زندگی همیشه بهت یه فرصت دیگه میده بهش
میگن امروز
پس از این فرصت دوباره به خوبی استفاده کن
و نهایت لذت رو ببر🤍
سلام صبحتون بخیر رفقا 🌤🌱
برید امتحاناتتون رو بدین که بعدش مجاهد میخواد با پست های دبش خستگیش رو از تنتون بیرون کنه😁🌹
امتحانو خوب بدیاااا بچه شعیه نباس کم بیاره
چون نماینده ی مذهبیا و امام زمانشه😌
آره😉
#کنکور
#امتحانات
{🤍🩹}
یادت هست با همسرت قرار گذاشته بودی که اگر خدا بهتان دختر داد، اسمش را فاطمه و اگر پسر داد، اسمش را علی بگذارید؟ سالگرد رحلت امام بود؛ امامی که همه وجودت بود. برای مراسم، همسرت را به امان خدا گذاشته بودی و رفته بودی. همانجا خبر تولد فرزندت را شنیدی. خدا را شکر کردی و به عشق امام، نام تنها فرزندت را «روحالله» گذاشتی. چه روز به یاد ماندنیای بود. گویا دنیا را به تو داده بودند. سر از پا نمیشناختی. تا آن روز تو را آنقدر خوشحال ندیده بودم.
﴿🤍🩹﴾#شهیدانه
﴿🤍🩹﴾#خاطرات_شهید
﴿🤍🩹﴾#شهید_عباس_عاصمی
{💙🚙}
همه فکر و ذکرت پیدا کردن شهدا بود. چهقدر ناراحت میشدی اگر شهیدی پیدا میشد و گمنام بود و چهقدر از بچههای تفحص میخواستی که برای پیدا شدن پلاک شهید صلوات نذر کنند. خودت برای پیدا شدن هویت شهدای گمنام بیش از میلیونها صلوات فرستادی، و جایی که شهید پیدا میشد، الک به دست میگرفتی و با دقت چند متر خاکهای اطراف جنازه را الک میکردی تا هویت شهید را بیابی. این صبر و حوصلهات بچهها را خسته میکرد.
﴿💙🚙﴾#شهیدانه
﴿💙🚙﴾#خاطرات_شهید
﴿💙🚙﴾#شهید_عباس_عاصمی
{🧡🚚}
زمانی که هنوز رسول به دنیا نیامده بود، هر وقت صحبتی از بچه می شد، علیرضا می گفت: «من می دانم فرزندم پسر است.» می گفتم: «خب معلوم نیست، شاید دختر باشد.» ایشان می گفت: «نه! به احتمال زیاد پسر است، چون خدا خودش می داند چه از او می خواهم! دوست دارم وقتی نیستم، لااقل فرزندم جای مرا بگیرد.»
موقعی که می خواستم زایمان کنم، من در تهران بودم و علیرضا، در منطقه بود. وقتی این موضوع را شنید، به تهران آمد. موقعی که با هم به منطقه برمی گشتیم، در بین راه گفت: «یک شب خواب دیدم فرزندم متولد شده است؛ فرزند پسر بود و گوشه ی چشم چپش هم، خالی داشت.» وقتی به صورت بچه نگاه کردم، دیدم همان طور که ایشان گفتند، گوشه چشم چپ فرزندم، خال دارد.
راوی : همسر شهید
﴿🧡🚚﴾#شهیدانه
﴿🧡🚚﴾#خاطرات_شهید
﴿🧡🚚﴾#شهید_علیرضا_عاصمی
آن را که تویی درمان ، درمانده نخواهد شد(:
#بابا_مهدی_من☺️
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج ♥️
#امام_زمان ✨
در میان ازدحام زندگی
در امتداد عبور لحظهها…
در رفت و آمد قدمهای
بیتفاوت شهر!
انگار…
آوار میشود بر دلم …
اضطراب نبودنت!
کجایی یوسف زهرا...💔
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج 🚶🏽♂❤️
#امام_زمان 🌿🌹
هنوزآنقــدرتنھانشدہایمکہ
باچاھحرفبزنیم . .
دریابیــم یوسفزهرا را :)!
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج 🤍🔗
#امام_زمان🤍🔗
به به به سلام رفقای گل و گلاب 😅✋🏾
خوب هستید؟!🌿🌱
روزتون سرشار از مهربونی و انرژی 🔗🕶
اومدم بگم که خیلی بامرامید🌿🚶🏽♂
امروز تا الانش که روز سخت و پر از استرسی بود
امیدوارم بعدش آروم باشه😂✋🏾
بچه ها حرفی ،پیشنهادی_نظری،بود،درخدمتم ✨🌼
آیدی مجاهد برای عزیزانی که نمیتونن داخل لینک برن🌿 @Loveshahadat
ناشناس:https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
بچا یه چیزی بگم😐
توی فروشگاهمون کتاب میفروشیم به قیمت چاپ قدیم که ۳ تاش معرفی شده
یکی از کتابهامون به اسم فرودگاه فرشتگان در چاپ جدید توی سایت به قیمت ۷۲ هزار تومن فروش میره اما
به غیر از کتابهای غدیر، ما دوتا از کتابهامون که معرفی کردیم ۲۰ هزار تومان بوده
هزینه ی پست ۳۰ هزار تومنه
شما اگه دوتا کتاب بخرید میشه ۴۰ هزار تومن +هزینه ی پست میشه=۷۰ هزار تومن
بازم از قیمت اصلی کمتر میشه🌸
واگه دوتا بخرید یکی هم هدیه میبرید🎁
در نتیجه با ۷۰ هزار تومن شما ۳ تا کتاب نصیبتون میشه🎈🎈🎈
چی بهتر از این؟؟؟😍😍
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🌿"!
روبہقبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . .
✨برایعلاقهمندشدنبهخداچهکنیم؟!☺️💌
پاسخ‼️:
برای اینکه بتوانیم دل را از علاقه به خدا پر کنیم؛
اول باید دل را از علاقه به خیلی چیزا خالی کنیم.🍃
دل کندن از دنیا سخت است،
ولی پس از آن دل بستن به خدا خیلی آسان است...💐😍
تا دل بریدن از دنیا را شروع کنی ؛
خدا هم دلبری را آغاز می کند ...❤️🌱 (:
استادپناهیان☕
ًِ#اللهمعجللولیکالفرج
یجا خوندم ك نوشته بود:
« من در مورد تو به کسی نمیگم ،
اما تو از چشمام سرازیر میشی »
همینقدر قشنگ و کوتاه!🍒"
گناهڪـارۍڪہبعدازگنـاه
بہترسواضطرابمیوفتہ
بہنجـاتنزدیڪتره
تاڪسۍڪہاهلعبـادتہ،
امـاازگناهنمۍترسہ !
بہهمریختگۍبعدازگنـاه،
نشونہیہوجدانبیداره🌿..!
#تلنگرانہ✨
ــ تنهایی یعنی کسی نباشد
که برایش از رنج هایت بگویی
یا شادی هایت را به او ابراز کنی ؛
خدا گاهی عمداً انسان ها را تنها میگذارد
تا با خودش مناجات کنیم . .🌱
[ استاد پناهیان ]
‹💚🌱›
❮کنارش ایسـتاده بودم، شـنیدم که میگفت:
‹صلیاللهعلیکیاصاحبالزمان›
بهش گفتم:
چرا الان به امام زمـان سـلام دادی؟!
گفت: شاید این وزش باد و نسـیم،
سـلام من رو بهامام زمـانم برسـاند.. :)❯
#شهیدابومهدیالمهندس🤍
تو خیلی فرق داری با بقیه.mp3
12.13M
این سلامم رو قبول کن،
این یکی فرق دارھ ♥️
السلامعلیكیااباعبدالله . .
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلبرم دنیا با تو جای قشنگ تریه♥️🌱
#عاشقانه_مذهبی💕
#استوری📲
- نام ارباب خودش مظهر اسماء خداست !
ذکر العفو#حسینجان بشود خوب تر است ..
#آقایاباعبدالله ..
▾عـِشـقیَعنےٖ▾
دوســتداشتَنِیھآدَممَعمولےٖ
بهِصورَتخـاصْ 🌱💍🩷
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
#عاشقانھ
لحن گیراۍ صدایت
زود عاشق مۍکند !
جان من تا میشود ،
با هیچ کس صحبت نکن🙄♥️🔗
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
#عاشقانھ
سلام بچه ها یه کانال مذهبی ادمین تبادلات میخوان
اگه کسی مایله به آیدی من پیام بده
@Gomnam_sha_hid
مدافعان حـــرم
قسمت شصت و چهارم جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت شصت و پنجم
برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود
قسمت شصت و ششم
با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
- در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
- واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
- باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
- پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
قسمت ۶۵ و ۶۶ رمان بدون تو هرگز ❤️
.
.