3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوار اتوبوس 😁 اصلا نمیشد درست خوابید بعد نماز تا مرز بیدار بودیم
راستی از شهرما _کاشان تا مرز ۱۲ ساعت راه بود
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفته بودن اتوبوس ها از یه جایی به بعد نمی تونن جلو تر برن اما ماشین های بین شهری میتونستن زائر ها رو تا خود مرز برسونن
از من میشنوید 👇
اول برین سامرا
چرا؟
اول 👈چون نجف ،ضریح قسمت زنونه بستس و بعد اربعین باز میکنن اون موقع خلوت تره و راحت میتونید زیارت کنید
دوم 👈نزدیک اربعین خیلی ماشین های سامرا بد گیر میاد بهتره چند روز قبلش برین سامرا زیارت کنید بعد برین کاظمین
سوم👇
کاظمین زیارت رفتین بعد زیارت پیادروی رو شروع کنید تا کربلا
اونجا هم کلی موکب هست و پذیرای حضور شمان
اربعین که کربلایین بعدش ماشین بگیرین برین نجف
بعد زیارت راحت برین مرز اینجوری به مرز نزدیک ترین
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت ۶و ۵۸ دقیقه عصر حرکت کردیم ساعت ۴ صبح رسیدیم نجف.
من ساعت ۲و نیم که بیدار شدم از شوق زیارت نقشه رو دیدم فکر کردم تا نیم ساعت دیگه میرسیم چشمم به جاده خشک شد تا رسیدیم😂
ولی طلوع خورشید حرم پدری بودم
وااای نمی دونید چه حسی داشت توصیفش یه چیزه درک کردنش یه چیز دیگه انگار از نو متولد میشی
باشه فرداشب کلیپ هاشو براتون میفرستم
اگه سوالی
انتقادی بود ،پی وی @Gomnam_sha_hid
ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
مدافعان حـــرم
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_تنها_میان_داعش
در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی مقدمه شروع کرد
:»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن
سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!«
غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
»بالاخره حیدر هم برمیگرده!«
و همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :»پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.«
زمین های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.«
و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :
»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!«
تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم.
یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست.
در این تاریکی نزدیک
سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم.
پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس ازهشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی علیه السلام تمنا میکردم به این همه تنهایی ام رحم کند.
با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم.
هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا رد ی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
سیستم حضور و غیاب دانشجویان «الکترونیکی» میشود
🔻معاون آموزشی وزیر علوم: سامانه مرکزی ثبت سیستم الکترونیکی حضور و غیاب دانشجویان در وزارت علوم تدوین شده و حضور و غیاب آنها به صورت «الکترونیکی» انجام میشود.
🔻آموزش مجازی در دانشگاهها نداریم و دانشگاهها از سوم مهر حضوری خواهند بود.
#اخبار 📜