eitaa logo
•|مِتانویا|•
204 دنبال‌کننده
979 عکس
772 ویدیو
3 فایل
|بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم| مِتانویا یعنی توبه :)🌱 . . . به معنی کسیه که مسیر ذهن،قلب و زندگی شما رو تغییر میده و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده...!🌻♥️ کپی با ذکر صلوات حلاله مومن...🤝🏻 🗨ناشناسمون https://daigo.ir/secret/2762438845
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌼💛• به خدا ﮔﻔﺘﻢ خسته ام ﮔﻔﺖ ↯ "ﻻ ﺗﻨﻘﻄﻮا ﻣﻦ رﺣﻤﺖ ﷲ" از رﺣﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺎاﻣﻴﺪ ﻧﺸﻮﻳﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻴﺪوﻧﻪ ﺗﻮ دﻟﻢ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﺬره. ﮔﻔﺖ↯ "ان ﷲ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﺮء و ﻗﻠﺒﻪ" ﺧﺪا ﺣﺎﺋﻞ اﺳﺖ ﻣﻴﺎن اﻧﺴﺎن وﻗﻠﺒﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ وﻧﺪارم. ﮔﻔﺖ ↯ "ﻧﺤﻦ اﻗﺮب اﻟﻴﻪ ﻣﻦ ﺣﺒﻞ اﻟﻮرﻳﺪ" ﻣﺎ از رگ ﮔﺮدن ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮﻳﻢ ﮔﻔﺘﻢ:اﺻلا اﻧﮕﺎر ﻣﻦ و ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮدی؟ ﮔﻔﺖ‌‌↯ "ﻓﺎذﻛﺮوﻧﻲ اذﻛﺮﻛﻢ‌‌" ﻣﻨﻮ ﻳﺎد ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ را ﻳﺎد ﻛﻨﻢ ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|مِتانویا|•
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۵۱ و ۵۲ _....هرطور میتونی منافعت رو تامین کن و لذت
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۳ و ۵۴ اونجا شهرها رو اشغال میکنن وارد خونه مردم میشن سرشون رو میبرن بچه هاشون رو میکشن زنهاشون رو اسیر میکنن. خب اون مردم که خودشونم مسلمونن معلوم میشه برای اینا اصلا اسلام مطرح نیست دنبال سیطره و قدرتن. یه مشت وحشی جاه طلب که هیچ رحم و انسانیتی توی وجودشون نیست کوک شدن که رو ببرن مسلمون ها هم قربانی این پدیده ی شوم هستن هم در اذهان بابتش بازخواست میشن! بخدا این ظلمه. ما خودمون شاکی هستیم خون خود ما ریخته شده چه کسایی مقابل داعش ایستادن و با مقاومت و خون دادن شرش رو کنترل کردن و نگذاشتن مثل سرطان متاستاز کنه و به جاهای دیگه ی کره زمین سرایت کنه؟ بازم همین مسلمون ها اگر مردم مسلمان از همه بلاد اسلامی، در عراق و سوریه مقابل این حیوانات ایستادگی نمیکردن و اونها بر عراق و شام همون چیزی که میخواستن، سیطره پیدا میکردن حکومت تشکیل میدادن اقتصاد و درآمد پیدا میکردن، دیگه مردم جهان آسایش داشتن از دستشون؟ همینطوری کلی صدمه زد اگر رسما حاکم میشد چی میخواست بشه! نمیدونم خبر پاکسازی اراضی و پایان سیطره زمینی داعش رو که پارسال اعلام شد* اصلا شنیدید یا نه خب این نتیجه همت و مجاهدت و مبارزه و کشته شدن چه کسانی بود؟ تدبیر چه کسانی بود؟ مسلمونها چند سال قبل رو به یاد بیار تازه اونچیزی که شما دیدید با جهنمی که تو خاور میانه بپا کردن خصوصا در سوریه و عراق اصلا قابل قیاس نیست ولی یه لحظه تصور کن کسی جلوشون نمی ایستاد و الان داعش یک کشور بود! نفتشم که همه میخریدن* حمایت مالی و همه جانبه هم که میشدن* چه اتفاقی می افتاد؟ این شرّ، شرّ کوچیکی نبود دامنگیر بود چیزی نبود که یکجا حبس بشه سرایت میکرد به سرعت! ولی جهان بجای اینکه ممنون این مقاومت و این تلاش مسلمون ها باشه چه برخوردی میکنه؟ چیزی نمیگفت... فقط گوش میکرد _...همیشه بدترین کشتارها به لحاظ تعداد و کیفیت تو کل دنیا در حق مسلمون ها صورت میگیره. ولی کسی نمیبینه. همین یمن! اصلا انگار هیچ نهاد حقوق بشری یمن رو نمیبینه! خیلی زور داره بخدا طلبکار باشی ولی مثل بدهکارا باهات برخورد کنن! خیلی سخته تو رو با دشمن قسم خورده ت یکی کنن بابا اونا بچه های ما رو هم کشتن خون جوون های ما هم برای مبارزه با این شیاطین روی زمین ریخته اونا خون ما رو حلال میدونن! ولی شما ما رو با اونا یکی میدونین واقعا خیلی دردآوره برای من وقتی تو بابت دشمنم منو بازخواست میکنی و خون به ناحق ریخته شده ی پدر و مادرت رو از من طلب میکنی! سرش رو بلند کرد و با همون صورت خیس و چشمهای سرخش بهم خیره شد... چند بار دهن باز کرد که یه چیزی بگه اما نتونست. بجاش بلند شد و رفت طرف سرویس نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم پشت سرم... کتایون بالاخره سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت: _چقدر سرخ شدی حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشیدم: _واقعا؟ دوباره تکیه دادم و لبخند کمرنگی زدم: _بس که حرصم میدید! خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد.. بی هیچ کلامی از جام بلند شدم و رفتم که وضو بگیرم... ...... بعد از نماز تا وقت شام کاری به کار هم نداشتیم تا کمی اون جو سنگین فروکش کنه من به کار ترجمه م میرسیدم و اونها هم با گوشی مشغول بودن... شام که حاضر شد وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم... اونها هم اومدن و روی صندلی نشستن... سعی کردم لبخند بزنم و یخ فضا رو بشکنم... همونطور که قیمه رو میکشیدم توی کاسه بو کشیدم و گفتم: _این قیمه داره میگه من حیفم منو نخورید... کتایون بخاطر حال گرفته ی ژانت هم که شده از شوخیم استقبال کرد: _حالا یه جوری از خودش تعریف میکنه انگار شاهکار هنری خلق کرده! _قیمه سخنگو شاهکار هنری نیست؟ بجمبید دیگه از دهن افتاد بخورید و بگید چطوره... کتایون با قاشق اول گفت: _نه خوبه فکر نمیکردم انقد وارد باشی ترشی نخوری یه چیزی میشی! با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم هم من و هم ژانت. ژانت که هربار یه جمله ی فارسی میشنید قیافه ش همینطوری میشد پرسیدم: _ببینم تو از کجا انقد خوب فارسی یاد گرفتی این اصطلاحاتو از کجا می آری؟ _ تو فیس بوک تو روم ایرانیا زیاد چرخیدم بخاطر همین که زبانم خوب بشه‌دوست ندارم فارسی رو با اشکال حرف بزنم یا اگر یه فارسی زبان یه اصطلاحی رو به کار برد نفهمم چی میگه _احسنت! _چی فکر کردی هر از گاهی شب شعر هم دارم حافظ و سعدی و مولوی و... واردم کلا! _نه بابا شب شعر با کی؟ لبخند کجی زد: _با خودم دیگه کی رو دارم کسی نیست فارسی بفهمه جز بابام اونم که اصلا وقت این کارا رو نداره سه روز یه بار یه سر به خونه میزنه! عجیب بود که به مادرش اشاره نکرد شاید مادرش ایرانی نیست شایدم از دنیا رفته به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم بجاش از ژانت.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
 🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۵ و ۵۶ به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم بجاش از ژانت که در سکوت مشغول خوردن غذا بود پرسیدم: _چطوره ژانت جان دوست داری؟ سرش رو آورد بالا و خیلی آروم و خجول گفت: _آره خیلی خوبه رفتارش نه سرد بود نه گرم اما انگار از حرف زدن ابا داشت دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم! _ژانت آب نارنج نمیخوری؟! یه جور چاشنی ترش ایرانیه! میخوای یکم تو ظرف قیمه‌ت بریزم؟ بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید: _اینم از ایران برات فرستادن؟! چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته! بدتر شد! ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم گفتم: _آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت! کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد: _چه خوب...اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه! یکی مثل تو یکی ام مثل ما... چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟ مونده بودم چرا بجای عوض کردن بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و درد دلش چیز دیگه است! جواب دادم: _ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه! فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه خداوند عدالت محضه منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده ما با این ذهن بسته  و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست... _ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه! _اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟ _مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی! با خودم گفتم پس که اینطور... نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم: _ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره _چه توجیهی؟ _اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی پوزخندی زد: _اگر میشد حتما میپرسیدم! ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم اشاره کردم به غذا: _بخورید یخ کرد!... دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد: _من دیگه باید برم ممنون بابت شام ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم: _دیگه بعید میدونم بتونی بری! رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید: _کی ده و نیم شد! حالا چکار کنم با شیطنت سر تکون دادم: _یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت: _من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت: _ممنون بابت تخت! و اون هم برای خواب رفت اتاق... من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم... آهسته اومد و روبروم نشست همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: _تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟ خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: _نه... _چرا؟ دیشب که راحت خوابیدی بجای جواب دادن به سوالم پرسید: _تو چیزی میدونی؟ _درباره ی؟... _مادرم چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: _از کجا باید بدونم؟ _یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟ _ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟ _پس چیزی نمیدونی؟ نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: _نه... اگه واسه همین.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___
•|مِتانویا|•
___
- با شھدا صحبت‌ کنید ؛ آنھا صدای‌ شما را به‌ خوبی‌ می‌شنوند‌‌ . . . و برایتان‌ دعا میکنند )! ارتباط‌ با شھدا دو طرفه‌ است =)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-کـجا‌میخای‌شهـیــد‌شـےتو؟ +دمشـق..؛ -تو‌برےدمشـق‌؛دمشـق‌کجا‌بره؟ +حلب :) @Metaanoia
🌷از مادر شهید حسن باقری پرسیدند: چی شد که پسری مثل حسن‌آقا تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی گفتند: نگذاشتم (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) در زندگی‌مان گُم شود...!