'🤍𖥸 ჻
- من حسابـم زِ همه مردم این شهر جداست
من امیدم به خدا بعد خدا هم به خداست !🌿'
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
🌱🚌
وقتےڪہخشمگینشدی
بہجا؎اخمڪࢪدن
لبخندبزن... :))🤍🍓
ببینچقدࢪباعثمیشہ
ڪہشخصمقابل
ازحُسناخلاقت
لذتببࢪه...🌱
بااینڪہحقباخودتہ...
دࢪࢪوایاتداࢪیمڪہهࢪبندها؎
بعدازغضببتونہخودشࢪوڪنتࢪلڪنہ...
خداآࢪامشوایمانبہاوعطامیڪند... :)
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
هدایت شده از مُکتَـِب
https://EitaaBot.ir/poll/7bj9 ؛
+ میشه لطفا ..؟
#ناشناس
هدایت شده از ‹ قلب شیشه ای ›
کوچه هامان باریک و تنگ بود
و دلهایمان نزدیک تر
عشق را آوار کرد
این
دنیایِ
مدرن بی قواره ...
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
رفقا از امروز معرفی #کتاب داریم،از انتشارات خط مقدم هست. دوست داشتید خریداری کنید. زیر معرفی کتاب ها
روایت این کتاب شرح رفاقت و شهادت دلیرمردان این مرز و بوم باصفاست.✨
روایت انسان هایی که هر یکشان به تنهایی برای اسوه بودن کافی اند؛ از زاویه ی نگاه یک روحانی.
حاج شیخ «مرتضی خاکسار» بیشترِ حضورش در جبهه را از جنوب تا غرب، هور العظیم و جزیره ی مینو تا سومار و قصر شیرین،از همراهی با کمیته و جهاد سازندگی تا سپاه و ارتش، با لباس روحانیت تجربه کرده. به قول خودش:
«هر جا می رفتم، سنگ صبور رزمنده ها بودم»
بوی نم باروت،حکایت عاشق پیشگی زائر جبهه هاست؛ زائری که هر چند بیشتر مواقع تفنگ نداشت،هیچ وقت باروتش بوی نم نگرفت...
#بوی_نم_باروت 📘
#کتاب 📚
♡اینجا بیـتالزهــراست(:♡↯
@Misaghezuhoor
مدیر های محترم کانال ها،کپی مطالب کانال بیت الزهرا (س) حلال هست به شرط صلوات😊✨
اما کپی از کتاب های معرفی شده با ذکر منبع یا فوروارد کردن مجاز هست🌱
تشکر از توجه شما🌿🙏🏻
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
#جانم_میرود 🙃 پارت ۴ _آقا امام حسین(ع)،من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این
#جانم_میرود🙃
پارت ۵
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست
با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش
بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد،دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصال من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم
برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#جانم_میرود🙃
پارت ۶
سوار شدند
مهیا حتی سالم نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوام
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے؟!
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد، با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سالم خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار
شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸