سیر نگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید
کربلای چهار تمام شده بود، خیلی از بچههای گردان امام محمد باقر(ع) شهید شده بودند. علیرضا هم مجروح به خانه برگشت، گفت: این دفعه هم شهادت قسمت ما نشد. آن روزها خانوادههای زیادی به دیدن همسرم میآمدند و سراغ فرزند مفقودالأثرشان را میگرفتند؛ بعضی از آنها با التماس نشانههای کوچکی از فرزندشان میخواستند و علیرضا در مقابل شان چیزی نداشت جز سکوت و دعوت به صبر.
.
غروب بود، آمنه بغل علیرضا جا خوش کرده بود و حسین کنارش ایستاده بود، علیرضا مردانه با حسین دست داد و گفت: «خُب پسرم مثل همیشه...» حسین فوری حرف پدرش را قطع کرد و گفت: «خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجی آمنه باشم؟»
هر دو خندیدیم، حتی وقتی میخندید، غم غریبی را توی چهره اش میدیدم، نگاهش را به من دوخت و گفت: «این چند روز خانوادههای شهدا را دیدی؟ نالههای شان را شنیدی؟» گفتم: «بله» گفت: «از تو میخواهم در نمازهایت برایم دعا کنی تا من هم به شهادت برسم و مثل عزیزان آنها مفقودالأثر شوم، نمیتوانم از شرمندگی این خانوادهها بیرون بیایم، آنها رفتند و من که فرمانده شان بودم هنوز این جایم.»
آن لحظه انگار کسی در درونم فریاد کشید: «سیرنگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید.»
شهید علیرضا بلباسی
#شهیدانه
معرفی شهید
نام و نام خانوادگی :ستار ابراهیمی
زاده:۱۳۳۵
زادگاه:همدان
ملیت:ایرانی
وضعیت تأهل:متاهل
شهید ستار ابراهیمى هژیر، زاده ی سال ۱۳۳۵ در یكی از روستاهای رزن به نام قالیش همدان می باشد. وی در خانواده ای پرورش یافت که كشاورز و محروم بودند و دوران دبستان خود را از سن هفت سالگی شروع کرد و تحصیلاتش را تا كلاس ششم ابتدایی ادامه داد و به خاطر نیازمندی خانواده اش به نیروی او ادامه تحصیل نداد و در كار كشاورزی به پدرش کمک کرد. او در مقایسه با بچه های دیگر بر طبق گفته پدرش از همان ابتدا فرق داشت و سخنانی را بکار میبرد که فراتر از سنش بود. شهید حاج ستار ابراهیمی میگفت:پدر به ما نان حلال بده تا بخوریم بدین دلیل که لقمه ها خون میشود و خون ناپاک موجب بد تربیت شدن آدم می گردد
#معرفی_شهید
#شهیدانه
شاید شهادت
آرزوۍ همہ باشد
اما یقیناً
جز مخلصین
ڪسی بدان نخواهد رسید ...
#رفیقشهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
مدافعان حـــرم
✨✨✨✨✨ رمان: #قصهدلبری قسمت_شصتوپنجم امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت می خواست
✨✨✨✨✨
رمان: #قصهدلبری
قسمت_شصتوششم
بعد از تشیع دوستانش وی آمد می گفت :
«فلانی شهید شده بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتند روی تابوتش ..
تو نزار روی تابوت ، بذار روی سینه م! »
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید
بعد هم می گفت : « محکم باش!»
و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم
گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم ، تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت ..
وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد .
برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت .
تا نصفه شب می نشست پای این کارها
عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود
یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ .
اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!
در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود ..
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . .
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها مینوشت:« میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه »
وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم را در می آمد
گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد :
« همسر شهید محمد خانی!»
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
رمان: #قصهدلبری
قسمت_شصتوهفتم
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . .
همه چیز را تعطیل می کردم
مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید :
« همسر شهید محمد خانی ! »
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن .
ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟
همه چی عادی شد ؟ »
باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم .
فردایش داده بودند به خودش آورد خانه .
گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ »
آتش گرفتم..
با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! »
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش
حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! »
همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد . .
رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ
می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ »
بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید .
گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! »
اما تولدم نبود
ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم
✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باباعلیجانم🤍!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی دوستت دارم .. ❤️🩹