفند ماه ساعت ۲۴ می باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 🔹بهره‌برداری از این مطالب با ذکر منبع @Mehremaandegar بلامانع است. @Mehremaandegar
📕📗📘📙📕 💠 رمان و مسابقه مالک زمان پایان یافت/منتظر رمان و مسابقه جدید ما باشید 🔰۷۷ شب در کانال مهر ماندگار با کتاب مالک زمان و یاد سردار دلها، شهید حاج همراه هم بودیم، که ۳۰ داستان کوتاه و ۱۱ مسابقه از کتاب مالک زمان رو خوندیم و در مسابقه شرکت کردید. ✅جوایز نقدی برای برندگان تا هفته نهم واریز شد و برندگان این دو هفته باقیمانده هم پس از مشخص شدن نفرات، واریز می‌شود. 🌀 نحوه خرید کتاب مالک زمان ✅۱۲ داستان دیگر از کتاب باقیمانده و کسانی که مایل هستند بقیه داستان ها را بخوانند و کتاب را داشته باشند، می‌توانند کتاب را از سایت انتشارات هادی از طریق سایت زیر با تخفیف خریداری کنید: http://nashrhadi.com 🌀رمان و مسابقه جدید با نظر شما انتخاب می شود همراه با 🎁 🔻می‌خواهیم داستان جدیدی رو با نظر شما همراهان عزیز کانال شروع کنیم. شما می توانید کتاب و داستان های زیبای‌تان را معرفی و بخش‌هایی از آن را برای شناسه زیر در ایتا یا تلگرام ارسال نمایید تا انتخاب و انتشار یابد: @khrazaviadmin 🌀 به بهترین پیشنهاد ارزنده ای اهدا می شود. @Mehremaandegar