eitaa logo
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
250 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
﴾﷽﴿ خیره‌بر‌عکس‌حرم،زیرلب‌میگویم نوکرت‌دلتنگ‌است،خودت‌کاری‌کن(: #حسین‌من♡ #ࢪ‌ضاےمن♡ ﴿چیزے‌ڪــہ‌دنبالشے‌﴾ 『 https://eitaa.com/Mobtala_Be_Haramm/12956 』 از‌ایـن در مـرو ڪـہ نـظـرشـده اے(: 『 کپے‌!؟/حلاله‌،صلوات‌یادت‌نره‌رفیق』
مشاهده در ایتا
دانلود
مبتـلا بـہ حࢪ‌م...(:
https://abzarek.ir/service-p/msg/703173🗝 میشنوم👀🎙
-سلام... شما که انقدر زحمت میکشید رمان میزاید میشه بیشتر بزارید روزی یه پارت واقعا کمه دیگه بهونه مدرسه ام ندارید که بخواید بگید امتحان داریم وقت نمیکنیم: +علیکم السلام🌱 بله حق با شماست🌸 من معذرت میخوام🙃 چشم✋🏻
هدایت شده از معشوق الحسین (ع)
جوان بود ! پیش امام‌ آمد ! درد و دل کرد: حال دلم خوب نیست... از مردم خسته شده ام... از همه عاصی شده‌ام ! بریده‌ام، به ته‌خط رسیده‌ام ! امام فرمود: به سمت فرار کن !
شبتون امام رضایی...(:🌱
به نام خدای نهنگ ها...(:🐋 حیواناتی که حتی از انسان هام باهوش تر و عاشق ترند...(:🌊
دختر باشی آرزویت شهادت که باشد حججی ها می‌پرورانی :)))
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا ؛)💛′
اره دیگه🌱″
اهم اهم″ حالا و هوای جوونای اول انقلابو خواستارم :]✌️🏻
هدایت شده از ماه‌شب‌تارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم... -چیشد؟ +هیچی -ناراحت شد؟ +نه... فقط حقیقتو گفتم... اعتقاداتم برام مهم تره زهرا اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه... دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم -میدونم... سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم... فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه... تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده... تازه وکیل و معاون شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین... میریم خونه... من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
هدایت شده از ماه‌شب‌تارم!☽
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 سر میز نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که پدر گفت... -امشب قبل شام ارمین اومد اتاق من و یه مسئله ای رو باهام مطرح کرد... منم بهش گفتم خود آوا باید جوابشو بده... و هر تصمیمی آوا بگیره ما به اون احترام میزاریم... خب، آرمین پیش خود ما بزرگ شده و ما خوب میشناسیمش... پسر خوبیه... ولی حالا این پسر خوب عاشق شده... احساس کردم معدم داره به هم پیچ میخوره... وقتی میگه نظر اوا مهمه...یعنی؟ مامان با ذوق گفت -عاشق شدههه؟ اینکه خیلی خوبه، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟ ارمین با خجالت ساختگی سرشو انداخت پایین پدر لبخندی زد و گفت -آوا... حس کردم نفسم بالا نمیاد... چطور ممکنه یه انسان تا این حد وقیح باشه... یعنی بخاطر پول حاضره با زندگی خودشم بازی کنه؟ مامان با تعجب به آرمین نگاه کرد بعد لبخندی زد و گفت -عشق که منطق سرش نیست... هرچی خود آوا بگه... حس میکردم داغ داغ شدم... قطره های عرقو رو تیغه ی کمرم حس میکردم... حالا همه ی نگاها سمت من بود... اب دهنمو قورت دادم و گفتم... +... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱