فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#نماز_شاپرک_ها
کلیپ زیبای نماز شاپرک ها
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙46🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#خلاقیت_کودک
⛹بازی برای کودکان یک تا دو سال
💟کودکان مادر و کودکی از طریق #بازی می آموزند.بازی تنها راه آموختن و کشف محیط اطراف می باشد.و هیچ بازی وجود ندارد که کودک از طریق آن اطلاعات زیادی بدست نیاورد.
🍶پرو خالی کردن
کودکان پرو خالی کردن ظرف را بسیاردوست دارند.سعی کنید برای کودک امکان پرو خالی کردن ظرف را بوجود بیاورد. قوطی ها و جعبه های خالی ابزار مناسبی برای این بازی می باشند. می توانید جعبه ها را شکلات و اسباب بازیهای کوچک پرکرده و در اختیار کودک قرار دهید.
🎏بازی علت و معلول
کودکان بازیهایی که در آنها قانون علت و معلول وجود دارد را رعایت می کنند. چراغ قوه ، چراغ لیزری ، عروسکهای موزیکال و سوت سوتک دار ابزار مناسبی هستند زیرا کودک با فشار دادن عروسک صدای سوت را می شنود ، کودک علاقه زیادی به این موضوع دارد.
📚ساخت سرسره
با چند کتاب و بلوک می توانید برای کودک سرسره بسازید و از او بخواهید تا عروسک های خود را از بالا به پایین قل دهد
🚿🛁حباب بازی
کودکان در این سن علاقه زیادی به درست کردن حباب و دنبال آن دویدن دارند.
🛁بازی آب و شن
می توان مقداری سنگ از کنار رودخانه جمع آوری کرد و در وان حمام کودک ریخت . وان را از آب پر کنید. اگر صدف ، ماهی پلاستیکی ، ژله ای و.. دارید . در وان بریزید.
📦کارتن
حتما در وسایل بازی کودک یک کارتن خالی قرار دهید مطمئن باشید که کودک در درون آن نمی ایستد. بلکه سعی می کند خود را با آن سرگرم کند.
🎨رنگ انگشتی با پودینگ شکلاتی
پودینگ شکلاتی را طبق دستورالعمل پشت بسته آماده کنید. سپس برروی کاغذ براق با انگشت نقاشی بکشید. این بازی برای کودکانی که علاقمند به خوردن می باشند بسیار جالب می باشد
🔔زنگ در درون بطری
یک زنگوله در داخب یک بطری بیندازید .سپس سر آن را محکم ببندید و با چسب بچسبانید.به کودک اجازه دهید تا با آن بازی کند.
🏃بازی پریدن
"نام کودک " " نام کودک "
"بپر" "بپر""بالا ""پایین "
"حالا بشین "
👭آسیا بچرخ
دستان کودک را بگیرید و یک حلقه تشکیل دهید. در این صورت دور هم بچرخید و بخوانید "آسیا بچرخ ""می چرخم""تند تند بچرخ " " می چرخم" "آسیا بشین می نشینم ."
🎭کاردستی
تعدادی از وسایلی که شما جهت کاردستی نیاز دارید شامل موارد زیر می باشد.
مداد شمعی ، خودکار، مداد، مارکر؛ رنگ ، نخ ، پانچ ، روبان ، کاغذ ، کاغذ باطله ، استیکر، سنگ ، قطعات پازل قدیمی ،چسب رنگی ، نوارچسب رنگی ، گچ سفید و رنگی ، فویل آلومینیوم ، کاغذ رنگی اسفنج ، پاستا و برنج رنگی
🎱بازی با تیله
یک ظرف با درب گشاد را بردارید. یک قطعه کاغذ را در ته ظرف بچسبانید.مقداری رنگ ( چند رنگ مختلف ) را در ته ظرف بریزید . سپس چند تیله در داخل ظرف ریخته .سر ظرف را ببندید . سپس شروع به حرکت دادن ظرف کنید. حتی می توانید به کودک اجازه دهید تا آن را تکان دهد. بعد از اینکه کارتان تمام شد. کاغذ را دربیاورید و تابلوی هنری خود را نگاه کنید.
📃کاغذ پاره کردن
کودکان در این سن علاقه زیادی به پاره کردن کاغذ دارند.در خانه محلی رابرای کودک تعبیه کرده سپس مقداری روزنامه و کاغذ پاره در آنجا بریزید.کودک را در بین آنها بریزید و به اجازه دهید تا کاغذ ها را پاره کند. فقط مواظب باشید کاغذها را نخورد.
🎨نقاشی با آب
برای کودک یک سطل کوچک و یک برس تهیه کنید.جلوی او یک پیشبند ببندید و ادعا کنید که نقاش است اجازه دهید با برس خود دیوارهای آشپزخانه را رنگ آمیزی کند
🏀⛹بسکتبال بازی کنید
یک سبد و چند توپ تهیه کنید.و به کودک بیاموزید که چگونه #توپ را در داخل سبد بیندازد.حتی می توانید از بالش هم استفاده کنید.
📦بازی با جعبه نخودها
مقداری نخود را در ظرفی بریزید.آنها را در جعبه قل دهید یا اینکه به هوا پرتاب و گرفته .آنها را روی سر و یا پشت دست خود قرار دهید.
⚽غلتاندن توپ
روی زمین بنشینید و توپ را پیش یکدیگر قل دهید.
☕️چای دم دادن
می توانید ست چینی استکان و قوری را تهیه کنید و از کودک بخواهید تا با هم چای درست کنیم.
🎄🌲🌳رفتن به طبیعت
با کودک به طبیعت رفته و درختان،برگ ، سبزه ها ، حشرات و.. را به کودک نشان دهید.
🔎بازی با آینه
جلوی #آینه بایستید .کودکان مشاهده خود در آینه را دوست دارند.در آینه #شکلک دربیاورید. یا اینکه حتی می توانید آینه را روی سطح زمین قرار داده و از او بخواهید تا روی آینه راه برود.
💒ساخت خانه بازی
یک چادر روی میز انداخته و برای کودک #خانه بسازید. یا اینکه می توانید #چادر_بازی بخرید و در گوشه خانه نصب کنید.
🎣🏏🏌🎱🏀🏓
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙48🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#قصههای_حسنی
دویدم و دویدم
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙50🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#پیامبر_مهربانی_و_عطوفت
گروهي از كودكان مشغول بازي بودند.
ناگهان با ديدن پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ كه به مسجد ميرفت، دست از بازي كشيدند و به سوي حضرت دويدند و اطرافش را گرفتند.
آنها ديده بودند پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ حسن ـ عليه السّلام ـ وحسين ـ عليه السّلام ـ را به دوش خود مي گيرد و با آنها بازي مي كند.
به اين اميد، هر يك دامن پيامبر را گرفته، مي گفتند: «شتر من باش» .
پيامبر ميخواست هر چه زودتر خود را براي نماز جماعت به مسجد برساند، اما دوست نداشت دل پاك كودكان را برنجاند.
بلال در جستجوي پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از مسجد بيرون آمد، وقتي جريان را فهميد خواست بچهها را تنبيه كند تا پيامبر را رها كنند.
آن حضرت وقتي متوجه منظور بلال شد، به او فرمود: «تنگ شدن وقت نماز براي من از اين كه بخواهم بچهها را برنجانم بهتر است. »
پيامبر از بلال خواست برود و از منزل چيزي براي كودكان بياورد. بلال رفت و با هشت دانه گردو برگشت. پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ
گردوها را بين بچه ها تقسيم كرد و آنها راضي و خوشحال به بازي خودشان مشغول شدند
نفايس الاخبار، ص 286
عمو روحانی
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙51🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#پسر_بابا
پسر بابا
پسر بابا قشنگه
با زندگی یه رنگه
شب که بابا تو خونه ست
پسر بابا رو شونه ست
بالا و پایین می ره
نفس اونو می گیره
امّا بابا می خنده
دور غم و می بنده
اگر چه خیلی خسته اس
لباش مثال پسته اس
دلش چه شاده شاده
خوشیش چقدر زیاده
پدر و پسر تو اَبران
با اون لبای خندان
دست علی یارشون
خدا نگهدارشون
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙52🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#شهادت_امام_صادق_با_رویکرد_مهدوی
تو دنیای قشنگی که خدای مهربون اونو آفریده بود 🌺تو شهر مدینه یه باغ خیلی بزرگی بود که توش پر از درخت خرما بود🌴🌴🌴، درخت های خرما اونجا تابستون ها خیلی خوشحال و سرحال بودند.😁
درخت ها با گنجشک های توی باغ مشغول صحبت کردند بودند🕊 که درختی گفت: 🌴من خیلی خوشحالم تو چند روز پیش که خرماهای ما رسیده بودند، صاحب باغ گفت درهای باغ رو باز کنید تا همسایه ها با بچه هاشون بیان تو باغ و خیلی از خرماهای مارو با خوشحالی بچینند😊
یکی از گنجشک ها 🕊گفت من خودم از صاحب باغ شنیدم که گفت همسایه هایی که پیر یا مریض هستند 😞رو فراموش نکنید و برای اونا هم خرما ببرید. 🎁خرماهایی زیادی رو هم بردند به شهر تا به مردم فقیر بدهند.😞
همینجوری که گنجشک ها جیک و جیک با درختا صحبت میکردند و میگفتن خوش به حالتون که همچین صاحب باغ خوب و مهربون و بخشنده ای دارید که صدای پای یه پسر بچه اومد.
گنجشک ها ودرختها ساکت شدند😶 دیدند که پسر بچه داره با خودش میگه آخ جون امشب هم برای مامان و خواهرم خرما میبرم تا شب نون و خرما بخوریم. 👦 اما میبینه خرماها تموم شده بودند،خیلی ناراحت میشه😢 سرشو میندازه پایین و از درباغ میره بیرون که یه هویی یه آقایی رو میبینه که بامهربونی میگه سلام، پسرک هم جواب سلام میده،اقای مهربون میپرسه چی شده چرا ناراحتی،پسرک میگه میخواستم امشب برای شام خرما ببرم خونه مون اما خرماهاتموم شده،آقای مهربون که دست روی سر پسرک کشیدگفت: ناراحت نباش پسر بااداب، آدرس خونتون کجاست و پسرک آدرس خونشون رو داد.
یکی از گنجشک ها دید اون اقای مهربون با یه کیسه روی پشتش داره میره رفت و رفت و دید داره به خونه پسرک در میزنه وچیزی پشت در گذاشته
پسرک که در رو باز کرد با خوشحالی گفت مامان مامان آخ جون نون وخرما.😃
گنجشک که خوشحالی پسرک رو دید دنبال اون آقای مهربون راه افتاد و دید که اون آقا به خیلی از خونه ها در میزنه و براشون غذا میزاره.🍪🍣🍞
وقتی گنجشک به باغ رفت همه چیزهایی که دیده بود روبرای درختها و گنجشکهای دیگه تعریف کرد و دوستاش گفتن ایشون امام ششم امام صادق علیه السلام هستند😍 که مثل امام های دیگه خیلی بخشنده ومهربونند💚 و به همه کمک میکنندو ما خیلی دوستش داریم.
امام صادق علیه السلام یه معلم خیلی خیلی خوب هم بودند که کلی شاگرد داشتند و به اونها کلی چیزای خوب یاد میدادند.
امام صادق علیه السلام توسط آدمای بد به شهادت رسیدند😔وقبرشون تو مدینه قبرستان بقیع هست.
امام مهدی مهربون هم امام دوازدهم ما هستند،همه امام ها مثل هم بخشنده و مهربونند،😍 اگر امام زمان ما بیاد به همه آدمها کمک میکنند و دیگه تو کل دنیا هیچ فقیری و گرسنه ای پیدا نمیشه و همه جا پر از شادی و خوشحالی میشه.
نویسنده: علی پور
مناسب کودکان 4-6سال.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙53🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#خدا
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده ی مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ
خداوند پروانه های قشنگ
خدایی که آب و هوا آفرید
درخت و گل و سبزه را آفرید
خدایی که از بوی گل بهتر است
صمیمی تر از خنده ی مادر است
خدایا به ما مهربانی بده
دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بی کینه مانند آب
دلی روشن و گرم چون آفتاب
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙55🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#سلام_کردن_یادت_نره
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود پسری بود به اسم مملی . مملی بچه ها خیلی پسر خوبی بود. خیلی باهوش بود. خیلی تو کار خونه به پدر و مادرش کمک می کرد. ولی تنها یه عادت بدی داشت. و اونم این بود که سلام نمی کرد. بلد نبود سلام کنه.
یه روز ظهر که از مدرسه بر می گشت. به بقال مش رضا که سر کوچشون بود رفت و گفت
مشتی رضا پفک می خوام. آلوچه و بادکنک می خوام. مشتی رضا نگاهی به مملی کرد وگفت
مملی سلامت چی شد.
ادب کلامت چی شد
تو دیگه بزرگی و مرد شدی
پس چرا سلام نکردی
برای بچه های بی ادب
نداریم آلوچه و پفک
وای مملی ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومدو رفت خونه.
وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره.
مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد. مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره.
غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره. مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام.
شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙56🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#فوت_کن_جلو
با هم بازی
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙57🔜
May 11
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#پارسا_خیلی_زرنگه
پارسا پسری باهوش و زرنگ بود
ولی بعضی وقتها که از خواب بیدار میشد
میدید که اتفاق بدی برای لباسها و تشکش افتاده 😢
مامان با مهربانی میگفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠
آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد
پارسا تلفن را برداشت و جواب داد
مادربزرگ بود
پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت
کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند
مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانهی آنها بروند
پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند
همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم
بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند
به خانهی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همهاش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقهاش میرفت
شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد
پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گلگلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود
مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت
مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟
پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود...
مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشهی خانه برد
چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت
اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود
پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد
از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید
نزدیک صبح صدای اذان میآمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند
پارسا یکهو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃
مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت بهبه پسر گلم هم بیدار شده برای نماز،
پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت
و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند.
پارسا آن روز خیلی خوشحال بود
دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبحها هم که از خواب بیدار شد دوباره اینکار را بکند تا هیچوقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ
مناسب برای سه تا شش سال
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙57🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#نازی_کوچولو
(۵تا۹سالگی)
بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند.
مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود.
یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز.
جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد.
فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت.
توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. »
نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. »
آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت.
بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد.
دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . »
خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. »
داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟
چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده
واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. »
بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. »
حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد.
جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. »
خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت.
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙58🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#میشناسی_من_را؟
دوستم با دستت
دوستم با مویت
میزنی من را گاه
به سرت، بر رویت
کوچکم من، اما
قدرتم زیاد است
درد و بیماری از
کار من بیزار است
میشناسی من را؟
اسم من «صابون» است
دل بیماری از
دست من پرخون است
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙59🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#شعر_و_توپ
سنین3تا5سال
بازی برای این سن نیاز زیادی به تحرک داره . پون بچه ها پر از انرژی اند تو این سن .
بنظرم تو این دوران بازی های #اخلاقی و #مذهبی به شدت کمبودش حس میشه
بازی پیشنهادی من که البته قبلا هم در قالب های مختلف دیده شده .
ولی بنظرم خوبه که به بازی ها رنگ و لعاب اسلامی داده بشه .
لوازم بازی :
تعدادی کودک سن 3 تا 5 سال
یک عدد توپ یا بادکنک با طرح تبریک عید غدیر ( مناسب با هر مناسبتی )
شعر رو با بچه ها تمرین میکنیم یا حتی میشه در حین بازی هم باهاشون تمرین کرد . هرموقع کامل حفظ کردند
کلیپ یا صوت شعر پخش بشه و بچه ها بخونن و بادکنک دیت هرکسی بود یه خط از شعر رو بخونه و در حین خوندن دو بار بشینه و پاشه .
بعد بادکنک رو بده به نفر بعدی .
یک دور اینجوری بخونن . دور بعدی هرکسی اشتباه خوند یا موقع تموم شدن شعر توپ دستش بود از بازی بیرون میره .
این روش رو میشه برای #حفظ قرآن و #شعرهای قرانی هم استفاده کرد .
اهداف : 1) آشنایی کودکان با جو شاد و #سالم اسلامی
2) حرکت جسمانی کودکان و سلامت آنها
3 ) بودن در جمع هم سالان و ایجاد روحیه ای شاد 👏👏
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙60🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#غدیر_خم
#بازی
#رنگ_آمیزی_غدیر_خم
سنین3تا5سال
روزی پیامبر ما
یه جا به نام غدیر
گفت به همه آدما
هرکسی من بوده ام
بزرگ و رهبر او
از این به بعد علی هست
امام و سرور او
***
از اون به بعد علی شد
امام ما شیعیان
جشن میگیریم اون روزو
هر سال تو کوچه هامون
علی امام ما هست
اینو همه میدونیم
ما علی رو دوست داریم
شیعه ی اون میمونیم
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙61🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#قلعه_بازی
توپ ها روی زمین است و بچه ها دارن باهاش بازی می کنن.
یهو کسی که ماسک گرگ زده وارد می شود:
کی بود کی بود صدا کرد باز گرگه رو بیدار کرد
مربی به بچه ها می گوید: وای گرگ اومده بچه ها بیاید یه بازی
گرگ: من گرگم و من گرگم /ببین چه قدر بزرگم
گرگ مگه خنده داره /#گول_میخوره هرکی که #عشق_علی نداره
مربی : بچه ها به گرگه توپ بزنید و بگید: ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم
در یه سمت بازی هم پارچه ای پهن شده، دو تا مربی هم سرش وایسادن و دستاشونو به هم دارن و بالا گرفتم و یه جورایی برای قلعه ورودی درست کردن،
بالای دستشون هم یه کاغذ گرفتن که روش نوشته "قلعه دوستان علی"
اونها یهو میگن:
تو قلبمون عشق علی/ بیاین تو قلعه علی
مربی بچه ها رو به سمت قلعه هدایت می کند.
فرار کنید تو قلعه ی دوستان علی، تا گرگ نتونه شمارو بگیره
شعر « ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم» رو هم هی تکرار میکنن
🌱🌱🌱🌹
گرگ میگه : این چیه این یه قلعس❓
بچه ها: شیعه کوچولو برندس
چند بار این جمله رو تکرار میکنن، گرگ هم ناامید می شود و میگه اه رفتن که ،
برم بخوابم و می خوابه مجری یکبار بچه ها نسبت به بازی پیش آمده توجیه می کند و می گوید خب حالا از اول، وقتی من گفتم دوباره برید و به گرگ توپ بزنید و بیدارش کنید ... و دوباره بازی از اول تکرار میشود....
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙62🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#داستان
#سه_پروانه_کوچولو
یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند. آن ها هیچ وقت از بازی خسته نمی شدند، چون آن ها خیلی خوشحال و شاد بودند.
یک روز باران شدیدی می بارید، پروانه های کوچولو که داشتند بازی می کردند، حسابی خیس شده بودند. آن ها تندی پرواز کردند تا زودتر به خانه شان برسند، اما وقتی به آن جا رسیدند، در خانه قفل بود و آن ها کلید نداشتند. آن ها باید یک پناهگاه پیدا می کردند، وگرنه خیس و خیس تر می شدند.
کمی بعد آن ها پرواز کردند و به یک لاله ی زرد و قرمز رسیدند و گفتند: ”دوست عزیز، ما می توانیم بیایم بین گلبرگ هایت تا خیس نشویم؟”
لاله جواب داد: ”من می توانم به پروانه ی زرد و قرمز اجازه بدهم، چون آن ها شبیه به من هستند، اما پروانه ی سفید نمی تواند این جا بماند.”
اما پروانه ی زرد و قرمز گفتند: ”چون به برادرمان، پروانه ی سفید، اجازه نمی دهی ما هم این جا نمی مانیم و دنبال یک جای دیگر می گردیم.”
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه ها حسابی خیس شده بودند که ناگهان چشمشان به یک سوسن سفید افتاد. آن ها پیش سوسن سفید رفتند و گفتند: ”سوسن مهربان، اجازه می دهی تا و قتی باران بند بیاید ما بین گلبرگ هایت استراحت کنیم؟”
سوسن جواب داد:” پروانه ی سفید چون شبیه به من است می تواند بیاید، اما پروانه ی زرد و قرمز اجازه ندارند.”
بعد پروانه ی سفید گفت: ”اگر شما به برادرهای زرد و قرمز من اجازه ندهید، من هم نمی آیم و زیر باران با آن ها می مانم.”
بعد سه برادر از آن جا پرواز کردند و دور شدند.
اما خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و فهمید که این پروانه ها چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند به خاطر هم زیر باران خیس شوند. به خاطر همین، خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و به شدت تابید.
خورشید بال های پروانه ها را خشک کرد و آن ها را خوب گرم کرد. دیگر آن ها ناراحت نبودند و تا شب بین گل ها در باغ بازی کردند، بعد پرواز کردند و به سمت خانه شان رفتند و دیدند که در خانه باز است و دیگر قفل نیست.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙63🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#شعر
#تمیز_باشید
🎄🌲🌳🌴🌺🌻🌹🌷🌼🌸💐🎄🌳
آی بچه ها، بزرگترا
زباله هارو
تو کیسه ها بریزید
میون دشت و جنگل
توی دریا نریزید
جنگل وقتی قشنگه
که پاکه و تمیزه
محیط ما برامون
خیلی خیلی عزیزه
🍭💞🍭💞🍭
زمین رو پاک نگه دار
بچه ی خوب و باهوش
وقتی میری به گردش
اینو نکن فراموش
🌼🌻🌼🌻🌼
محیط زیست همیشه
باید پاکیزه باشه
اگه کثیفش کنی
زشت و آلوده میشه
🌻🌷🌷
تمیز باشید
تمیز باشید
پیش خدا عزیز باشید.
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙64🔜
🎈🌸🎈🌸🎈
#بازی
#رنگ_آمیزی
نگارهای زیبا و آماده برای رنگ آمیزی 😍
هدیه به کوچولوهای علوی 😍
فقط به عشق علی
عید غدیر مبارک
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🍃🌸 🌸🍃
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙65🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🌸🎈🌸🎈
#کلیپ
#مهدی_جان
مهدی جان - شعر و سرود درباره امام زمان حضرت مهدی (عج) با صدای کودکان.
حضرت مهدی ما ؛ رهبر آینده هست😍👌
♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙66🔜