eitaa logo
مشڪاٺ‌¹¹⁴
164 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
521 ویدیو
4 فایل
با یِک نفس تمام جهنم شود بهِشت گویند اگر جهنميان يك صدا حسين تاسیس 《⁸ مرداد ¹⁴⁰¹》 < ¹ محرم ¹⁴⁴⁴ > کپی مطالب باذکرصلوات جهت تعجیل اقاامام‌زمان(عج)بلامانع میباشد🦋 @Meshkat_114
مشاهده در ایتا
دانلود
از مولا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)♡ 🥀@Meshkat_114
بین‌الحرمین‌یعنے‌چے؟ ب:باز ی:یک ن:ندای‌عظیم ا:از ل:لبیک‌یا ح:حسین(؏) ر:رسید‌ولی م:مهدی(عج) ی:یار ن:ندارد ❤️
سلام خدمت عزیزان کانال الحمدلله چند روز دیگه راهی هستیم حلال بفرمایید مارو 🙏 اینکه ان شاءالله همه مشتاقان برسن به دریای زائران ابا عبدالله 🙌 اگه فرصتش پیش اومد شاید لایو از اونجا براتون بگیرم یا فیلم بفرستم لطفاً لفت ندین از کانالا 😅 برگردم پر قدرت تر ادامه میدم این بستر مجازی مذهبی رو التماس دعا مجدداً حلالیت می طلبیم یا علی مدد ✋
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن 💚دسته های سینه زنی💚 دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن 😒 🎙اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد🎙🗣 _همه بگید یا حسییییین همه مردم یکصدا فریاد زدن _یــــــا حــــــســـــیــــــــن😭😩😵 مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد _یا حسین یا حسین یاحسین😣 دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد _ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن 😞😭صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد _ یا حسین امشب 🏴شب اول محرمه🏴 یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا... 😭😩 مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با احساس درد😣 چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست... با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد _اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم😊 مهیا با تعجب😳 به آن نگاه مے کرد دختره خندید😄 _چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی🍶 ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه☺️ مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش😕 با یادآوری پدرش از جا بلند شد _بابام 😥 مریم هم همراهش بلند شد _بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی😊 مهیا سرش را تکان داد _نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم😒 به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت _کجا میری با این حالت 😒 مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد _ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید _اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون😊 مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد _ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید ‌و او را آزار می داد... نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است 😔 _خانمی باتوام😊 مهیا به خودش اومد _با منے؟؟ 😟 _آره عزیزم میگم ادرسو میدی _اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....😒 دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان🏥 پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند _سلام خانم پدرمو اوردن اینجا😥 پرستار در حال صحبت با تلفن☎️ بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند ✋ مهیا که از این کار پرستار عصبی😠 شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید📞 _من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی😠 پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش _اروم باش عزیزم😒 _چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه😠 مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد _اسم پدرتون _احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید😳 ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید _چی شد شهاب😟 مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش _اتاق ۱۱۴ 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود😧😥 بلاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده😒 ارام ارام خودش را به تخت🛌 نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی👃 پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت _اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی😒 و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطرهای اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند😢 _ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم😊 مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید _چی؟؟😢 احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد _اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی😄 مهیا با خنده اعتراض کرد _اِ بابا😬 احمد اقا خندید _اروم دختر مادرت بیدار نشه😊 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد _خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید _ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن _الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند... مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید😇😴 🍃ادامہ دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بشیم 220؟✨ 🌱 @Meshkat_114
چرا جای یه نفر همیشه تو خالیه...؟! +مثلا من...🚶‍♂💔
دوری و دوستی...💔
سرم نمیشه وو این روزا واسم حرم نمیشه وو💔
از تو دورم باورم نمیشه وو دارم میمیرممم😭
حسین...😭💔
بسم رب الحسین💔
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ میلادی: Wednesday - 07 September 2022 قمری: الأربعاء، 10 صفر 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا اربعین حسینی ▪️18 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️20 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️25 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️28 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 10 صفر /16 شهریور 1401____ ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Meshkat_114
سلام به همگی ظهرتون بخیر ایشالله عازم کربلا دیار عشاق هستم♥️ هرچی خوبی و بدی دیدید حلال کنید😉 می خوام با دل پاک به زیارت برادر زینب صاحب کرب و بلا برم😌 حلال کنید📿 التماس دعا🤲
هر وقت برگشتم پر قدرت ادامه می دم🙏
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب🕙🌃 بود از جایش بلند شد _ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست 💦 و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به 👑چادر👑 روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب، مریم، اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد _سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند😊👌 _نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟؟ نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ 🏴شب های محرم🏴هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد👌 وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت😕 آرایش💄 مختصری کرد و عطر📿 مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش👠 را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی🛍 قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت _وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد😊 به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت😒😠 دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر 🛍از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد _اینا چین بابا😠 فریاد زد😡😵 _دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند😧 _یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر _چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت _درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد _یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا... به احمد آقا اشاره کرد _یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...😡 دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن 🌷عکس های جبهه🌷 در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت 😒 _احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...😒 مهیا پوزخندی زد😏 و نگذاشت مادرش ادامه بدهد _چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه😡 صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت 😵😡دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند _اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت... جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید😵😡 مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید _اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت 😠👋 مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد.... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند😠😣 او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن💚هیئت دلش هوای هیئت کرد... خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند 💖 ارام ارام به هیئت نزدیک شد💖 _بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی☕️ دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت😕 بلند شد و از هیئت دور شد.. _ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده... 😐 به طرف پارک محله🌳 رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد _قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن😠😣 با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد❄️ بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خو د جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود _ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان... اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه.... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _خانم با صدای پسری👤 نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر👥👥 با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت _چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت _مزاحم نشید😠 و به طرف خروجی پارک🌳 حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد... ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😧 ترس تمام وجودش😰 را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن🏃 هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند 🏃🏃🏃 پسره فریاد و تهدید می مرد _بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت با پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها👠 را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن💚هیئت💚با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن😵😵 _سید ، شهاب ،شهاب.... 🍃ادامہ دارد....
📜 ⭕️خواهرم..برادرم..خیلی حواست به سنگرت باشد ⭕️ چــادرت، غیرتــت، ایــمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند..☝️ دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است.. ❌مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای..❌ فرهنگ تو ایمان تو عقیده ی تو همه و همه برای توست و دشمن فقط و فقط به فکر گرفتن آن از توست..‼️ ایمانت را بگیرند دیگر چه داری⁉️ خیلی هواست باشد..دشمن تو جلوی خدای خودش هم ایســتاد..چه برسد به تو...! ⭕️جنگ نرم..جنگ نرم..جنگ نرم.. را جدی بگیرید..⭕️ ✨شهید محسن حججی✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Meshkat_114
بشیم 210؟✨ 🌱 @Meshkat_114
هدایت شده از . مصبـٰاح .
ھمسایہ‌ھا‌نشیم¹⁵⁰ ؟
هدایت شده از مسافران راه عشق³¹³
پرداخت‌داریم.🙂 توآمار‌ه:¹⁷⁰ آما‌ره‌فعلی:¹⁶⁵
🔴 بدترین اثر گناه ✍️ شاید بدترین اثر گناه، کم‌شدن امید انسان به رحمت خدا باشه؛ یادمون نره ناامیدی از رحمت خدا گناه کبیره است. چون وقتی انسان نا امید بشه دیگه زمینه برای انجام گناه‌های بیشتر و بزرگ‌تر براش فراهم میشه و به این ترتیب شیطان به هدف خود می‌رسه و انسان دیگه خودش رو غرق شده میدونه. در این حالت فقط باید به این فکر کرد که خدا مثل ما نیست که بخشش و رحمتش محدود باشه صد بار اگر توبه شکستی باز آی! @Meshkat_114
🔥 *هرکس به طریقی به نیزه می‌زند!* ▪️ یکی قرآن ناطق را ▪️ یکی شهید راه حق را ▪️ یکی فاطمه (س) را...
🇮🇷 📝محوریابی بیانات معظم انقلاب در دیدار با شرکت‌کنندگان در هفتمین اجلاس مجمع جهانی اهل بیت علیهم‌السلام 🍃🌹🍃 ❌بخش اول 🔻تاکید بر مهم و با عظمت بودن مجمع جهانی اهل بیت و وابسته بودن این مرکز به اهل بیت علیهم السلام 🔹سنگین خواندن بار اعضای این مجمع با اشاره به روایت کونوا لنا زیناً 🔸بیان این مجمع به عنوان پایگاهی برای نشر معارف اهل بیت 🔹اشاره به افتخار پیروان اهل بیت بابت انجام مهمترین حرکت در مقابله‌ با نظام استکباری و سلطه 🔺روایت ایستادگی شیعه در مقابل نظام سلطه و متوقف کردن اژدهای هفت سری که در همه‌ی شئون زندگی کشورها و دولت‌ها و ملت‌ها به نحو ظالمانه شرکت می‌کرد | |