📌 #تلنگر
🔺ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند،
🔹دریا آرام شد،
🔺ولي آنها اسیر تور صیادان شدند،
🔹آشوب زندگی حکمت خداست.
🔺ازخدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام...
🔅امام رضا علیه السلام:
ايمان چهار ركن است : توكل بر خدا ، رضا به قضاى خدا ، تسليم به امرخدا ، واگذاشتن كار به خدا
🌹@Metaanoia
گلباران حرم مطهر امام رضا علیه السلام
در آستانه ولادت آقا امام هشتم علیه السلام💔
•|مِتانویا|•
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
از دکه ، روزنامه ی استخدامی میگیرم
نگاهی گذرا میکنم و زیر چادر میبرم
به سمت خانه به راه می افتم. باید دنبال یه کار مناسب باشم
اگر به مادر باشد که میگوید سرکار نرو با پول پساندازهایی که پدر باقی گذاشته ، زندگی را می چرخانیم.اما تا کی میشود اینگونه ادامه داد...آن پول باید بماند برای روز مبادا ..
وارد کوچه می شوم همسایه ها باهم آهسته صحبت می کنن از این رفتار خیلی بدم می آید اما شاید به خاطر چادر روی سرم است...
پس باید حق این چادری که روی سرم هست را حفظ کنم سخت است ...اما نفس عمیق میکشم .. نزدیک همسایه ها که میشوم
در دل زمزمه می کنم خدایا تو ببین به عشق تو لبخند میزنم و رو به انها بلند میگویم :
_ ســــــلـــام
با تعجب نگاهم میکنند و ارام جواب سلامم را میدهند...
درونم حس خوبی دارم حس ارامش حس خشنودی حس ارتباط با خدا...
در را باز می کنم و داخل میشوم ...
.
.
.
.
چند جا برای استخدام رفتم
هر جا یه مشکلی دارد و به یه بهانه ایی ردم میکنند اخرین جایی که ردم کردند از همه جالب تر بود
به چشم هایم نگاه میکنند و می گویند :
_ما خانم رو با ظاهر آراسته استخدام می کنیم .
گفتم : + مگه چادر آراسته بودن نیست ؟
_ چی بگم اخه ... منظورم اینه که ظاهرتون باید جذاب باشه تا نظر مشتری رو جذب کنید.
+ مشتری میخاد منو بخره یا محصول شما رو
عصبانی از پشت میز بلند می شود و میگوید :
_ خانم اصلا ما برای شما اینجا جا نداریم
بفرما بیرون ....
هیی خدایا با تو معامله کرده ام میدانم معامله با تو سود است ....
صدای زنگ خانه به صدا در می آید
_ رمیصا من دستم بنده.. بیا برو در رو باز کن
چادر را بر سرم می اندازم و به سرعت از پله ها پایین میروم در را باز میکنم نگاهم به نگاهش میخورد سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد موهایی که از بالای چادر بیرون زده را با دستم داخل میبرم
و دستانم یخ میزند ...
_ سلام
+ سلام
_ با مادرتون کار داشتم میشه بگین بیان جلوی در
+ چشم
هول میشوم و در را پشت سرم محکم میبندم ...ای وای چرا انقدر در رو محکم کوبیدم
+ مامان
_ بله
+ آقای امیر ارشیا جلوی در هستن میگن که با شما کار دارن .
_خیره ان شاءاللّه
از جا برمیخیزد چادر به سرش میکند و به حیاط میرود گنگ ایستاده ام ، برای چه به اینجا امده
مادر احوالپرسی میکند و به داخل دعوتش میکند .اول وارد نمیشود و میخواهد همانجا صحبت کند اما با اصرار مادر خجالت زده وارد حیاط میشود روی تخته ی چوبی حیاط مینشینند.
مادر داخل میشود و برایش چایی میریزد و به حیاط میبرد از مادر تشکر میکند
و تسبیحی از جیب اش درمیآورد و در دستانش مهره ها را جابه جا می کند ..
همان تسبیحی است که به امانت دست من بود یادم باشد از این تسبیح برای خودم بخرم ..
نمیدانم البته شاید عطر این تسبیح را نداشته باشد اما آرامش خاصی میدهد...
نگاهم به سر پایین اش است
مقدمه چینی می کند و سربه پایین شروع به سخن میگوید :
_ راستش برای گفتن یه مطلبی مزاحم شدم ، رمیصا خانم مدتیه که سرکار نمیان ، من خیلی اتفاقی ایشون رو دیدم و علت رو از دخترتون جویا شدم راستش اونطور که فکر می کنید نیست ...
ضربان قلبم بالا میرود . سکوت میکند. ادامه ی حرفش را میخورد.
مادر هم بدون تعارف و خشک میگوید :
_ چایی تون سرد نشه.
چایی را برمیدارد.
_ ممنون.
چایی را میخورد و آهسته شروع میکند :
_ از وقتی رمیصا خانم رفتن ، به مادرجون میگم بریم بیرون نمیان لجبازی میکنن ، غذاهاشون رو با بی میلی میخورن ،بهانه ی پدر بزرگ رو میگیرن ، داروهاشون رو سر موقع نمیخورن میخواستم هر سؤ تفاهی هست خودم برطرف کنم که شما اجازه بدین رمیصا خانم به عمارت برگردند..
مادر نگاهی به حوض میکند و میگوید :
_ به هر حال یه چیزهایی شنیدم که صلاح نمیدونم دخترم اونجا کار کنه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
_ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به شما ...اما من واقعا به چشم خواهرم به ایشون نگاه میکنم و اگر کاری هم براشون انجام دادم وظیفه ی هر برادریه....من جای پسر شما هستم هر کاری داشته باشین به دیده ی منت به روی چشمم انجام میدم اون روز هم تشییع پیکر شهید بودمن خادم بودم و حتما باید میرفتم ماشین هم خالی بود ، به دختر شما گفتم که مسیر یکی هست و اگر قصداومدن دارن در خدمتشون هستم اونجا رسوندمشون ، موقع برگشت هم یه چفیه تبرک شده شهدا دادم بهشون همین ، غیر این نبوده...
مادر نگاهش میکند و به فکر میرود .
_ با همه ی این احوالات اگر مشکل شما ،
بودن من تو اون عمارته من میرم خوابگاه
یه روزهایی هم به مادرجون سر میزنم
که رمیصا خانم تو عمارت نباشن. سلامتی مادرجون برای من خیلی مهمه....
مادر متفکر میگوید :
_ چی بگم... اینکه شما اونجا نباشین خوبه اما خب نظر دخترم رو هم باید بدونم..
امیر ارشیا نفس عمیقی میکشد و از جا برمیخیزد.
_ با اجازه تون من مرخص میشم فکراتون رو بکنید اگر راضی بودین فردا صبح میتونن بیان عمارت ، به محض ورود ایشون هم من از اون عمارت میرم...
....._______
از سجده برمیخیزم چقدر این سجده ها ، نجواها ، و اشک ها آرامم میکنند ...
قرآن را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم ...قرآن را میبوسم و در طاقچه کنار سجاده ی پدر می گذارم..
صبحانه ی مادر را اماده میکنم خودم میخورم و از خانه بیرون میزنم..
.
.
.
زنگ عمارت را میزنم . دقایقی میگذرد و در باز میشود..
کفش هایم را درمیآورم و داخل میشوم
یک راست به اتاق بالایی میروم و در اتاق سکینه خانم را میزنم.
.
.
.
+ خب دیگه با اجازه تون من میرم.. زود به زود بهتون سر میزنم. دیگه سفارش نکنم غذاها و داروهاتون رو سر وقت بخورین نیام ببینم سکینه بانو پیر شده هااا...
لبخندی میزند و میگوید :
_باشه عزیزم. زود به زود بیا پیشم.
از او خداحافظی می کنم و از پله ها پایین می آیم..
در اتاق را می بندد و با کوله پشتی ای که روی دوشش است نگاهش به نگاهم می افتد.
برمیگردد. و چند قدمی راه میرود .
_ من میرم که مزاحم نباشم.
+ نه لازم نیست شما برید. نیومدم که بمونم، اومدم به سکینه خانم سر بزنم و برم .
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هَـرچَندعَیـٰاناَستوَلےوَقـتِبَیـٰاناَست..؛
عِشـقِتوگِرانقَدرتَرینعِشقِجَھـٰاناَستજ~
#مهدوی
ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ
🌀بر آن که عهد بستیم؛هستیم؟!