🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت53🦋
چند ساعت متوالی تو راه بودیم.
تا نزدیک ظهر اتوبوسا توقف کردن.
رفتیم واسه نماز و ناهار.
حوصله ی چندانی نداشتم ولی با اصرار حدیث رفتم واسه نماز.
بعد نماز رفتیم تو یه رستوران بین راهی.
خرج خورد و خوراک با خودمون بود فقط هزینه ی سفر رایگان بود.
حدیث دست منو گرفت و برد سمت میز ۴ نفره ایی که محمد حسین و برسام نشسته بودن.
روی صندلی رو به روی اونا جا گرفتیم.
محمد حسین نگاهی یه حدیث انداختو گفت.
_خوب خانم چی میل دارید؟
حدیث نگاهی به من انداخت و گفت.
_دلربا تو چی میخوای؟
گفتم
_زرشک پلو .
رو کرد به محمد حسین و گفت.
_من کوبیده دلربا هم زرشک پلو.
محمد حسین سری تکون داد و رفت سفارش بده.
برسام سر به زیر به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بود.
حدیث ضربه ی آرومی به میز زدو گفت.
_خوب اقا برسام چه خبر از شما؟کی میخواین داماد بشین؟بخدا بی بی خسته شد بس گفت زن بگیر.
تمام حواسم متوجه ی برسام شد تا ببینم چی جواب میده.
به تو چه فضول؟
خوب دوست دارم بدونم
غلط میکنی
تو بیشتر غلط میکنی.
برسام لبخند محجوبی زد و اروم گفت.
_خوب هنوز موردش پیش نیومده حدیث خانم وگرنه من که بدم نمیاد ازدواج کنم.
حدیث لبخندی زدو گفت.
_شما خیلی سخت میگیرید این همه دختر خوب اطرافتون هستن بی بی کلی دختر بهتون معرفی کرد یعنی
یه دونه اش خوب نبود؟
محمد حسین کنار برسام نشست.
برسام نگاهی به من انداخت کمی مردد بود واسه جواب دادن حس میکنم جلوی من راحت نیست.
خودمو زدم به بیخیالی که گفت.
_نه خوب سخت پسند نیستم ولی خوب ....
ساکت شد که محمد حسین ادامه ی حرفشو گفت.
_ولی خوب گلوی اقا برسام باید پیش یکی گیر کنه دیگه ولی هنوز گیر نکرده.
حدیث در جوابش گفت.
_ان شاءالله که گیر کنه و ما عروسی شما رو ببینیم.
لبخندی زد چیزی نگفت.
بعد غذا دوباره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم میتونم بگم چند ساعت بی حرکت نشستن واقعا سخته.
حدیث همش سعی در سرگرم کردن من داشت
برام تو لبتاپش فیلم گذاشت.
برام خاطره تعریف کرد
منم براش از خاطرات خنده دار مدرسه و دانشگاه گفتم.
هوا تاریک شده بود.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
May 11
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت53🦋 چند ساعت متوالی تو راه بودیم. تا نزدیک ظهر اتوبوسا توقف کردن. رفت
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت54🦋
اتوبوس برای بار سوم ایستاد.
بعد نماز رفتیم برای شام
بعدشام دوباره حرکت کردیم
ساعت ده شب بود که اتوبوس جلویی از جاده ی اصلی خارج شد
و اتوبوس ماهم دنبالش وارد یه جاده ی خاکی شد.
کمی جلوتر رسیدیم به یه قلعه ی قدیمی.
یه مهمانسرا بود.
قرار شد شبو بمونیم وصبح زود حرکت کنیم....
منو حدیث و دو نفر دیگه وارد یه اتاق شدیم و وسایلمو گذاشتم یه گوشه.
منو حدیث از اتاق زدیم بیرون تا یه دوری این اطراف بزنیم جای قشنگی بود.
یه قلعه ی قدیمی و جالب.
دورتا دور دیوار ریسمون کاری شده بودن.
منو حدیث مشغول راه رفتن بودیم که نگاهم خورد به برسام که داشت با یه دختر چادری صحبت میکرد...
شاخکام فعال شد.
با چشمای ریز شده بهشون خیره شدم.
یعنی چی دارن میگن.؟
دختره لبخندی رو لبش بود که از این فاصله کاملا مشخص بود.
بعد از هم جدا شدن.
هوا سرد بود.
حدیث دستمو کشید منو برد سمت
دیگه ی حیاط.
محمد حسین
کنار اتیشی نشسته بود.
نگو خانم منو میکشونه این ور و اونور از محل نامزدش خبر داره.
رفتیم پیشش.
روی چهارپایه هایی که دور تا دور اتیش قرار داشتن نشستیم.
که برسام هم به ما ملحق شد.
درسکوت کامل به اتیش خیره شده بودم.
_من یه پیشنهادی دارم.
حدیث بود که سکوت رو شکسته بود.
محمد حسین در جوابش گفت
_چی؟
حدیث نگاهمون کرد و گفت
_بازی کنیم دور به یه نفر میوفته یه سوال مطرح میکنه و همه باید جوابشو بدن.
همه نگاهی به هم انداختیمو قبول کردیم.
بطری برداشتیم و چرخوندیم سرش به حدیث افتاد و قرار شد اون سوالشو بپرسه و بعد تک تک جواب بدیم.
حدیث کمی فکر کردو گفت.
_اوووممم اها تاحالا از کاری که به نفعتون بوده صرف نظر کردید؟اول محمد حسین بعد اقا برسام بعدم دلربا.
محمد حسین مثل همیشه با همون
چهره ی اروم و خاصش جواب داد.
_خوب اره خیلی شده میتونستم با پارتی بازی یه شغل خوب و پردرآمد داشته باشم ولی خوب حقم نبود.....
نوبت برسام بود.
گفت.
_نمیدونم الان چیز خاصی یادم نمیاد فقط یادمه سر یه امتحان تو دانشگاه همه قرار بود تقلب کنن چون استاد اون روز حال خوبی نداشت و موقع امتحان سرش به برگه های خودش گرم بود.
من نتونستم خوب بخونم همه تقلب کردن ولی من خودم جواب دادم حتی نمره ام از همه کمتر شد ولی تقلب نکردم.
نوبت من شد همه سرا برگشت طرف من.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت55🦋
نفس عمیقی کشیدم
حدیث گفت.
_بگو منتظریم.
سری تکون دادم و یه دور خاطره ایی که میخواستم بگمو از نظر گذروندم
گفتم.
_حدودا ۱۰ سالم بود دوسالی بود که تو پرورشگاه بودم خیلی با بقیه ارتباط نمیگرفتم.
یه روز یه زن و شوهر پولدار به قصد گرفتن بچه اومدن خانه ی مهر.
دختری ۸ ساله ایی به اسم مهتاب داشتیم که خیلی بانمک و مهربون بود
گاهی با هم حرف میزدیم.
اون روز که اون زن و شوهر اومدن من داخل بودم و مهتاب تو حیاط بود.
وقتی اومدن از مهتاب خوششون اومد و همون جور که تو پرورشگاه گشت میزدن به خانم نعیمی گفتن که مهتاب رو انتخاب کردن.
مهتاب که حرفاشونو شنید و ذوق زده شد.
داشتن میرفتن تو اتاق مدیر که من با عجله از پله ها دویدم پایین و خوردم زمین.
اون خانم و اقا به طرفم اومدن و کمکم کردن خانمه مدام ازم سوال میپرسید و چندباری منو بغل کرد
بعد رفتن اتاق مدیر یک ساعت بعدم رفتن.
بعدش متوجه شدم اونا نظرشون تغییر کرده و منو میخوان ببرن و فردا قراره بیان برای آشنایی با من.
مهتاب که شنید حسابی ناراحت شد و شام نخورد اون شب خیلی گریه کرد هرچی مربی ها بهش دلداری دادن که یه مامان وبابای دیگه میان و اونو میبرن اون قبول نمیکرد.
مادر مهتاب وقتی به دنیا اومد اونو گذاشت پیش شوهرش و رفت.
پدر مهتابم بعد یه مدت ازدواج کرد اما زن دومش با وجود مهتاب کنار نیومد وقتی مهتاب سه سالش بود پدرش اونو با یه نامه که همه ی این توضیحات توش نوشته شده بود گذاشت جلوی خانه ی مهر و رفت. مهتاب خاطره ایی از پدر و مادرش نداشت و شدیدا تشنه ی محبت بود.
خوب من تا ۸ سالگی با پدرومادرم زندگی کرده بودم و اونا عاشقم بودن
تازه مهتاب دوسال از من کوچیک تر بود
دلم نمیخواست غصه بخوره یا از من بدش بیاد و بگه کاش دلربا نبود و اون خانم واقا منو باخودشون میبردن.
بابام هر وقت منو با خودش میبرد توی کلینیکی که کار میکرد بهم میگفت
ما ادما نباید بهم بدی کنیم باید یه باری از رو دوش هم برداریم نه اینکه یه بار اضافه کنیم و کمرشونو بشکونیم.
منم به همین خاطر فرداش که اونا اومدن منو ببین خیلی بد رفتار کردم و کلی بی ادبی کردم تا از من بدشون بیاد و موفق هم شدم اونا بیخیال من شدنو مهتابو به فرزندی گرفتن.
با اتمام حرفم صدای دست زدن بلند شد.
سرمو بلند کردم که دیدم حدیث و محمد حسین وبرسام دست میزنن.
تو چشمای حدیث نم اشک نشسته بود.
تووچشمای منم نم اشک بور ولی کنترلش کردم.
دست زدناشون که تموم شد
حدیث دستمو گرفت و گفت.
_مطمئنی اون زمان فقط ۱۰ سالت بوده؟
توخیلی کار ارزشمندی کردی این از خود گذشتگی بزرگیه تو از خانواده دار شدن خودت گذشتی تا یه بچه ی دیگه خوشحال بشه من واقعا خوشحالم که تو دوست منی دلربا بهت افتخار میکنم.
لبخند زدم.
محمد حسین در تایید حرف های حدیث با نگاه تحسین امیزی گفت.
_بعضی ها خصلت بزرگ بودن و بخشندگی رو از سن کم دارن درست مثل شما و این خیلی با ارزشه .
ممنونی گفتم.
که حدیث گفت
_من خسته شدم بریم بخوابیم؟
همه موافقت کردیم و منو حدیث به سمت اتاقمون حرکت کردیم
سر روی بالش گذاشتم خوابم برد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت56🦋
ساعت ۶ صبح دوباره به حرکت ادامه دادیم.
همه چیز مثل روز قبل تکراری بود.
ساعت ۱۶ بود
به حوصله به جاده خیره شده بودم
_به چی فکر میکنی؟
نگاهش کردمو گفتم.
_هیچی به خودم به زندگیم.
گفت
_زندگی همیشه همون جور که فکر میکنیم نمیشه پس زیاد غرق آینده نشو لحظه ها رو دریاب.
آهی کشیدم و گفتم.
_چی بگم شاید تو راست میگی یعنی میشه منم روزای خوشی ببینم؟میترسم در آینده زندگیم بدتر از گذشته ام بشه.
دستمو گرفت و گفت.
_دلربا هیچ کس از آینده اش خبر نداره خوب پس نا امید نباش بودن ادمایی که بهترین زندگی رو داشتن ولی یهو همه چیز خراب شده و بودن ادمایی که خیلی سخت زندگی کردن یهو همه چیز عوض شده به قول محمد حسین اینا خواست خداست ما فقط به عنوان بنده هاش باید باورش داشته باشیم و تسلیم خواسته هاش باشیم که قطعا اون از خود ما به دلسوز تره.
نگاه ازش گرفتمو به جاده خیره شدم
حرفاش با ذهنم بازی کرد.
_یه نمونه از کسایی که زندگیش اونجور که فکر میکرد نشد درست نزدیکته.
باحالت متعجبی پرسیدم کی؟
گفت.
_اقا برسام.
نگاهم رفت سمت برسام که مشغول حرف زدن با محمد حسین بود
گفتم
_مگه برسام چی شده؟
گفت.
_اوممم خوب تو که داداش بزرگشو دیدی خوب این دوتا خیلی باهم فرق میکنن تاحالا برات سوال نشده پدرو مادر برسام کجان ؟چرا برسام پیش بی بی زندگی میکنه ؟
گفتم
_خوب چرا ولی خوب نمیدونستم از کی بپرسم گفتم اگه از خودش بپرسم شاید جواب نده
گفت
_داستانش مفصله.
گفتم
_خوب بگو خیلی مونده تا برسیم.
گفت
_باشه پس خوب گوش کن.
منتظر نگاهش کردم.
شروع کرد به حرف زدن.
_برسامم یه روزی شبیه سام بوده و اگه سرنوشتش به خواست خدا عوض نمیشد الان یکی دقیقا عین سام بود یا حتی بدتر کسی نمیدونه.
فضولیم بیشتر شد و فقط میخواستم بدونم جریان چیه.
حدیث که فهمید زیاد منتظرم نزاشت و ادامه داد
_از خانوادش بگم برات
خوب پدربزرگ برسام که پولدارم بود بعد از ازدواجش صاحب یه دوقلو شد یه دخترو پسر به اسمای(جهان و گیتی)
اما بچه ها یکسالشون نشده بود که مادرشون فوت کرد.
اونم با دختر خالش که بی بی گوهر خودمونه ازدواج کرد و بی بی بچه ها رو عین بچه های خودش بزرگ کرد.
اونا خانواده ی مذهبی بودن اما این وسط پسر خانواده ناخلف بود و کاملا برخلاف عقاید خانواده قدم برداشت.
بعدم ارثشو گرفت و با یه دختر پولدار ازدواج کرد. اونا صاحب دوتا پسر شدن سام و برسام.
خانواده ی ازادی بودن
هر هفته مهمونی های مختلط میرفتن و حتی پولی که در میاوردن حلال نبود.
پدربزرگ برسام هم سر همین حرص خوردنا سکته کرد و مرد.
البته به حال جهان فرقی نمیکرد چون خیلی وقت بود از پدرش دل کنده بود وحتی بی بی رو به عنوان مادرش قبول نداشت.
سام و برسام هم از پدرومادرشون یاد گرفتن بزرگ شدن با بهترین امکانات و خوش گذرونی و پارتی و سفرای خارج از کشور
برسام نسبت به برادر بزرگترش بهتر بود
بیشتر فکر درس بود این مدل زندگی کردن برای برسام ادامه داشت تا ۵ سال پیش.
ساکت شد.
واوووو چه حرفای عحیبی میزد درمورد برسام و خانواده اش.
گفتم.
_خوب ۵ سال پیش چی شد؟؟؟؟؟
لبخندی زدو گفت.
_وایسا میگم دیگه.
خندیدمو گفتم
_اتوبوس داره حرکت میکنه من چه جوری وایسم؟همین جوری نشستم بگو!
گفت.
_نمکدون.
گفتم
_خودتی بگو دیگه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت57🦋
سری تکون دادو گفت.
_۵ سال پیش یه روز که برسام و دوستاش که دخترو پسر باهم بودن با ماشین رفتن چالوس تو راه تصادف شدیدی کردن.
ماشین رفت ته دره و برسام بیهوش تو ماشین گیر کرده بود دختری هم پشت فرمون ماشین برسام بود درجا مرده بود.
محمد حسین و یکی از همکاراش اتفاقی اونا رو پیدا کردن و تونستن برسام و اون دختره رو از ماشین بکشن بیرون.
برسام رو رسوندن بیمارستان.
حال خوشی نداشت بقیه شکستگی جزئی داشتن ولی برسام رفت تو کماء.
خانوادش نگران بودن و مدام دنبال مقصر بودن و تقصیر افتاد گردن اون دختر که مرده بود.
اما خانواده ی دختره برسام و بقیه دوستاشو مقصر دونستن و شکایت کردن.
محمد حسین چون خودش برسام رو بیرون کشیده بود هر روز میرفت بیمارستان و بهش سر میزد تا ببینه بهوش میاد یا نه.
ما همه بی بی رو میشناختیم اما نمیدونستیم برسام نوه ی بی بی گوهره.
آب دهنشو قورت دادو گفت.
_یه روز که محمد حسین رفته بود بیمارستان بی بی رو اونجا دید و فهمید نسبت بی بی با برسامو ولی اونجا تو بیمارستان مادر و پدر برسام رفتار بدی با بی بی وگیتی یعنی عمه ی برسام داشتن اونا هم با دل شکسته رفتن بیرون بعدم محمد حسین برای بی بی گفت که برسامو نجات داده.
برسام بعد یه هفته از مرگ حتمی نجات پیدا کرد چون دکترا هیچ امیدی بهش نداشتن.
بعد بهوش اومدن برسام فهمید که محمد حسین نجاتش داده.
یه جورایی باهم دوست شدن.
بعد مرخص شدن برسام.
محمد حسین به برسام گفت که بی بی چقدر نگرانشه و راضیش کرد تا باهم رفتن خونه ی بی بی و کم کم رابطه ی بی بی و برسام شکل گرفت.
از طرفی محمد حسین پای برسامو به معراج شهدا باز کرد.دوستی برسام و محمد حسین روز به روز بیشتر شد
و رفتارای برسام تغییر کرد.
خانوادش تغییرشو دیدن که دیگه میلی به مهمونی نداره دیگه با دخترا دوست نمیشه.
هر هفته به بی بی سر میزنه.
دوستاش عوض شدن.
برسام نماز میخوند.
دعوای برسام با خانوادش شروع شد اونا میخواستن برسام با دختر یکی از شرکاشون ازدوج کنه که هم به نفعشون باشه هم فکر میکردن برسام جو زده شده با ازدواج با اون دختر خوب میشه.
اما برسام یه تنه جلوشون ایستاد و از اعتقاداتی که تازه پیداشون کرده بود دفاع کرد
تازه سعی کرد خانوادشو هم هدایت کنه ولی موفق نشد و برسام میدونست اون خونه و زندگی حلال نیستن ازاونجا زد بیرونو رفت شد پسر بی بی.
خانوادشم گفتن دیگه پسری به اسم برسام ندارن و برای زندگی رفتن آمریکا سام هم رفت و برسام تنها شد....
برسام دلش شکست ولی محکم ادامه داد
یادمه یه بار محمد حسین بهم گفت
برسام اون روزا بهش گفته که درسته دوری از خانوادش براش سخته ولی چیزایی که به دست اورده خیلی براش با ارزشن و حاضر نیست دیگه از خدا دور بشه......
گفتم
_باورم نمیشه.
گفت
_چی اینکه برسام یه زمانی اونجوری بوده؟
گفتم
_اره خوب فکر میکردم از اول اینجوری بوده.
خندید و گفت
_اره بقیه هم همین فکرو میکنن اما برسامم یه زمانی این نبوده .باتوبه کردن بدترین گناهای ادم هم آمرزیده میشه
ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه است واسه همین خدا میگه هیچ وقت از من
نا امید نشید حتی وقتی که بدترین گناهو کردین فکر نکنید اگه برگردید من نمیبخشم.
گفتم
_واقعا خدا میبخشه؟
گفت
_اگه ادم از ته دلش توبه کنه بخواد تغییر کنه بله میبخشه .اما شیطونم بیکار ننشسته مدام ادم گناهکارو وسوسه میکنه و میگه تو که این همه گناه کردی دیگه راهی نداری پس ادامه بده ولی این اشتباهه باید برگشت چون خدا میبخشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت58🦋
شب بود که رسیدیم مشهد.
همه بی قرار بودن ولی من حس خاصی نداشتم.
تمام مدت به حرفای حدیث فکر میکردم به داستام برسامی که یه زندگی مرفعو رها کرد به خاطر اعتقادتش.
اعتقاداتش؟
مگه به چی رسیده بود که انقدر براش مهم بوده که به همه چیزش پشت کرده؟
اتوبوس متوقف شد.
وسایلمو برداشتیم و وارد یه جای عجیبی شدیم روی در نوشته بود حسینیه.
گفتم.
_حدیث اینجا کجاست؟نمیریم هتل؟
خندید و گفت.
_نچ از هتل خبری نیست.
یه حیاط کوچیک بود و یه ساختمون دو طبقه.
رفتیم طبقه ی همکف وارد یه جایی شدیم یه اتاق بزرگ بود
به دیوارا پارچه ی سیاه زده بودن و نوشته های یا حسین با رنگ قرمز حسابی خودنمایی میکرد.
هرکی وسایلشو گوشه ایی گذاشت.
پسرا رفتن بالا و
ما پایین موندیم.
خانمی اونجا بود که بهمون گفت برای خواب برامون بالشو پتو میاره.
غذارو هم خودشون بهمون میدن.
قرار شد بعد شام بریم حرم امام رضا.
یه گوشه نشستم
ذهنم هنوز درگیر بود .
از طرفی این اتاق و پرچما برام خاص بودن.
سرمو به دیوار تکیه دادم که بوی قیمه خورد به دماغم
چشم باز کردم دیدم حدیث ظرف یکبار مصرفی جلوم گرفت و گفت.
_اینم شام شما.
ازش گرفتم و تشکر کردم.
کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم.
نمیدنم چرا ولی خیلی بهم مزه داد.
بعد شام
همه حاضر شدن.
پارچه ی سیاهی جلوم گرفته شد.
دیدم حدیثه.
گفتم
_این چیه؟
گفت.
_اینو از خونه برای تو اوردم یکی از چادرای منه اینجا سرت کن.
متعجب گفتم
_من چادر سرم کنم؟
ریلکس گفت
_اره مگه چیه؟توهم یه بار سرت کن امتحانش ضرر نداره.
شونه ایی بالا انداختمو ازش گرفتم .
گفت
_وایسا شالتو برات درست کنم.
چند دقیقه باشالم ور رفت و بعد
گیره ایی در اورد و به شالم زد .
با حس رضایت نگاهم کرد و گفت.
_حالا چادرو سرت کن.
چادرش آستین دار بود عین چادر خودش و روی سرش کش داشت.
سرم کردم.
منو به سمتی هدایت کردم.
نگاهم به دختر توی آینه افتاد.
صورتم گرد شده بود.
و چادر مشکی روی سرم خودنمایی میکرد....
گفت.
_چطوره؟
گفتم.
_نمیدونم ولی یکم دارم خفه میشم.
خندید و گفت.
_طبیعیه چون همیشه شالتو شل گذاشتی عادت میکنی.
باشه ایی گفتمو به سمت بیرون حرکت کردیم که تو شلوغی نگاهم به دختری افتاد
اشنا بود برام.
ها همون دختریه که اون شب تو مهمون سرا با برسام حرف میزد.
حدیث دستمو گرفتو باهم رفتیم سوار اتوبوس شدیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت58🦋 شب بود که رسیدیم مشهد. همه بی قرار بودن ولی من حس خاصی نداشتم. ت
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت59🦋
برسام جلوی در ایستاده بود
باید از کنارش عبور میکردم تا سوار بشم.
میخواستم نگام کنه تا واکنششو ببینم.
واسه همین سلام کردم.
یه لحظه نگاهم کرد و دوباره نگاهشو به زمین دوخت و جوابمو داد.
اما انگار که متوجه شده باشه که منو دیده سرشو اورد بالا و دقیق شد تو صورتم.
ابروهاش رفت بالا.
اما بعد اخم کردو نگاهشو به زمین دوخت و ببخشیدی گفت.
رفتم بالا و سوار شدم.
چه واکنش عجیبی نفهمیدم خوشش اومد یا بدش اومد؟
وارد صحن شدیم.
برای لحظه ایی نگاهم به گنبد طلایی روبروم گره خورد.
_السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
صدای حدیث بود .
نگاهش کردم دست راستشو روی
سینه اش قرار داده بود و به گنبد خیره شده بود.
قطره ی اشکی از چشمش جاری شد.
نگاهی به بقیه انداختن بیشترشون عکس العملی شبیه به حدیث داشتن.
همه راه افتادن منم دنبالشون رفتم.
رفتیم قسمت زنونه.
شلوغ بود خصوصا محوطه ی نزدیک ضریح.
حدیث دستمو گرفت و برد یه گوشه که به ضریح دید داشت نشستیم.
گفتم
_چرا نشستیم؟
گفت
_پس چیکار کنیم؟
گفتم
_نمیریم جلو؟
گفت
_خیلی شلوغه و خطرناک از همینجا هم میشه زیارت کرد لازم نیست به ضریح دست بزنی.
گفتم.
_خوب پس چرا بقیه میرن؟
گفت.
_خوب فکر میکنن اگه به ضریح بچسپن بهتر حاجت میگیرن اما خوب وقتی همه میرن اون قسمت تجمع میشه بعضا میزنن تو سرو کله ی هم تا به ضریح برسن ولی خود امام رضا گفتن که دوست ندارن کسی دل زائرین رو بشکونه و کسی که اینکارو بکنه زیارتش قبول نیست.الان اون جلو همه در حال تلاشن که برن جلو و دست به ضریح بزنن.
اگه از همین جا حتی تو صحن هم باشی زیارت کردی لازم نیست بری سمت ضریح.امام رضا صدامونو میشنوه و مارو میبینه اما متاسفانه خیلی ها این مسئله رو درک نمیکنن.
من یه بار رفتم اون جلو یکی پامو لگد و چندبار داشتم خفه میشدم حتی دیدم روسری های همدیگه رو پاره میکردن اصلا یه وضع وحشتناکی بعد توقع دارن که امام رضا حاجتشونو بده خوب تو داری عملا به یه ادم آسیب میرسونی
و خیلی بده من بعد اون دفعه دیگه نرفتم جلو همیشه همین جا نشستم و حرف زدم اصلا بودن تو این شهر خودش خیلی حال ادمو خوب میکنه.
چشم از حدیث گرفتمو به اون جمعیت خیره شدم.
واقعا وحشتناک بود.
گفتم.
_باشه منم نمیرم جلو که نه به خودم آسیب برسه و نه به کس دیگه ایی آسیب بزنم.
چشمکی حواله ام کرد و گفت
_دلربا جان شما بار اولته اومدی پیش امام رضا اگا حاجتی داری بگو اقا رد نمیکنه همین که تورو طلبیده که تا اینجا بیایی یعنی میتونی حاجت روا بشی
گفتم
_یعنی هرچی بگم میشه؟
گفت.
_بستگی داره گاهی ممکنه یه چیزی بخوای که خیلی مادی باشه یا اصلا به صلاحت نباشه سعی کن چیزی رو بگی که حرف دلته چیزی که ته دلت مونده و خواسته ی قلبیته. یه چیزی بخواه که با رسیدن به اون خواسته به خیلی چیزای دیگه هم برسی خیر و صلاح خودتو بخواه و دقت کن چی میخوای .
بیشتر از این باهاش حرف نزدم چون حس کردم احتیاج به سکوت داره.
پس سکوت کردمو به ضریح خیره شدم.
سلام امام رضا.
من چندباری عکس اینجا رو تو تلوزیون دیدم.
خیلی ها ازت تعریف میکنن
خیلی ها دوستت دارن.
میگن تو به حرف هاشون گوش میدی
حدیث میگه اگه ازت چیزی بخوام بهم میدی.
اما من نمیدونم چی بخوام اصلا نمیدونم چی برای من خیلی مهمه.؟
اصلا نمیدونم این صحبتا فایده ایی داره یا نه.؟
ولی حس خوبی به اینجا دارم.
سعی میکنم تو مدتی که اینجا هستم بیشتر فکر کنم تا بفهمم چی بیشتر از همه برام اهمیت داره و بعد ازت میخوام.
فعلا مزاحمت نمیشم.
خسته و کوفته سر رو بالش گذاشتمو خوابم برد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت 60🦋
امروز دوشنبه است
و فقط امروز و فردا اینجاییم
چهارشنبه صبح راه میوفتیم سمت تهران.
امروز میریم بازار خرید.
حدیث و محمد حسین توی مغازه ایی رفتن که پر از انگشتر نگین دار بود.
میتونم بگم تو این مدت کم به چادر عادت کردم.
اون قدرام که فکر میکردم بد نیست.
نگاهی به مغازه های اطراف کردم.
متوجه ی صدای برسام شدم برگشتم که دیدم با همون دختره مشغول نگاه کردن به ویترین مغازه ایی بودن.
اما متوجه نشدم چی میگفتن.
دستم گرم شد.
برگشتم که حدیث و دیدم.
گفت.
_گل دختر بیا بریم چرا تنها وایسادی.؟
گفتم
_همین جوری.
منو به سمت همون مغازه برد که چند دقیقه ی پیش خودشو محمد حسین داخلش بودن.
موقع رفتن داخل مغازه دوباره نگاه به جایی که برسام و اون دختر بودن کردم ولی رفته بودن چشم چرخوندم ولی ندیدمشون.
حدیث کلی انگشتر گذاشت جلومو گفت
_یکی رو انتخاب کن میخوام بهت هدیه بدم.
گفتم.
_جانم؟هدیه؟
گفت.
_بلی چندتا چیز دیگه هم هست هدیه ی من و محمد حسین به تو.
گفتم .
_اخه چرا؟
گفت.
_چون تو بهترین رفیق دنیایی و میخوام ازم یادگاری داشته باشی پس بی چون و چرا انتخاب کن.
به انگشتر ها نگاه کردم.
که انگشتر ساده ایی که نگین سبز کوچیک داشت توجه امو جلب کرد.
دستم کردم.
خیلی خوشگل بود.
حدیث دستمو نگاه کردو گفت.
_ای شیطون یه خوشگلشو برداشتی پس منم از همین بر میدارم که با تو ست باشم.
لبخندی زدم.
بعد منو کشوند سمت دیگه ی مغازه که کلی تسبیح آویزون بود.
گفت.
_انتخاب کن.
یه تسبیح آبی تیره برداشتم
اونا حساب کرد و رفتیم بیرون
منو کشوند یه مغازه ی دیگه.
گفتم
_حدیث دقت کردی همش داری منو میکشونی؟
گفت.
_واقعا؟
گفتم.
_نه پس.
گفت.
_حتما واجب بوده دیگه حالا بیا ناز نکن.
سری تکون دادم وارد مغازه شدیم.
گفت
_میخوام برات یه ست چادر نماز و بخرم مدل مطهره برمیدارم برات که راحت باشی تو فقط رنگشو انتخاب کن.
گفتم.
_چادر نماز؟
گفت.
_بله
گفتم.
_برای من؟؟؟؟
گفت.
_چیه خوب شاید یه وقت دل خواست نماز بخونی خوب به چادر نماز احتیاج داری دیگه!
شونه ایی بالا انداختمو گفتم.
_باشه.
یه رنگ آبی ملایم که توش گلای بنفش و ابی ریز داشت برداشتم.
بعدم رفتیم چندتا شال و روسری خریدم .
هوا تاریک شده بود که با اتوبوس برگشتیم حسینیه.
گفتم.
_حدیث جان دستت درد نکنه ولی توروخدا دیگه به من هدیه نده کلی
پول اینا شده.
گفت
_خوب بابا قرار نیست همیشه بهت هدیه بدم که همین یه بار بود.
بعدم خندید.
منم خندم گرفت
واقعا دیونست.
وسایلمو توی ساکی گذاشتم.
نگاهم به همون دختر افتاد که گوشه ایی نشسته بود و با به دختر دیگه حرف میزد
خیلی دلم میخواست بدونم با برسام چی میگفتن!
از اینکه با برسام حرف میزد حس خوبی نداشتم اصلا ازش خوشم نمیاد
چرا؟
چی چرا؟
چرا ازش خوشت نمیاد؟اون که با تو کاری نداره.
نمیدونم چرا ولی خوشم نمیاد توهم دلیل نخواه .
خیلی بی منطقی.
همینی که هست.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت61🦋
امروز روز اخریه که اینجاییم.
تو این چند روز حسابی به این شهر عادت کردم.
حتی از اون حسینه هم خوشم اومد.
ساعت ۲۰ شب بود.
دو ساعت پیش همه حرم بودیم.
حدیث گفت فردا بعد نماز صبح حرکت میکنیم به سمت تهران.
ولی من واقعا از اینجا خوشم اومده.
هنوز از امام رضا درخواستی نکردم.
ولی الان دلم میخواد بگم.
صبح میریم حرم نماز میخونیم و از اونور راهی تهران میشیم.
تو اون شلوغی شاید وقت نکنم راحت حرف بزنم.
پس باید الان برم حرم.
حدیث مشغول صحبت با چندتا دختر بود.
دستشو گرفتم.
که برگشت ونگام کرد.
گفتم
_حدیث میخوام برم حرم.
گفت.
_ما که تازه از حرم برگشتیم.
گفتم.
_میخوام تنها باشم.
گفت.
_یعنی تنهایی میری؟
گفتم.
_اگه میتونی باهام بیا ولی اگه خسته ایی خودم میرم.
لبخندی زدو گفت.
_این چه حرفیه دختر گور پدر خستگی رفیقو عشق اشت.
خندیدم و بغلش کردم.
کنار گوشش لب زدم.
_حدیث شاید خیلی از دوستیمون نمیگذره ولی من خیلیییی دوستت دارم.
اونم در جوابم گفت.
_من بیشتر.
ازش جدا شدمو رفتم اماده بشم.
اونم چادرشو سرش کرد و گفت.
_وایسا به محمد حسین خبر بدم.
بعدم مشغول صحبت شد.
حرفش که تموم شد گفت.
_بریم
رفتیم بیرون در که دیدم محمد حسین و برسام از پله ها اومدن پایین.
گفتم.
_اینا چرا اومدن؟
گفت
_خوب محمد حسین گفت بهتره تنهایی این راهو نریم حتما برسامم اومده محمد حسین تنها نباشه.
شایدی گفتمو ۴ نفری رفتیم بیرون.
تاکسی به مقصد حرم گرفتیم.
برسام جلو نشست.
محمد حسین وحدیث کنارم هم پشت نشست کنار حدیث جا گرفتم.
وارد صحن شدیم.
رو به حدیث گفتم.
_میخوام یکم تنها باشم تو با اقات دوتایی وقت بگذرونید.
لبخند زد و باشه ایی گفت.
ازشون جدا شدم.
محمد حسین و حدیث به سمت پنجره فولاد حرکت کردن.
برسامم گوشه ایی ایستاده بود و مشغول گوشیش بود.
مقابل گنبد ایستاده بودم.
اولین قدمم به سمت گنبد طلایی با اولین قطره ی بارون یکی شدن.
به آسمون خیره شدم.
قطرات پشت هم از آسمون سقوط میکردن و روی صورت و دستام .
یه تیکه از آهنگی که حدیث روی زنگ موبایلش گذاشته بود توی ذهنم مدام پلی میشد.
یا امام رضا سلام
تویی سایه ی سرم تویی کس بی کسیام
چادرمو روی سرم مرتب کردمو رو به گنبد گفتم
هرچی فکر کردم چیز خاصی به ذهنم نرسید نمیدونم چرا ولی حس میکنم باید چیزی ازت بخوام که خیلی با ارزش باشه.
امام رضا
میشه برام دعا کنی ؟
میشه برام دعا کنی که من همونی بشم که دوست داری؟
میدونم بدم ولی نمیدونم باید چیکار کنم...
خیلی آشفته ام کاش منم میتونستم مثل حدیث اروم باشم.
بی اختیار قطره ی اشکی از چشمام جاری شد...
چرا اشکم در اومد؟
چرا؟
یه چیزی به قلبم چنگ میندازه ولی نمیدونم چی.
به خودم که اومدم دیدم زیر بارون خیس خیس شدم.
صحن خلوت بود همه با عجله خودشونو به سقفی رسونده بودن تا از خیس شدن در امان باشم.
انگار من تنها کسی بودم که عین چوب خشک وسط صحن پذیرای این بارون شدم.
دلم نمیخواست ازجام تکون بخورم
_دلربا خانم؟
برگشتم.
برسام با چهره ایی نگران به سمتم اومد.
کلاه ژاکتشو روی سرش گذاشته بود.
گفت.
_چرا اینجا وایسادین ؟هوا سرده سرما میخورینا!!
باشه ایی گفتمو به سمت ضریح حرکت کردیم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت62🦋
باشه ایی گفتمو به سمت ضریح حرکت کردیم
اون رفت سمت دیگه ایی.
کفشامو در اوردمو جلوی دری که قسمت زنونه بود ایستادم.
موجی از گرما به تنم وارد شد.
شلوغ بود و پر از سروصدا.
کنار در نشستم و چشمامو بستم.
خوابم گرفته بود.
_دلربا؟؟؟؟؟
باصدای حدیث چشمامو به سختی باز کردم.
نگران بالا سرم ایستاده بود.
باصدای ضعیفی گفتم.
_جانم؟
گفت.
_دختر چرا این جوری شدی؟برسام گفت تو بارون بودی؟چرا نرفتی داخل؟ اینجا کلی جا داره.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو گفتم
_اون بیرون بهتر بود...
گفت..
_دلربا شدی مثل موش آب کشیده.لپات قرمز شده تب داری؟
گفتم.
_نه
دستشو گذاشت روی سرمو گفت.
_داری پاشو بریم دکتر
گفتم
_نمیام بریم حسینیه لباسامو عوض کنم.
گفت.
_پاشو ببینم تو هنوز جای زخمت کاملا خوب نشده ضعیفی بعد رفتی زیر بارون وایسادی باید بریم دکتر.
لبخند بی جونی زدمو گفتم.
_خوبم اتفاقا برگشتیم باید برم بخیه هامو بکشم چون دیگه درد ندارم .
گفت.
_پاشو دلربا.
دستمو گرفت و بلندم کرد.
به سختی روی پاهام ایستادم کفشمو پوشیدم راه افتادم که دیدم برسام و محمد حسین با یه چتر بیرون ایستادن.
به سمتمون اومدن.
محمد حسین رو به حدیث گفت
_بریم دکتر؟
گفت.
_اره حالش خوب نیست.
از حرم خارج شدیمو سوار ماشینی شدیم.
برسام به راننده گفت که مارو به نزدیکترین بیمارستان برسونه.
گرمم شده بود.
تشنه هم بودم.
حدیث دستمو گرفته بود.
گفتم.
_آب میخوام.
برسام که انگار صدامو شنیده بود به راننده گفت وایسه.
بعدم از ماشین خارج شد.
با یه بطری اب برگشت و بطری رو به حدیث داد.
با کمک حدیث ابو خوردم.
ماشین راه افتاد.
خندیدمو رو به حدیث گفتم
_این پرنده رو نگاه کن داره ساز میزنه.
حدیث متعجب به جایی که اشاره کردم نگاه کرد و گفت.
_خوبی دلربا؟
گفتم
_اره ولی باید فرار کنیم چون صداشون داره میاد این یعنی خیلی به ما نزدیکن.
گفت
_کیا؟
گفتم
_همون هیولا ها که خیلب ترسناک بودن
با دست روی گونه اش زدو رو به راننده گفت.
_اقا سریع تر برو این داره هزیون میگه .
گفتم.
_من هزیون نمیگم حدیث من خوبم .
بعدم شروع کردم به خندیدن.
نگران نگاهم کرد.
کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
با صدای قطره ی ابی که پشت میریخت چشمامو باز کردم.
اولین چیزی که به چشمم خورد
اب مقطری بود که به میله ایی اویزون بود و از قسمت پایینیش اب قطره قطره میریختو صدا میداد.
کمی به اطرافم نگاه کردم.
دورتا دورم پرده بود
پرده ی جلوییم کنار رفت و حدیث اومد داخل با دیدن چشمای باز من لبخندی زدو گفت.
_حالت خوبه؟
گفتم.
_من چرا اینجام؟
گفت.
_یادت نیست؟تو حرم زیر بارون بودی حالت بد شد با ماشین اوردیمت اینجا.
گفتم.
_اره ولی یادم نمیاد سوار ماشین شده باشیم.
گفت.
_طبیعیه چون اون زمان داشتی هزیون میگفتی .
گفتم
_هزیون؟
گفت.
_اره تو همیشه تب میکنی هزیون میگی؟
گفتم.
_اره از بچگی همین جوری بودم هروقت تبم بالا میره هزیون میگم.حالا چی میگفتم؟چیز بدی نگفتم که؟
گفت.
_نه راجع به همون خواب ترسناکت میگفتی.
بلند شدمو نشستم.
گفت
_بخواب
گفتم.
_خوبم ساعت چنده؟
گفت.
_۱۲شب.
گفتم.
_اوه پس بریم حسینیه.
گفت.
_مطمئنی خوبی؟
گفتم
_اره بریم.
از روتخت بلند شدم لباسام خشک شده بودن
سوار ماشینی شدیم و رفتیم حسینیه
از محمد حسین و برسام کلی عذر خواهی کردم که باعث دردسرشون شدم.
وقتی رفتیم همه خواب بودن ماهم یواش رفتیم و خوابیدیم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت63🦋
با تکونای حدیث بیدار شدم.
نماز صبح رو تو حرم خوندیم
برای اخرین بار به صحن نگاه کردم
معلوم نیست دیگه کی بتونم بیام اینجا
خداحافظ امام رضا.
سوار اتوبوس شدیمو به سمت تهران راه افتادیم.
طبق راهی که از تهران تا مشهد اومدیم
فرداشب میرسیم تهران.
کش و قوسی به بدنم دادم ک از اتوبوس پیاده شدم.
اتوبوس مارو جلوی مسجد محل پیاده کرد و رفت.
منو برسام و حدیث و محمد حسین
پیاده به سمت خونه حرکت کردیم.
رسیدیم جلوی در برسام درو باز کرد و رفتیم تو حیاط.
مریم خانم و بی بی به استقبالمون اومدن بعد سلام و احوال پرسی
مریم خانم وسایلشو برداشت تا با حدیث و محمد حسین برگرده خونه ی خودش.
موقع خداحافظی یادم اومد چادر حدیث هنوز روی سرمه.
درش اوردم و گرفتم سمتش.
گفت.
_مطمئنی نمیخوایش؟شاید لازمت شد.
گفتم
_دستت درد نکنه ولی اگه نیاز داشتم میام ازت میگیرم.
باشه ایی گفت ازم گرفت.
خدانافظی کردیمو رفتیم داخل.
بی بی برامون شام کنار گذاشته بود
بعد صرف شام
شب بخیری گفتمو رفتم بالا
واقعا خسته بودم.
فردا جمعه است
و از شنبه دوباره باید برم سر کلاس.
کارای شرکت هم هست.
با فکر کردن به فردا خوابم برد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه