آنقدری که سعی کردم همرو راضی نگهدارم
با همه خوب باشم
همرو حفظ کنم
کسی از دستم ناراحت نباشه
خودم از دست رفتم
الان من موندم یه قلب شکسته و معده داغون و اعصاب داغون تر
دیگه فک کنم برام بس باشه🤌
دیگه سعی نمیکنم کسی و نگهدارم،میخوام ببینم کسی هست که من و برا خودم بخواد،من و باهمین اخلاقم بپذیره یا نه
من دیگه تموم شدم تموم
زندگیه دیگه ، هیچ چیزی پایدار نیست به قول شاملو "که میگه :
کورهها سرد شدن، سبزهها زرد شدن، خندهها درد شدن"....
تمام اون آشنایی که باعث شدی ی نفر بریزه میوفته توی زندگیت میشه کارما...😃
ولی کم کم باید قبول کنیم
خانواده مادری نسخه ی دیگه ی خانواده پدری ان که دیر تر آپدیت میشن و خودشونو نشون میدن .
تو یه مرحله از زندگیمم که
همه چیز داره بهم فشار میاره ؛
از یه طرف ترس و استرس آینده رو دارم
از یه طرف باید غصه ی خانوادم و دغدغه هاشون رو بخورم
از یه طرف باید مراقب فروپاشی روانی باشم
از یه طرف باید به حرف هایی که دربارم میزنن اهمیت ندم
و از یه طرف باید سرپا وایسم و خودم رو حفظ کنم و قوی باشم که بتونم ادامه بدم
من بین همه ی اینا گیر کردم .