eitaa logo
مدافعان حـــرم
879 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر دخترکی پیش پدر ناز کند♥️
سیر نگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید کربلای چهار تمام شده بود، خیلی از بچه‌های گردان امام محمد باقر(ع) شهید شده بودند. علیرضا هم مجروح به خانه برگشت، گفت: این دفعه هم شهادت قسمت ما نشد. آن روزها خانواده‌های زیادی به دیدن همسرم می‌آمدند و سراغ فرزند مفقودالأثرشان را می‌گرفتند؛ بعضی از آنها با التماس نشانه‌های کوچکی از فرزندشان می‌خواستند و علیرضا در مقابل شان چیزی نداشت جز سکوت و دعوت به صبر. . غروب بود، آمنه بغل علیرضا جا خوش کرده بود و حسین کنارش ایستاده بود، علیرضا مردانه با حسین دست داد و گفت: «خُب پسرم مثل همیشه...» حسین فوری حرف پدرش را قطع کرد و گفت: «خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجی آمنه باشم؟» هر دو خندیدیم، حتی وقتی می‌خندید، غم غریبی را توی چهره اش می‌دیدم، نگاهش را به من دوخت و گفت: «این چند روز خانواده‌های شهدا را دیدی؟ ناله‌های شان را شنیدی؟» گفتم: «بله» گفت: «از تو می‌خواهم در نمازهایت برایم دعا کنی تا من هم به شهادت برسم و مثل عزیزان آنها مفقودالأثر شوم، نمی‌توانم از شرمندگی این خانواده‌ها بیرون بیایم، آنها رفتند و من که فرمانده شان بودم هنوز این جایم.» آن لحظه انگار کسی در درونم فریاد کشید: «سیرنگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید.» شهید علیرضا بلباسی
معرفی شهید نام و نام خانوادگی :ستار ابراهیمی زاده:۱۳۳۵ زادگاه:همدان ملیت:ایرانی وضعیت تأهل:متاهل شهید ستار ابراهیمى هژیر، زاده ی سال ۱۳۳۵ در یكی از روستاهای رزن به نام قالیش همدان می باشد. وی در خانواده ای پرورش یافت که كشاورز و محروم بودند و دوران دبستان خود را از سن هفت سالگی شروع کرد و تحصیلاتش را تا كلاس ششم ابتدایی ادامه داد و به خاطر نیازمندی خانواده اش به نیروی او ادامه تحصیل نداد و در كار كشاورزی به پدرش کمک کرد. او در مقایسه با بچه های دیگر بر طبق گفته پدرش از همان ابتدا فرق داشت و سخنانی را بکار میبرد که فراتر از سنش بود. شهید حاج ستار ابراهیمی میگفت:پدر به ما نان حلال بده تا بخوریم بدین دلیل که لقمه ها خون میشود و خون ناپاک موجب بد تربیت شدن آدم می گردد
شاید شهادت آرزوۍ همہ باشد اما یقیناً جز مخلصین ڪسی بدان نخواهد رسید ...
شبتون آروم رفقا 🌱🥲
سلام ظهر آدینتون بخیر ✋🌹
مدافعان حـــرم
✨✨✨✨✨ رمان: #قصه‌دلبری قسمت_شصت‌و‌پنجم امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت می خواست
✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_شصت‌و‌ششم بعد از تشیع دوستانش وی آمد می گفت : «فلانی شهید شده بچه‌ ی سه ماهه اش رو گذاشتند روی تابوتش .. تو نزار روی تابوت ، بذار روی سینه م! » حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید بعد هم می گفت : « محکم باش!» و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم ، تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت .. وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد . برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت . تا نصفه شب می نشست پای این کارها عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ . اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه! در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود .. ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . . این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها مینوشت:« میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه » وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم را در می آمد گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد : « همسر شهید محمد خانی!» ✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_شصت‌و‌هفتم من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . . همه چیز را تعطیل می کردم مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید : « همسر شهید محمد خانی ! » روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن . ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟ همه چی عادی شد ؟ » باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم . فردایش داده بودند به خودش آورد خانه . گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ » آتش گرفتم.. با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! » گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! » همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد . . رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ » بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید . گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! » اما تولدم نبود ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم ✨✨✨✨✨
4_6023850649509179415.mp3
2.94M
رقیه‌جان³¹⁵🤍