eitaa logo
مدافعان حـــرم
892 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️مهدی سلحشور: ♡سید علی♡ عزیز ما دنیائی از صفا و صمیمیت بود .عشق به♡ شهادت♡ در دریای زلال چشماش موج میزد. 🔸️پارسال گفت حاج مهدی بریم یه سر خطوط بچه های ♡حزب الله♡. میخوام ببینی چه عشقی به ♡حضرت آقا ♡دارند . با هم رفتیم بچه های ♡حزب الله ♡تا فهمیدن من بعضی از اوقات خدمت ♡حضرت آقا ♡مشرف میشم ، برگه ای رو آماده کردند و اسامی شونو توش نوشتند تا اون نامه ی حامل سلام رو ،خدمت ایشون تقدیم کنم.. راست میگفت عشقشون به ♡آقا♡ مثال زدنی بود هر کدوم اسمش رو مینوشت چشاش بارونی میشد و با یه حسرتی میگفت سلام خالصانه ی ما رو خدمت ♡حضرت آقا♡ ابلاغ کنید. و بگید تا جان در بدن داریم با جان و مال و فرزند و خانواده در رکابتون هستیم. خوش به سعادتش مزدش رو گرفت رزقنالله...🔸️  
♥️حضرت اقا: راز در گریه و التماس و اشک است …♥️
🔴 پلتفرم های رسانه های اجتماعی ، ، و در محدود شدند. 🔹اونجا مگه آزادی نیست؟ پس چرا فیلتر میشه😏 ✍🏻 چون اونها هم میدونن راه ناامن سازی کشورها و راه ارتباطی تروریست ها همین شبکه ها هستن
23.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️مستند فرزند روح‌الله❇️ 💢روایت‌هایی از زندگی و شهادت سید روح‌الله عجمیان به دست اغتشاشگران روضه مفصل ببین
🌹 شهیده فاطمه اسدی، نخستین بانوی مفقودالاثر که به دست حزب دموکرات‌ به شهادت رسیده بود،‌ ودر ارتفاعات چهل‌چشمه تفحص شد. ♦️سردار باقرزاده درباره نحوه شهادت شهیده فاطمه اسدی، می گوید: شوهر این بانوی شهیده چون برای پایگاه سپاه در حسین آباد چاه حفر کرده بود، توسط عوامل ضدانقلاب به او لقب جاسوس دادند. به همین خاطر او را اسیر و سپس به زندان دولتو منتقل کردند. ♦️بانو اسدی در این زمان پیگیر آزادی شوهرش شد. حزب دموکرات از او طلب ۲۰۰ هزار تومان پول کرد و بانو اسدی برای تأمین این پول تمام زندگی‌اش را به حراج گذاشت و با پولی که تهیه کرده بود به ضدانقلاب مراجعه کرد. ♦️ضد انقلاب پول را از او گرفت، اما در اوج خباثت نه تنها شوهرش را آزاد نکرد، بلکه او را هم اسیر کرد. در آن حین نزاعی در گرفت و بانو اسدی همراه با چند نفر از سپاهی‌ها تیرباران شد و در ارتفاعات چهل چشمه دفن شد. بعد از شهادت او، پسر کوچکش به دلیل نبود سرپرست در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از ۳ سال از زندان دولتو آزاد شد. 🌹
یه چیزی رو بگم ؟؟؟؟ امروز یه پارت از رمان جاموند😔خیلی عذر خواهی میکنم 🌹 اما به جاش جبران میکنم شمام عذر خواهی منو قبول کنید😉
مدافعان حـــرم
#کانال_مدافعان_حرم #رمان_سرزمین_زیبای_من اسم بی ارزش از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن مور
ادامه پارت قبلی👇👇👇 هواپیما به زمین نشست ... واقعاً برای من صحنه عجیبی بود .... زن هایی که تا چند لحظه قبل با لباسهای باز نشسته بودن یهو عوض شدن ....خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ...کوین خودت رو آماده کن .... مثل اینکه قراره به زودی چیز های عجیب زیادی ببینیم.... بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک.... اسم من رو از بلندگو صدا زدن رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودند... رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود... این رفتارشون من رو میترسوند چرا با من اینطوری برخورد میکنن؟؟؟ نفر اولی دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد.... با تمام وجود از این کار متنفر بودم به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش میومد و کراهت داشت.... اما حالا هرکی به من می‌رسید میخواست باهام دست بده باز دست دادن قابل تحمل تر بود.... اومد طرفم باهام مصافحه کنه خدای من ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب .... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ترجیح میدادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم.... من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودند اما حقیقت این بود.... که از اولین روز حضورم در دادگاه حس من نسبت به اونها به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچکدوم لبخند نزده بودم... حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردند به من لبخند می زدند و من گیج می شدم .... من که تا اون لحظه از هیچ چیز حتی مرگ نترسیده بودم از دیدن لبخند های اونها میترسیدم ....ولی نمیتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.... رفتار محبت‌آمیز از یک سفید پوست!!! بالاخره قم رسیدیم... وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد.... من توی اون دنیای سفید تنها نبودم دَر زدیم و وارد اتاق نسبتاً بزرگی شدیم همه عین هم لباس پوشیده بودند ....اصلاً رده ها و درجه ها مشخص نبود. آقای نسبتاً مسنی با دیدن من از جاش بلند شد و به طرف ما اومد و دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم گریه ام گرفته بود .... که روحانی کناری یواشکی با سر، بهش اشاره کرد و اونم فوری حالتش رو تغییر داد .... به خیر گذشت ... زیر چشمی حواسم به همه چیز بود غیر از اینه، که من یه وکیل بودم پایه درسیم فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریزبین و دقیق کرده بود ....ورود به دنیای جدید هم این دقت رو چند برابر می کرد ... با این وجود هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم .... که اون آقا رو بهم معرفی کردند رئیس اونجا بود .... تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من داشت به سرگیجه تبدیل میشد نشستیم روی صندلی‌ها و جوانی برای ما شربت آورد.... یکی از آقایان همراه کنارم ، و حاج آقا... مقابلم. _ حتما خسته شدید اول پرواز ، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم .... _روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ، دوستان تازه وارد ، میان و با هم گپی میزنیم حالا اگه شما خسته اید میخواید برنامه رو به فردا موکول کنیم. سری تکان دادم ...._ نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟ من آدمی هستم که با تلاش و سختی بزرگ شدم این چیزها من رو خسته نمیکنه دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ... _ اشکالی داره ؟! دوباره خندید .... نه اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم خنده هاشون بد جور من رو عصبی می کرد و ذهنم رو به هم میریخت .... من به خاطر طلبه بودن مسلمان نشدم مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون ، طلبه شدن بود حالا اونا گیج شده بودند ... حس خوبی بود دیگه نمیخندیدن میشد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید. توضیح اینکه واقعاً برای چی اینجام اصلا کار راحتی نیست .... من از اسلام هیچی نمیدونم اطلاعات من در حد مطالعه سطحی از آیات قرآن ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم بین فرقه‌ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم .... من فقط یه چیز رو فهمیدم .... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادی ِمنم برای همین اینجام ... سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود پس چرا بین این همه کشور ایران رو انتخاب کردی؟ محکم توی چشم هاش نگاه کردم چون باید خمینی بشم ... همون چهره جدی توی فکر غرق شد اون روزها اصلا نمیتونستم حدس بزنم داشت به چی داشت فکر می کرد ....
اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... . من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ... یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... . مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ... دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ... - من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... . نگاه عمیقی بهم کرد ... فکر کردم می خوای خمینی بشی ... هیچ جوابی ندادم ... تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ... خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... . چشم هام رو بستم ... نه می مونم ... این رو گفتم و برگشتم بالا ... . ان الله مع الصابرین
خب حالا درست شد😅😅😅😅 شبتون بخیر عاقبتتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍چقدر اتفاق جالللللللبی بود😍 👌سرنوشت جالب نوسینده ی کتاب ضد اسلام👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وقته دادا دنیای ماست دست یه مشت جهود، اون که راه نداد و تف کرد تو صورتش خمینی بود!✌️🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی گنده تر از دهنت حرف میزنی درد داره دیگه 😂🤦‍♂
گفتگوی تلفنی رئیس‌جمهور با بن سلمان بعد از حمله هکری ✨😂
إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ و آرزوهایی که نگفته می شنوی ...
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌اگه تحلیل نکنید دشمن تحریف میکنه! مبادا بترسید
رفقا دست به دست کنید فور کنید دنبال کننده های کانال ها بیشتر بشه و در نهایت پیشرفت کنیم
مدافعان حـــرم
رفقا دست به دست کنید فور کنید دنبال کننده های کانال ها بیشتر بشه و در نهایت پیشرفت کنیم
عزیزان دل تصمیم گرفتم هر شب از کانال های مذهبی و قابل اعتمادی که خوب باشن فور بزاریم در کانال
یکم شاعری کنیم؟
مدافعان حـــرم
_
از تمام دنیا تنها به خدایش دل بست و رفت (: