_امروز رفته بودم نماز خونه نماز بخونم
یه چند تا از بچه ها که نصبتا بی حجاب بودن اومدن جلو من نشستن
من در حال نماز خوندن بودم
انگار منتظر یه سوتی بودن
نمازم که تموم شد یکیشون روبه من گفت بچه آخوندی؟ من خندم گرفت گفتم نه
گفت همه بچه های مدرسه میگن دختر حاج آقایی گفتم چرا اینو میگن
گفت چون باحجابی و وقتی پسر میبینی سرتو پایین میندازی😂
گفتم نه پدر من شغلش آزاده
گفت سپاهیه پس😂گفتم نه
آخرسر هزار تا سوال پرسید
وقتی برگشتم دوستم گفت بهش میگفتی به تو چه
گفتم اگه من بگم به تو چه یه خاطره بد میوفته تو ذهنش
+سعی کنیم مهربان باشیم و ملاحضه گر
#گفته_دوستان
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗣 به ما میگن شما دینتون رو ببرین تو خونه و مسجدتون رو تو اجتماع نیارین ...!❌
برنامه ریزی براندازها رو کاغذ خارج از کشور
Vs
تو ایران وسط خیابون
#برانداز_دوزاری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#نظر_برتر
پاسخ کاربر باران وکیلی به یاوه گویی های مزدور سعودی اینترنشنال
#زن_عفت_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
نجفی : رژیم سقوط کرده ما الان داخل انقلاب هستیم
براندازا: کو پس!؟
«سید هاشمی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
توماج قبل از دستگیری
&
همان توماج بعد از دستگیری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
#پارت_هفتم
آزمایشگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... .
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... .
سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ...
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ...
کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ...
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ...
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ...
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... .
ادامه دارد👇👇👇👇