••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت49
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم، چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن. قلبم درد میکرد.
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.
بلند خندید. نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟
بالبخند گفتم:
_نمیدونم. منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.
دوباره بلند خندید و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.
دوباره خندیدیم.با اشک چشم
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:
_بریم؟
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.
تا درو بست...
ادامه دارد...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے
✨ #پارت50
تا درو بست روی زانو هام افتادم...
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.
به ساعت نگاه کردم...
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد...
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.
امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر خوب و شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ
گفتم:
_...خداحافظ
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمهامو باز کردم...
کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
10 Mostanade Soti Shonood (1).mp3
17.28M
👆👆👆👆
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه دهم
* واقعه ششم
* ماجرای فرشید و بلایی که سرش آمد
* حقیقتی که در دنیا دیدم
* شیطانکی که با همسر فرشید صحبت می کرد
* گناهانی که به پای سمیرا نوشته می شد.
* به هر کس نگاه می کردم تا برزخ او را می فهمیدم.
* بی حجابی حق الناس است.
* با این روایت تنم لرزید.
* مدلی از تجربیات نزدیک به مرگ
* آهی که باعث می شود، مسلمان نمیری
* حق الناس عنوان قصدیه ندارد
* اعمالی که فکر می کنیم برای رضای خداست.
* هر عملی که از انسان سر می زند، باید پیوست الهی داشته باشد.
* برای هر کاری،باید حجت داشته باشیم.
* افرادی که سروکار با مردم دارند،گوش کنند.
* کار سخت قضاوت
* ریز به ریز حساب کتاب را دیدم
* عاقبت مال حرام
* رزق انسان، ثابت است.
* حمله به آرزوها، کار شیطان
* شک آری، تمسخر نه
* تعبیر قرآنی تمسخر
* عامل باز دارنده از گناه
* معنای عام رسول
⏰ مدت زمان: ۴۱:۴۷
#حق_الناس
#قضاوت
#شیطان
#رسول
#مسئولین
Shab18Ramazan1400[03].mp3
2.68M
⬆️⬆️⬆️
#بند8⃣4⃣
📝#بند_48استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎤 حاج میثم مطیعی
@zekrroozane
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
استغفار هفتادبندی امام علی(عليهالسلام):
بند 8️⃣4️⃣
🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ تَجَهَّمْتُ فِیهِ وَلِیّاً مِنْ أَوْلِیَائِکَ مُسَاعَدَهً فِیهِ لِأَعْدَائِکَ أَوْ مَیْلًا مَعَ أَهْلِ مَعْصِیَتِکَ عَلَى أَهْلِ طَاعَتِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ🌹
ترجمه🔽
🌸بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در آن به جهت کمک به دشمنانت، یا خوشامد گناهکاران و مقدم داشتن آنها بر اهل طاعتت، با یکی از اولیایت، رو ترش و اخم کردم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🌸
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
💠
╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯
حاج قاسم_قسمت دوم - <unknown>.mp3
31.44M
#کتاب_صوتی_2
زندگی نامه خودنوشت سربازوطن
شهید حاج قاسم سلیمانی
تقدیم شما عزیزان خواهد شد🌹🌹🌹التماس دعا🙏
#جان_فدا
🌐 کانال مکتب سلیمانی
(رسانه خبری،تحلیلی مقاومت)
🔗 تلگرام | توئیتر | آپارات | ایتا | روبیکا |
|یوتیوب | آرشیو | گروه مکتب | المقاومة الیمنیة|
🆔
- ناشناس.mp3
41.54M
#کتاب_صوتی_3
زندگی نامه خودنوشت سربازوطن
شهید حاج قاسم سلیمانی
تقدیم شما عزیزان خواهد شد🌹🌹🌹التماس دعا🙏
#جان_فدا
🌐 کانال مکتب سلیمانی
(رسانه خبری،تحلیلی مقاومت)
🔗 تلگرام | توئیتر | آپارات | ایتا | روبیکا |
|یوتیوب | آرشیو | گروه مکتب | المقاومة الیمنیة|
🆔
انّ الحسینمصباحالهدی 🚩🏴
🕯روزی چـهارشــمع درخانه ای تاریک روشن بودند 🕯اولین آنها که ایمان بود گفت: دراین دور و زمـانه مردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بین خودمان باشد سردار،
از وقتی رفتید؛
آسمان کشور هم مثل آسمان دل هایمان تاب ندارد...
ابری ست
بغض آلود است...
اینجا هوا بدجور پس است...
از وقتی رفتید؛
روحمان آرام و قرار ندارد...
قلب هایمان جلا ندارد...
شادی رنگی ندارد...
از وقتی رفتید؛
دیگر واژه" امنیت" برای ما آشنا نیست....
راستی سردار،
چه خبر؟!
از هم نشینی هایت با عباس علی برایمان بگو
از دلبری های بی وقفه ات از سید سالار شهیدان
از زیبایی های نگاه عمه جانمان...
از دغدغه های پدرانه ات برای مام میهن...
از راز دست هایت...
بی شک،
آنجا هم از فکر آسمان شب های میهنت قرار نداری
آنجا هم دلت برای دفاع از مردمت پر میزند...
پیش اهل آسمان هم عزیزی...
مرحم دل های زخمی فرزندان شهدا،
حالا دیگر شاخه گل ها را از دستان کوچک رقیه خاتون میگیری...
حالا دیگر آرام بخواب...
غیرت سرزمینم...
#سالگرد_شهید_سلیمانی
#سالگرد_شهید_ابو_مهدی
●➼┅═❧═┅┅───┄
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ﴿١﴾
اَلْحَمْدُ لِلَّـهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ﴿٢﴾
الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ ﴿٣﴾
مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ ﴿٤﴾
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ﴿٥﴾
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ ﴿٦﴾
صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ ﴿٧﴾
🥀🕊🥀
این جوریہ کہ میگـــــــــــن:
'' الرفیـــــــــــق ثـُم الطَریـــــــــــق ''
حواستـون بـٰاشہ چہ ڪسے رو
برای رفـٰاقت انتخـٰاب مےڪنید...🌿!
#امام_زمان (عج)
#جان_فدا
#حاج_قاسم
🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺🍃
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
🌹🍃شجاعت سردار سلیمانی
فرمانده یگان فاطمیون خاطره ای از آرامش سردار اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی مقابل جنگنده های آمریکایی روایت کرده که می خوانید.
فرمانده یگان فاطمیون خاطره ای از آرامش سردار اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی مقابل جنگنده های آمریکایی روایت کرده است: «ما معمولا برای سرکشی به مناطق تحت درگیری با هلی کوپتر در رفت و آمد بودیم. یکی از روزهایی که منطقه «حنف» در مرز عراق و سوریه از دست داعش آزاد شده بود به خواست حاج قاسم بنا شد به آنجا برویم تا سری به وضعیت منطقه و نیروها بزنیم و از اوضاع مطلع شویم.
آمریکایی ها هم اعلام کرده بودند «تا مدار 55 درجه این منطقه کسی حق نداره نزدیک بشه.»
هنگام پرواز حاجی شروع کرد در دفترش مطالبی را یادداشت کردن. هم زمان جنگنده های آمریکایی هم با دیدن هلی کوپتر ما تلاش می کردند ما را از مسیرمان منحرف کنند. البته آنها نمی دانستند هلیکوپتر حامل چه شخصیتی است. من که مضطرب شده بودم چند بار به حاجی گفتم جنگنده ها دارند نزدیک ما می شوند. اما ایشان با آرامش به نوشتن ادامه داد و حتی سرش را هم بلند نکرد که نگاه شان کند.
چند دقیقه بعد به منطقه که رسیدیم سردار سلیمانی در نقطه صفر مرزی نماز شکر خواند و برگشتیم.»
📚منبع : برگرفته از خبرگزاری فارس
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
✧✾════✾✰✾════✾✧
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯