#روایت_حبیب
بسم حبیب
استاد ما میگفت وقتی عاشق یکی میشی، تمام تلاشم رو میکنی بهش نزدیک بشی. هر چه به معشوق نزدیکتر شبیه تر.
تو مسیر کرمان، وقتی موکبها و آسمانهای مردمی رو رد میکردیم، این فکر افتاد تو سرم.
حاج قاسم چقدر عاشق اباعبدالله بود که سالروز شهادتش، اینچنین اربعینی به پا میکند؟
کیلومترها دورتر از کربلا.
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۲ دی ۱۴۰۲
#روایت_حبیب
جواب تمام سوالم اینجا بود. گوشهای دنج در شهر کرمان.
ستاد بازسازی عتبات. جایی که گنبد جدید حرم سیدالشهدا(ع) ساخته میشه. از همان ابتدای مسیر، مردی با لباس کار آمد و برای ما از کارهای کارگاه گفت. مرد صدای گرمی داشت. از همان صداها که راست کار دوبله است. آرام حرف میزد. شمرده شمرده. انگار واقعا نشسته در اتاق آکوستیک و مشغول ضبط است. شاید هم واقعا گوینده بود. از قبل به ما گفته بودند کاگرهای اینجا، برای خودشان کسی هستند در بیرون کارگاه. مرد صدا قشنگ، فعالیتهای ستاد را برای ما توضیح میداد. بیشتر بحثهای فنی بود. چطور وزن گنبد را کم میکنند و چطور خشتها را برش میزنند که وسط حرف هایش گفت: یکی از تاثیرگذارترین افراد برای راه افتادن این کارگاه، حاج قاسم بود.
بعد هم فیلمی برای ما گذاشت.
حاج قاسم آمده بود بازدید. تکههای مختلف کتیبه، آجر، خشت و تربت را آوردند. حاج قاسم مشغول بوییدن و بوسیدن و به چشم گذاشتن تربتها شد.
بعد از فیلم، در اتاقی را برای ما باز کردند. همان کتیبهها و آجرها و تربت. انگار از بابالقبله، مستقیم پا گذاشتیم داخل حرم. و در همان یک قدم، مسیر طولانی حرم تا قتلگاه را رفتیم. همان حس. همان بوی خوش. همان بغض و همان اشک.
آقای صدا قشنگ گوشه اتاق ایستاد و روضه خواند. حالا دلیل گرمی صدایش را فهمیدم. و جواب سوالی از ظهر در ذهنم بود.
اما نیاز به شاهدهای بیشتری داشتم و باید پای حرف دیگران هم مینشستم.
ادامه دارد...
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۲ دی ۱۴۰۲
آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟
مشتاق دیدارت هستم...
وقتی بوسه انفجار تو،
تمام وجود مرا در خود محو میکند، دود میکند و میسوزاند.
چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم.
در راه عشق جان دادن خیلی زیباست...
خدایا!
۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم.
برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتادهام.
زخمها برداشتهام، واسطهها فرستادهام.
چقدر این منظره زیباست!
چقدر این لحظه را دوست دارم...»
(نامه حاج قاسم به دخترش، چند ماه قبل از شهادت)
۱۲ دی ۱۴۰۲
۱۳ دی ۱۴۰۲
بسم رب الشهدا
پیرمرد پایش را رو زمین میکشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دستهایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد.
_ ها جلو مو رفت رو هوا. تابلوها و پارچه ها و همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا.
کنارش ایستادم.
_ خوبم... میگم خوبم.
این جمله را هر چند قدم میشنیدی. تلفنش تمام شد.
_سلام حاج آقا.
به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشیاش نگاه کرد. نمیتوانست انگشتش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. میخورد اینطرف و آنطرف. هم موبایلش میلرزید، هم انگشتش.
_ حاجآقا شما دیدی چی شد.
_ دم پل هوایی... زنها تو صف بودن...
بین هر سه کلمه، تند تند نفس میکشید.
_ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن...
لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیسها آمد شانههایش را رفت.
_ حاجآقا خوبی؟
_پیرمرد خودش را جلو انداخت.
_ ها خوبم... خوبم... ولم کن.
دستهایش را بالا و پایین میبرد.
از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت:« شوکه شده، دست خودش نیست.»
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۳ دی ۱۴۰۲
میگفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن.
وقتی که داشتن نهار میدادن. وسط شلوغی جمعیت.
کنار ماشینها.
منفجر شدن ماشینها موج انفجار رو چند برابر کرد.
گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار میکنن سمت راه دوم.
مسیر جنگلی.
جمعیت که زیاد میشه. بمب دوم رو منفجر میکنن.
میگفت قطعه قطعه بدن، تکههای موی سر، پارچههای سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درختها جمع میکردیم.
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۳ دی ۱۴۰۲
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۳ دی ۱۴۰۲
هیکلِ کشتیگیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدایش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشمهاش و میریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش.
دستهایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و میگفت:
- «دستِ جدا شدهی یه بچه رو برداشتم، با همین دستهام! همهش نصفِ کفِ دستِ من بود...!»
قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دستها را گذاشت روی صورتش و صدای گریهاش بلندتر از قبل شد...
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۳ دی ۱۴۰۲
شهر آرام شده است
دیگر صدای آژیری به گوش نمیرسد.
رفت و آمد ماشینها به روال قبل برگشته. خبری از ترافیک نیست.
بسیجیها و ماموران یگان ویژه دیگر در خیابانها نیستند.
شهر به حالت عادی خودش برگشته
اما؛
آیا من هم میتوانم به حالت عادی خودم برگردم.
با چیزهایی که دیدم؛
و صداهایی که شنیدیم.
و حرفهایی که حتی نمیدانم چطور آنها را بنویسم...
۱۳ دی ۱۴۰۲
«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکیرنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!»
میگفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برایشان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق میافتد.
... و خنکی آب او را به هوش میآورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...»
میگوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمیدانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد میزد آقا دستت! نمیفهمیدم به کی میگوید یا طرفحسابش کدام مجروح است!»
رنجور و نالان ادامه میدهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتانم میریخت»
گفت: «تازه آن آدمی که میگفت دستت! رسید بهم؛ گفت که دارد داد میزند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زندهس، برانکارد بیارین!»
میدانستم خودش را که آوردهاند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوانسوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گمشدهاش را میداد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم. با دستِ بانداژ شده. نمیدانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من.
میپرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟
گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عملن، انتظار داری بشینم اونجا؟!»
و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشهای بیمارستان....
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۴ دی ۱۴۰۲
پیرمرد با دو پای استخوانی و چهار پای فلزیاش قدم برمیداشت. چند ثانیه طول میکشید تا یک قدم بردارد، واکر را بلند کند، چند سانتی جلو بگذارد و قدم بعد را بردارد. میرفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را میفرستادند سمت درختانِ پر حجمِ کنار گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکانهای دورتر از گلزار. امنترین مسیری که در آن لحظه میشد روی آن حساب کرد.
پیرمرد اما سرش را انداخته بود پایین و واکر به دست میرفت. به انگشتان شستاش نایلونهای قرص و شربتی آویزان بود.
جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!»
نگرانی توی رخسار پیرمرد موج میزد. نه حواسش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلونهای دارو را گرفت و داد رفیقش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کولش: «محکم بگیر حاجی!»
و صد، دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند...
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
۱۴ دی ۱۴۰۲
هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن میتواند اتفاقی بیفتد و ارگانهای این بدن سست را به هم بریزد.
مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیم بندی نیروها روی دوشم بود؛طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار میگرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیک تر، تعداد نیروها بیشتر.
تا ظهر همه چیز خوب پیش میرفت؛ خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳ ؛نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همان جا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد.
هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازه ها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانیاش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمیداد...
بلندتر، بلندتر، جوابی نبود؛ کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش میکردیم، خواهر مجروحش راهم؛ این یک قول بود، یک پیمان، اگر امدادگری مجروح میشد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه...
@mim_ha_neveshte
۱۴ دی ۱۴۰۲