[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
اولین قدم. چقدر این اولین قدمو مثلا محکم برداشتم. ببین من امروز رفتم برای دیدنت درخواست کردم. نمیدون
بیا ببین تا اومدیم بیایم مرزارو بستن :)
آخه این کجاش لبخند داره که لبخند میزاری دختر.
آره دیگه همه چی دست به دست هم میدن تا آدم نشم.
و خب اون اولین قدمی که برداشتم معلوم نیست تا آخرین قدمم میره یا که پشت مرزای بسته میمونه؟
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و به وقت اتصالِ دلهایِ مُرده...✨:)
امروزِ متفاوت:).
بعضی اوقات انگار نگاها و خاطراتِ اون لحظه بین آینه های کوچیکِ حرم گُم میشه و فقط اون نورای کوچیک و طلایی و قرمز مهمونِ چشمات میشن.
و فقط اون لحظه ای که از ذوق دیدن ،نمیدونی اول از کدوم کلمه شروع کنی.
یا همون لحظه ای که روی اون پله ها وایمیستی و به گنبدِ طلایی نگاه میکنی و میگی:میدونم مواظبِ قلبمی اما بازم منو دعوت میکنی بیام پیشت دیگه؟
نمیدونم اصلا چجوری شروع شد که پریروز تموم شد. فقط میدونم لحظه های قشنگی اونجا رغم خورد.
اونم برای منی که اینجا بین باتلاق و ابرا پرواز میکنم.
درسته خیلیی غیر منتظره از کربلا رفتیم
اما همون چهار وپنج ساعتی که تو نجف هیچ کاری نکردم ،الان مثلا شده خاطره.
حتی اون تبِ افتضاح اون حال بدیا و اون درمانگاه لعنتیم همش خاطره شد.
اما نباید زود میگذشت.
یادمه پارسال نزدیکای همچین ساعتی بود که گوشیمو تازه روشن کرده بودم و تو یه واتساپ بین ۱۰۰۰ پیامی که همش این بود که : خوبی؟چیشده دختر؟کدوم بیمارستانی؟ زنده ای؟ غرق شده بودم و دستم از شدت درد گوشیو انداخت زمین و دوباره به دیوار آبی رنگ که خییلی دوستش داشتم نگاه کردم و گفتم چقدر اون لحظه ای که چشمامو داشتم میبستم حسِ بی تفاوتی داشت.
و حالایی که به این سقف سفید زُل زدم و دمت گرم که یه سال دیگم بِهم فرصت نفس کشیدن دادی.
و خب آره یه سال گذشت از اون تصادفِ وحشتناکِ به یاد موندنی:)))))
فردا روزِ قشنگیه.
البته فقط فردا.
دو ماه دیگه همه ی روزا برامون به افتضاح ترین حالت ممکن در میاد.
این دستگاهایی هست که نوارِ قلبو نشون میده ها.
دیدی وقتی قلب دیگه کار نمیکنه، یه خط صاف رویِ صفحه مانیتور پیدا میشه؟
آره دقیقا زندگیم بدون هیچ دلیلی مثل اون خط صاف شده.
پارسال همین موقع آدمایی تو زندگیتون بودن، که امسال نیستن و این برنامه هر سال آپدیت میشه.
روزا داره میگذره.
اما انگاری من ثابت موندم تو یکی از اون روزا.
بعد دقیقا نمیدونم تو یه اونروز تو کدوم ساعتش گیر افتادم.
یه عالمه کار ریخته رو سرم ولی چون گیر افتادم تو یه زمانی که خودمم نمیدونم کجاست،همش دارم حرف میزنم.
این افتضاحه.
ولی جالبیش اینجاست من دارم میخندم.
نمیتونم خندمو کنترل کنم انگاری.
حتی وقتی اون دختره اومد گفت چرا انقدر صدات نازکه؟
تو افتضاح ترین حالتای ممکن دارم میخندم.
حتی وقتی وسط جزوه نوشتن نگاهم افتاد به انباری ته کلاس،خندیدم.
یادمه اولین بار اومده بودم تو همین کلاس بعدشم گفتم:ببین یعنی چند سال بعد من اینجام؟
همه ی خاطره ها و نظریه ها قاطی شدن.
اصلا کی گفته من باید بنویسم؟
اونم برا کی؟
رَویه ی زندگیِ حقیقیم جوری وابسته شده به نوشتن و نوشتن و نوشتن که غافل شدم از این جا.
از یه وَر نشستن پایه سیستمو انجام پروژه های فانی و لذت بخش.
از یه وَر خوندن رمانا تو هر موقعیتی.
از یه وَرم خندیدن به هر چیز مضخرفی وسط جزوه نوشتن.
از یه ورم خستگی و خستگی و خستگی.
رَویه ی زندگیم فرق کرده.
اما خب الان تو خنثی ترین حالت ممکن دارم ادامه میدم.
دقیقا مثل موقع هایی که بی دلیل میخندم یا نمیفهمم الان دارم نگاهش میکنم یا نه.