وقت هایی که بچه هایش تب می کردند
تا صبح بیدار می ماند و با دستمال خیس
پاشویه شون می کرد.
با بچه هایش نماز میخواند
و بعد از نماز رو به آن ها می کرد
و می گفت :
اولین دعاهایتان شهادت من باشد.
#شهید_روح_الله_سلطانی
#شهیدانه
'🖤𖥸 ჻
•مردمشھرپشتِچراغقرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند
امامزمانم❤️…
ومنهرچھکھيادِشمارازندهكند،
يڪجاخريدارم•
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
•🌎📘•
ڪاشدرصحراےمحشر . . .!
وقتیخـ☝️🏻ــدابپرسد:
بندهےمنروزگارتراچگونہگذراندی؟🤔
مھدیفاطمہبرخیزدوبگوید:
منتظرمنبود :)🕊
آقـاےمــهربانےهاسلام✋🏻!
دِلبہتودادمنِمۍبَرۍ..😢
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج ...💙
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گوا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_تنها_میان_داعش
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتیمان کاملا از دست رفته بود.
عباس دلدار یام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد.
حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که
مشتاقانه جواب دادم :
»بله؟«
اما نه تنها آنچه دلم می-خواست نشد که دلم از جا کنده شد :
»پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟«
صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :
»البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!«
لحظه ای سکوت، صدای ضربه ای و ناله ای که از درد فریاد کشید.
ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :
»شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!«
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می آمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید
و کاری از دستم برنمی آمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :
»پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!«
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :
»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!«
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :
»این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!«
ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی آمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم.
جراحت پیشانی ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود.
یکجایی بنویسید درست در سالهایی که تحریم دارویی ما اولویت قدرتهای غربی بود نخبگان دانش بنیانمان توانستند ماده اولیه انسولین را تولید کنند.
از سهامداران تزریق ناامیدی در ایران، بپرسید چرا در برابر این موفقیتهای جوانانمان سکوت کردند؟
#خبر
𓊈♥️🕊𓊉
_میشودنیمهشبی؛
گوشهیبینالحرمین،
منفقطاشکبریزمتوتماشابکنی؟! :)❤️🩹"
#اربعین
#کربلا
#امام_حسین
enc_16461376259470133009337.mp3
3.68M
_تویحرمباشیبگیرهنمنمبارون!(:🌧♥-
◉━━━━━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ ⇆♪
#امام_حسین
#مداحی
#اربعین
‹.🤍🫀.› .
⋅ ─ ─ ─ ─ ⋅ ❀ ⋅ ─ ─ ─ ─ ⋅
https://eitaa.com/Modafeane_Haraam
⋅ ─ ─ ─ ─ ⋅ ❀ ⋅ ─ ─ ─ ─ ⋅