مبتـلا بـہ حࢪم...(:
🌱ثَمین 『@samin_114』
هم سنگری جدیدمون هستن حمایتشون کنیم رفقا🖐🏻📻🌱
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتچهلوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
گفتم:کی میری؟
-هفته ی دیگه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خوش قولی
با لبخند جوابمو داد. گفتم:
_به کسی هم گفتی؟
-تو اولین نفری.
-ایول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.
دوباره لبخند زد.
-به خانواده ت چطوری میگی؟
-روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.
-امین
-جان امین
-کی برمیگردی؟
-چهل و پنج روزه ست.
شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم:
_محمد هم میاد؟
-نه.بخاطر خانواده ش.
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن.
بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.منو رسوند خونه و رفت.
در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت.
دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم #پدرومادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم....
مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه..
نگاهی به ساعت انداختم...
چهل دقیقه به اذان صبح بود. نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.
چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد.
ساعت نه صبح بود. کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه #مجبوربودم برم.
عصر امین اومد دنبالم...
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم.
امین گفت:
_قراره شام بیام خونه تون.
-إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟
-مامان
-یعنی مامان دعوتت کرده؟
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.
-چه زود پسر خاله شدی.
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد.
دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.
وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت....
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
عشق جانم امام زمانم…
دنیا بدون تو معنایی نداره…
عشق روزگارم وقتی که تو باشی دنیامون بهاره!🌸🌱
با نوای ابوذر روحی🎙
#دورهمداحے🌱
لفت ندین🙂
کمک کنین به بیشتر شدن تعداد عشاق کانال🍃
بمونید بࢪامون(:
شبتون مهدوے🌙🌱
عاقبتتون امام زمانے🕊🌿
یاعلے🌾
من یه عذرخواهی بدهکارم بهتون🙂
اول بخاطر اینکه اگر دیشب کسی بازم پیامی گذاشته متاسفم من شرایطش رو نداشتم و نتونستم ببینم و بزارم تو گروه🚶🏻♀
دوم اینکه من واقعا پشیمون شدم از اینکه بحث به اون سمت کشیده شد💔
و بنظرم جاش تو این کانال نبود☝️🏻
در هر صورت من عذر میخوام و دیگه این اتفاق نمیفته، و اگر کسی در ناشناس حرف بی مورد زد با عرض معذرت من پیامشو قرار نمیدم🙏🏻🌿
مبتـلا بـہ حࢪم...(:
-💔!
- آرزوت؟(:
+ داشتنیڪجفتپاےخستہ
هشتادڪیلومترےڪربلا!)
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#پـاࢪتچهلوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانهرچےتوبخواے🌸🌱
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.
همه خندیدن.علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟
گفت:_نه.
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊