eitaa logo
مدافعان حـــرم
764 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
دل را قرار نیست مگر در کنار تو💛.
میدونی 721 یعنی چی ؟ یعنی بین هفـت آسمـون و دوعـالم ، تو برام یہ دونه‌ای🥺'(:
سیوش کن calma mi alma یعنۍ : آرامِ جـانم🌝◡◡
شهید چمران چه زیبا ولایت مطلقه فقیه را توصیف می‌کند انگار ایشان این روزها را می دیده و هذیان و یاوه گویی اخباریون ،انجمن حجتیه ، طیف شیرازی و...‌ را می دیده که اینگونه از ولایت دفاع کرده
🥀 خط قرمز حمید گناه بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسی مان گناه نباشد، سه روز روزه بگیریم. در شکل مراسم هم خیلی همراهی می کرد. تمام سعی اش این بود که از مراسم راضی باشم. همیشه می گفت اگر این را دوست نداری بگو عوضش کنیم. تنهاترین اصرارش این بود که عروسی بدون گناه باشد. برای غذا کوبیده به همراه سالاد سفارش داده بودیم. حساس بود که غذا به اندازه اما بدون اسراف باشد. مراسم خیلی خوب برگزار شد. هم راضی بودیم و هم ساده بود و هم بدون گناه و دلخوری. 🕊🌱
حجاب و حفاظت برای زن هم از جهت آسایش حال او مناسب تر است و هم برای زینت و جمال او ماندگار تر می‌باشد.📷 🧕🏻 🌿 🪖
آه‌ میـٰان‌ مایۍ‌ و‌ بـٰا‌ ما‌ غَریبہ‌اۍ؟😢 اَفسـوس‌ چِہ‌ غِفلتۍ‌ چِہ‌بلایۍ‌ کَسۍ‌ چِہ‌ میداند،بَراۍ‌ مَردم‌ شَھری‌ کِه‌ با‌ تو بـَد‌ کردند‌ چِگونہ‌ گرم‌ دعایی؟🙃 کَسۍ‌ چِه‌ میدانَد!! خودت‌ بَراۍ‌ ظهورَت‌ مُصممۍ‌ امـٰا‌ نمیشَود کہ‌ بیایۍ،کَسۍ‌ چِہ‌ میدانَد؟🍂 کَسۍ‌ اگر‌ چِہ‌ نَدانـد،خُد‌ا کہ‌ میدانَد فَقـط‌ مُعطل‌ مـٰایۍ💔!' 💫
سلام رفقا امشب روایت رو نداریم 😢 به جاش فردا شب در خدمت تک تک شما هستم نگران رمان نباشید حتما میزارمش😁🌹
واای😍 ممنون از حسن محبت شما🌹 سال دیگه با بچه های مدافعان حرم میایم😁
بچه ها نظرتون درمورد این ناشناس چیه؟ https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
مدافعان حـــرم
میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان
بسم الله الرحمن الرحیم میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : »معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد : »حاج قاسم بود!«
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : »عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : »نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید : »مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد : »عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.