eitaa logo
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
535 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
﴾﷽﴿ ازْ آنْگاھ کِھ خُـودَمْ را دیـدَمْ، طُ را شِناختَـمْ ڪانال وقف بےبے بۍ‌حرم🕊 -کپی؟حلالِ‌حلال(: صلوات‌بفرست‌برای‌فرجش🌱 بشنوازاطلاعات: @shoroot110 جهت‌تبادل‌و‌انتقادات‌و‌پیشنهادات: @Zeinabiam_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
_
قطعه ای از بهشت:)))💔 آقا میشه یه بار دیگه اجازه بدی چشمم به پنجره فولادت بیفته:))؟
جواب سوال یکی از عزیزان که پرسیده بودن..
هدایت شده از بࢪهان!
اِستَشِر فی أمرِک الَّذینَ یخشَونَ اللَّهَ در کار خود، [فقط] با کسانى مشورت کن که از خدا می ‏ترسند (تحف العقول، ص ۲۹۳ (ع)
هدایت شده از 『تهی』
زوج استرالیایی مراسم عروسی‌شان را در جمکران گرفتند! 🔹️فرح و احمد اصالتا عراقی هستند، اما در استرالیا زندگی می‌کنند. 🔹️روزی که قرار شد مراسم عروسی بگیرند بیش از هر چیزی رضایت امام عصر برای‌شان مهم بود و سادگی مراسمشان! 🔹️آن‌ها از استرالیا راهی ایران شدند تا وصالشان را در مسجد جمکران جشن بگیرند. @emptyy
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
جواب سوال یکی از عزیزان که پرسیده بودن..
_مرسى که جواب دادی،حالا اگه عاشق یه همجنس بشیم حکمش چیه +خواهش میکنم خیر اون که اشکالی نداره.. :)
ولی هیچ عشقی بالاتر از معشوق اصلیمون نیست:)!
عاشقش که بشی محاله رهات کنه... :)
خدا رو میگما🙃
🇮🇷بِیـتُ‌الزهـراۜ🇵🇸
#جانم_میرود🙃 پارت ۸ چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود
🙃 پارت ۹ ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چه چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد... با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸