[🌸🍃]
آیت الله گلپایگانے:
+امروز چادر بانواݩ،
از عباے مݩ با ارزشٺراسٺ!
بانواݩ با حفظ حجاݕ برٺر خود، مروج
دیݩاسݪامهسٺند.
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلامامامزمانم
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
روشنای دل من....
حضرت خورشید سلام
#امام_زمان
#سلام_امام_زمانم
#مولای_مهربان
#یا_مهدی
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج
#امام_زمان
#اهل_عالم_ظهور_نزدیک_است
✍️ سدها عامل وقوع 100 زلزله در دنیا بوده اند که در یک نمونه در سال 2008 در چین 135 هزار کشته داشته
سد اردوغان ظاهرا صد و یکمی آنهاست...
اوکراین را به جهنم انتقام ملت ایران از اروپا و آمریکای جنایت کار تبدیل خواهیم کرد
جنگ اصلی اوکراين هنوز آغاز نشده است، بهاری آتشین در انتظار جانيان و سفاکان است
#امام_زمان
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
ز دوری تو نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سرِ من باد و مهربانی من :)
محتشمکاشانی
"مابیشترینچیزیکھامروزنیازداریم
ایناستکھنوجوانانوجوانانمابہ
طورجدیدرسبخوانند..📚!
_ حضرتآقا _
|جهادعلمی؛✌️🏿'
#مقآم_معظم_دلبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 جانم به صیاد شیرازی
♻️#انتشارش_با_شما
ااستادپناهیان:↯
تجربہبهمیاددادهڪه...
براےاینڪهطلبشهادتڪنے
نبایدبہگذشتہخودتنگاهکنے...!
راحـتبـاش!
نگــرانهیـچےنبـاش!
فقطمواظباینباشڪه
شیطونبهتنگہتولیاقتشهادتندارے....!ジ
#شهیدانہ🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برم جمکران ببینم این اُسکُلا کجا میرن!
ماجرای پسری که مسیرِ زندگیش در
جمکران عوض شد..✨
#استاد_رائفی_پور
#امام_زمان
``شکارِلحظه|شناختین؟🌱 :)
اگه یه فوتبالیست تو یه پارتی شبانه باشه خبرش همه جا پخش میشه مگه نه؟
اما اگه یه فوتبالیست اعتکافِ حرمِ امامرضا
علیه السلام ثبت نام کنه و سه روز صورتشو
با چفیه بپوشونه که بتونه ناشناس زيارت
کنه و به عبادت خدا و معنویاتش بپردازه و
تشریفاتی نداشته باشه اصلا خبرش پخش نمیشه.
مدافعان حـــرم
آه، چقدر مظلومند خدایا......💔😞 خدايا بحق سيدالشهدا عليه السلام اين مظلومان تاريخ را شفا عنايت نما
چه خوبه هر هفته که سر مزار امواتمون میریم سری هم به جانباز ها بزنیم
شعار غربی های مدعی انسانیت: چراغی که به ترکیه رواست، به سوریه حرام است!
#لجن_غرب
مدافعان حـــرم
شما برای ۲۲ بهمن چکردید؟ برای ما بگیو @Loveshahadat
خوب بریم جواب های شما 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته
قسمت سی و سوم: دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ...
پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس
کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد
... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آوردباال ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی
گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
قسمت سی و چهارم: گدای واقعی ...
راست می گفت ... من کال چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی
مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از
داخل هم الیه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می
دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق
ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو باال و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم
آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا
بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم
...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس
مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه
آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...