؛
در اُفــق نگاه ِهـر بسیجی ؛
این است کـه ،
باید اسرائیل ، نابـود شود | 🏷 .
ــ ـــــ ـ
ما عادت کردیم به فکر کردن راجع به حرف هایی که نتونستیم بزنیم.
برای ما ساعت ها غرق شدن توی لحظه هایی که حرف هامون رو به زبون نیاوردیم و خوردیم، عادی شده.
وقت هایی که سکوت کردیم ؛ اما درونمون غوغا بود. نگاه کردیم؛ اما افکارمون رو زدیم ، شکستیم ، جر دادیم و له و لورده گوشهی ذهنمون خوابوندیم.
به ظاهر حرمت ها رو نشکستیم ؛ اما توی قلبمون هیچ حرمتی نموند. ما به همهی این نگفتن ها عادت کردیم .
من در بهبه ی جنگِ عقل و قلب گم شده ام ؛
ای اهل احساس بگردید و بیابید جسدم را ! ...
_
یه لیوان بردار.
خب؟؛
پرتش کن زمین.
خب؟!
شکست؟!
آره.
حالا ازش عذرخواهی کن.
ببخشید لیوان منظوری نداشتم.
دوباره درست شد؟!
نه.
متوجه شدی؟!
چیزی که بشکنه مث روز اولش نمیشه !…
_