📲💭
الان برای اینکه وصل بشم به فیلترشکن شاید ۲۰ بار این تصویر رو دیدم. کسیکه مشکل شدید مالی داره و اعتقادی به نظام نداره وسوسه نمیشه؟ این اگه هل دادن مردم به بغل دشمن نیست پس چیه؟!
"سـیـّد مـنـصـور مـوسـوی"
#جاسوسی
#موساد
@MesbaholHuda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین زمان پیوستن به امام
🔵 بعضیا وقت ظهور به امام میپیوندند،
بعضیا هم بعد از ظهور، اما اینا خیلی فرق دارند با کسانی که قبل از ظهور خودشون رو به امام رسوندند.
هر خانه یک پرچم🌹
#غدیر
#امام_علی
______________________
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
@MesbaholHuda
# وقتی که غم عالم و آدم داری
بر صفحه دل #هشتگ ماتم داری
ناخوانده، پیام تو جوابش این است
مشهد...حرمِ امنِ رضا....کم داری😭😔
Mohammad Esfahani - Episode 14.mp3
14.37M
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رویی
امام رضای دلم🌸
#بیکلام
⁉️برای یک ملت بدترین حادثه این است.....
▫️رهبر انقلاب
#امید
#مقام_معظم_رهبری
🌤#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌤
#مصباح_الهدی
@MesbaholHuda
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
شهید سید مرتضی آوینی .mp3
1.99M
•
🔰رنگ،
تعلق است
و بیرنگی در نفی تعلقات..
اگر بهار ریشه در زمستان دارد
و بذر حیات در دل برف است که پرورش مییابد
یعنی مرگ، آغاز حیاتی دیگر است
و راه حیات طیبه اخروی
از قلل سفید و پربرف پیری میگذرد
«مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا» یعنی منتظر منشین که مرگت در رسد
مرگ را دریاب
پیر شو
پیشاز آنکه پیر شوی
و پیری، بیرنگی است..
✍️#شهید_سید_مرتضی_آوینی
🌤#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌤
#مصباح_الهدی
@MesbaholHuda
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیانات استاد جاودان:
چشمی که محبوب خداست ...
#درس_اخلاق
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتاد و یکم:
پس این جولیاست، کسی که با سعید در ارتباط بوده و شاید یه جورایی قاتل سعید محسوب میشد، کی فکرش را می کرد که سعید ما را کشته باشند و اون تصادف، برنامه ریزی شده باشد.
سعید ما هم مثل بابام یه مرد مذهبی و خیلی معنوی بود، نماز و روزه اش به جا بود و تفریحاتش هم سر جاش بود و همونطور که گفتم ،این اواخر سرش یکسره توی نت و کتاب بود و درباره فراماسون ها تحقیق می کرد و واقعا به مخیلهٔ هیچ کس نمی رسید که قاتلش همون شیطان پرستا باشند.
اتفاقات وحشتناکی که هر کدامش برای بهم ریختن چند سال از عمر آدمی کفایت می کرد، در چند روز و پشت سر هم برایم اتفاق افتاد.
ذهنم گیر بود، اینا طوری از پلیسایی که زهرا را بردن حرف میزدند که واقعا پلیس نبودند و انگاری کسی در لباس پلیس وارد این معرکه شده، آخه کی؟
و چرا اینا فکر میکنن من با اون پلیسا همدستم؟!
اصلا نمی دونستم به کدام ابعاد قضیه فکر کنم،دوتا دختر بیگناهی که از شدت تب جان دادند اونم در اثر یه واکسن یا ویروس موهون که بهشون تزریق شده بود، اون کوزه خون، اون مراسمی که قرار بود زهرا قربانی بشه، نجات معجزه آسای زهرا و مرگ سعید، حقیقت جولیا و یا قرار قربانی شدن خودم!!
همهٔ اینها توی سرم دور دور میزد و منو گیج و گیج تر می کرد.
سری جای اولم توی راهروی ورودی خشکم زده بود که اریک از داخل راهروی پله ها به من اشاره کرد که بالا برم...
آهسته دستم را تو جیبم کردم، انگار حرکاتم دست خودم نبود،در یک لحظه که اریک پشتش به من بود و من آرام آرام از پله ها بالا میرفتم، قلب کوچک طلایی را داخل دهانم و زیر زبانم گذاشتم.
نمی دونم چرا این کار را کردم؟ اما انگار یک حس قوی مجبورم می کرد که این کار را کنم.
بالا رفتم، جولیا داخل اتاق روی صندلی چرخان نشسته بود و همانطور که با خشم به من نگاه میکرد گفت: بیا اینجا من باید تمام تن و بدن تو را مو به مو بگردم...من مطمئنم تو جاسوسی و بعد رو به اریک گفت: ببینم این دختره هیچی همراهش نیاورده؟
اریک سری تکان داد و گفت: کریستا اجازه نداد حتی وسائل شخصیش را بیاره..
بدنم لرزش خفیفی گرفته بود، در حالیکه سعی می کردم وانمود کنم اصلا نترسیدم وارد اتاق شدم.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺