47K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ✨
🌈ده فرمان زندگی
ﯾﮏ: ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﺒﺎﺵ،
ﺩﻭ: ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ معطل ﻧﺒﺎﺵ،
ﺳﻪ: ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻟﺞ ﺑﺎﺯ ﻧﺒﺎﺵ،
ﭼﻬﺎﺭ: ﺻﺮﯾﺢ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﮔﺴﺘﺎﺥ ﻧﺒﺎﺵ،
ﭘﻨﺞ: ﺑﮕﻮ ﺁﺭﻩ ﻧﮕﻮ ﺣﺘﻤﺎ،
ﺷﺶ: ﺑﮕﻮ ﻧﻪ ﻧﮕﻮ ﻫﺮﮔﺰ،
ﻫﻔﺖ: ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ،
ﻫﺸﺖ: ﺷﺘﺎﺏ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﻦ،
ﻧﻪ: ﺑﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ می مونم ﻧﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ،
ﺩﻩ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تودهنی حجت الاسلام و المسلمین مومنی به حمید فرخنژاد
🔥همراه ماباشید درابرگروه بصیر:
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان
♥️ 💐🕊💐
💠 🔥دشمن حداقل از سه چیز این گونه تصاویر واهمه دارد :
۱:#فرزندآوری زن ایرانی
۲:#حجاب و عفاف زن ایرانی
۳:مانوس بودن جوانان ایرانی با اعمال عبادی - سیاسی
🔺نماز #عید_فطر
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸۳ اردیبهشت ( ۱۳۵۸ ) ؛ سالروز شهادت #سپهبدقرنی
اولین شهید ترور در جمهوری اسلامی سپهبد قرنی از ارتش بود.
فقط ۱۰ ثانیه تصور کنيد «آلو سبز» ميخوريد 😋
ببینید دهنتون چه بزاقی ترشح ميکنه!
این مثال رو زدم که بگم چطور با ۱۰ ثانیه فکر کردن به آلو سبز اینقدر بدن ما واکنش میده.
اونوقت مقايسه کنيد وقتي شما ۱۰ دقیقه ، ۱۰ ساعت، ۱۰ روز يا ۱۰ سال روی اتفاقات و مسائل منفی تمرکز میکنيد يا ساعتها عصبانی هستيد يا استرس و اضطراب يا کينه تو ذهنتون داريد چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم جسمی و روحی شما میگذاره.
و برعکس هم همینطور، یعنی که شما اگر 10 ثانیه، 10 دقیقه، 10 روز یا 10 سال به مسايل مثبت و خوب فکر کنید، جسم و روح شما واکنشهای مثبتی نشون ميدن و سرشار از انرژی میشن.
مثال آلو سبز ترش یادت باشه...🍃🌸
Alireza Roozegar [Www.Bia4Music.ir]4_5985750552972102693.mp3
زمان:
حجم:
4.9M
♡••
🖤💚گلِنرگسڪجایۍ..💚🖤
Mohsen Chavoshi1_5026209675989746417.mp3
زمان:
حجم:
10.74M
ببین چه روزی ازم سیاه
کردی فقط.🙂💔"
روش قفلی زدم🖇🤍
🌼🌿🌼
🌼حتما بخون ....
✍ جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ...
قبل از این که او را
از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته
است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.
🌼🌿🌼🌿🌼
رمان آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت سی و سوم:
دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجود اینهمه تلاطم دریا در خوابی عمیق بودند و الی که مانند سحر ،خواب به چشمانش نمی آمد ،با یک حرکت از جا برخواست ،شالی را که به نردبان تخت تکیه داده بود برداشت و روی سرش انداخت و همانطور که چشمکی به سحر میزد گفت: درست است قصد داریم به مهد آزادی سفر کنیم ،اما حفظ اصالت ایرانی بودن خودمان واجب تر است.
سحر لبخندی زد و برای دومین بار تقه ای به درب خورد و پشت سرش صدای مردی بلند شد: خانم ها کسی بیدار نیست؟
الی پله های نردبان فلزی را دوتا یکی پیمود و گفت: صب کن اومدم.
درب کابین باز شد و سینی بزرگی داخل آمد.
الی سینی را گرفت و تشکری کرد و با انگشتان پا درب کشویی کابین را بست و همانطور که سینی را روی میز کوچک وسط کابین میگذاشت گفت: اوه اوه ، چه خبره اینجا!! دخمل پاشین که انگاری خاله جولیا خیییلی سفارشتون کرده و سفرهٔ صبحانهٔ رنگ و وارنگی براتون تدارک دیدن و اشاره به سحر کرد که پایین بیاید.
سحر همانطور که مشغول پایین آمدن بود ، نگاهی به میز کوچک وسط کرد، سینی پلاستیکی سفید رنگ رویش اینقدر بزرگ بود که چیزی از میز کوچک پیدا نبود.
دخترا یکی یکی بیدار شدند، الی کنار سارینا و سحر کنار نازگل نشست
همه به سینی صبحانه ای خیره شدند که خیلی چیزها داخلش بود،از شیر و آب پرتقال و قهوه گرفته تا پنیر و کره و مربا و تخم مرغ و عسل...
انگار ابن چهار دختر پیش رو شاهزادگانی گمشده در دیار دیگر بودند..
سحر همانطور که لقمه ای از نان شیر مال پیش رویش جدا میکرد با خود گفت: یعنی واقعا جولیا کیه؟
چرا اینقدر به ما اهمیت می دهد؟! و این الطاف در پی اش چه خواسته ای نهفته است؟
بعد از صرف صبحانه، الی که دختری پر از انرژی بود رو به دخترا گفت: بچه ها من میرم رو عرشه قدم بزنم کسی هست با من بیا؟!
نازگل و سارینا که انگار تو عمرشون فقط کمبود خواب داشتند نه کم جانی گفتند و روی تخت دراز کشیدن..
اما سحر که ذهنش مملو از سوالات ریز و درشت بود و حس می کرد جواب تمام این سوالات را الی میداند،از جا بلند شد.
مانتویش را که تازه بود از لبه تخت برداشت وهماتطور می پوشید گفت: من میام، منم دلم گرفته...
الی بشکنی زد و گفت: ای جاااانم...سحر را عشقه...بریم گلم و با هم از کابین خارج شدند..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺