eitaa logo
مدافعان حـــرم
895 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن حججی🌹و پسر شهید
خوشا راهی که پایانش تو باشی......🙂🌹
😁👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تم شهید حسین هریری✨ | |شہید‌ حسین هریری🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم ایتا تقدیم به همه دوستان 🌹🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼پاسخ به شبهه جغرافیا دین شما را تعیین می‌کند
شهید امروز نگاهی کوتاه به زندگینامه شهید🌹 نادر مهدوی یا حسین بسریا (تولد ۱۴ خرداد ۱۳۴۲، روستای نوکار شهرستان دشتی (استان بوشهر) - درگذشته ۱۶ مهر ۱۳۶۶ بر روی عرشه ناو آمریکایی یو اس اس چندلر) فرمانده ناوگروه دریایی ذوالفقار، وابسته به منطقه دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.[۲][۳] وی در جریان درگیری چندین ساعته با ناوها و هلیکوپترهای آمریکایی کشته شده و تعدادی دیگر اسیر شدند. پیکر وی شش روز بعد از طریق عمان به فرودگاه مهرآباد تهران منتقل شد. وی در عملیات دیگری از جمله عملیات کربلای ۳ در مورخه ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ که منجر به فتح اسکله و پایانه نفتی الامیه عراق گردید و ضربه مهمی به صادرات نفت عراق از طریق خلیج فارس وارد کرد نیز حضور داشت
کودکی از خدا پرسید: تو چه میخوری؟ چه میپوشی؟ در کجا ساکنی؟ خداوند آرام بر دلِ کودک زمزمه کرد: غصه بندگانم‌رامیخورم، عیب‌بندگانم‌رامیپوشانم و در قلبِ شکسته‌ی آنان ساكنم✨
بہ‌‌ رفیقش‌ پشت‌ تلفن‌ گفت : ذکر " الهی بہ‌ رقیــہ‌ " بگو ، مشکلت‌ حل‌ میشہ رفیقش‌ یك‌ تسبیح‌ برداشت بہ‌ ده‌ تا نرسیده دوستاش‌ زنگ‌ زدن‌ و گفتن‌ سفر کربلاش‌ جور شده ... ! 💔 -
همیشہ‌مهم‌ترین‌و‌سخت‌ترین‌کارهارا انتخاب‌مےکرد؛ اماهمیشہ‌طوری‌رفتارمےکرد کہ‌هیچ‌کس‌نمےفهمیداوپشت‌ فلان‌دستاوردوبهمان‌پیروزی‌است حتےپدرومادرش‌بعداز‌شهادتش‌فهمیدند کہ‌بوده‌وچہ‌مسئولیت‌هایی‌داشتہ...
اغلب مردم تعریف و‌ تمجید را ظرف چند دقیقه فراموش می‌کنند، اما یک اهانت را سال‌ها به‌ خاطر می‌سپارند. آنها مانند آشغال جمع کن‌هایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیست‌سال پیش به آن‌ها شده با خود حمل می‌کنند و بوی نـاخوشـاینـد این زبـالـه‌هـا همواره آنان را می‌آزارد! برای شاد بودن، باید بر افکار شاد تمرکز کنید و ذهـن خود را از زبـالـه‌هـای تـنـفـر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید🧡🍃 ↵ اندرو متیوس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲🌊🌸❳ حضرت علے تمام ثروتش را وقف مےکرد و از بیت‌المال نمےخورد ..🌱′✨』 • • • • • • • • • • • • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💔🔗 اول بنا نبود، چنیـن عاشقٺ شوم♥!′ یڪ باࢪ روضہ آمدم و . . . چنیـن دربدر شدم‌ :)✨ -🌿' -🔗' _______________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•ازانقلاب‌علمیت‌اسلام‌زنده‌شدیاباقرالعلوم🖤:)... °• ...°•
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیار ... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همون‌طور اشک‌ می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد .... خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها... تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که....
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟ یکدفعه زد پشت دستش گفت وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!! گفتم جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه ...چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپریه گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری می ساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپریه گاز فلفل بگه والا!!! گفتم: باشه قبول حالا کجا انداختیش؟ گفت: همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیاو خوبی کن...گفتم در هر صورت چاره ایی نیست باید بی خیالش بشیم... فرزانه گفت نمیشه دوباره بریم خونشون مصاحبه؟! گفتم: فرزانه نگاه اسپریه گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میزاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو این خونه نمیذارم... فرزانه اخماشو کرد تو هم گفت نمی دونی که چقدر التماس داداشم کردم تا برام جور کرد بفهمه خیلی بد میشه... گفتم در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپریه فلفل برگردیم تو اون خراب شده ! فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: باش بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن... گفتم: خانم امجد عزیز غر نزن فعلا هم نمی‌خواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده هیچی میگه یا نه.... حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی... رسیدیم دفتر آقای جلالی توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم رفتیم داخل ... با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت : چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟ اتفاقاتی رو که افتاده بود و گفتم البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... گفت خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه همین فردا خوبه! گفتم فرداخوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونشون معذب بودیم... آقای جلالی گفت معذب! چرا چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر می تونیم مصاحبه بگیریم ... گفت باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون... با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمی تونن بیان دیگه ناچارا شما باید مجدد برید پیششون... گفتم آقای جلالی ما نمی ریم صبر می کنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه! یه نگاه با جدیت کرد گفت: خانم نمی تونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم... فرزانه گفت: نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد... آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: بالاخره چکار می کنید ؟؟؟ گفتم: ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون دادو گفت: همون ساعت ده....
❤❤ ۳تا۵ صلوات برای ظهور آقامون امام زمان❤ عج ❤ ثوابش برای شهدای مدافع حرم شبتون مهدوی