مدافعان حـــرم
شعر یه مامان خوش ذوق با اجرای دختر نازشون❤️
خیلی خوشگل بود🌸
💎بزرگترین پویش ختم صلوات روزانه
ختم صلوات روزانه تا آخر ماه مبارک رمضان به نیابت از چهارده معصوم هدیه به تمامی مومنین و مومنات، انبیاء، امام زادگان، شهدا، اموات و ...
برای تعجیل در امر فرج و سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه
و رفع گرفتاری ها و گشایش در امور
💎لطفا هر روز تعداد صلوات هایی که میفرستید را برای آیدی زیر ارسال کنید👇🏻
@Mahdi_yarrr
هر روز بعد از نماز صبح جمع صلوات هایی که در روز فرستاده شده در کانال صراط المهدی اعلام میشود
به همراه اسم پنج نفر از کسانی که در این پویش شرکت کردند تا برایشان ویژه دعا شود (در صورت تمایل اسم و فامیلتان را ارسال کنید)
💎برای بیشتر شریک شدن در ثواب این ختم صلوات اعلامیه را برای دیگران هم ارسال کنید
🍁در مراسم ختم والده سردار شهید حاج قاسم سلیمانی پسر جوانی پشت سر او ایستاده بود.
شاید به چشم بسیاری آشنا نمی آمد ولی اینکه تا آخر مراسم در پشت سر حاج قاسم قرار داشت نظرها را جلب می کرد.
پسر جوان که در طول مراسم درست پشت سر سردار ایستاده بود،
گاهی بوسهای بر شانه او میزد و هر چند دقیقه یکبار هم در گوشی باهم حرف میزدند
حاج قاسم گهگُداری او را در کنار خود میایستاند و به برخی فرماندهان هم معرفیاش میکرد.
هر کس او را نمی شناخت، با معرفی سردار، لبخندی بر لبانش مینشست و پسر جوان را بغل میکرد و میبوسید...🍁
#شهید_جهاد_عماد_مغنیه
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته 🔥
قسمت نهم: چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و
درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته
باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و
حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کالسیم بود ... و من اصال
نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی
چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که
رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کاله نقابدار داشتم ... اون زمان کاله بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ...
خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش
نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که
کی ... اون رو با پدرش دیده ..
تمام مدت کالس ... حواسم اصال به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از
شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه
... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه
متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کاله نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم
نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از
خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم
و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کالهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی
اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو
گذاشت روی گوش هام ...
- کالهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین
بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکالت اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم
هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست
... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
قسمت دهم: احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کالهم رو هم ... فقط تا
سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می
رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ..
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه
بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم
و ... شال و کاله و دستکشم رو در آوردم ... حاال دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش
من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال
و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
🖇📙
#ترفند_یادداشت_برداری
چند ترفند برای #یادداشت_برداری✍🏼 مطالب سرکلاس.🐤💗.
ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ
👩🏻🎓•دو چیز شما رو در #کلاس درگیر درس میکنه وباعث فعال شدن و رفع خاصیت کسل کنندگی درکلاس میشه:
سوال کردن و یادداشت برداری .🥡🌸.
•چندتا اصول برای یادداشت برداری وجود داره:)!🍿🧡 .
•¹• نوشتن عین صحبت های معلم در #دفتر فایده ای نداره، اون چیزی که فهمیدین رو یادداشت کنین .🍶🍓.
•²• اگه سر کلاس از گفته های معلم عقب موندین سعی نکنین نوشتن✍🏼 خودتونو سریع تر کنین، سعی کنین خوب گوش بدین تا رشته مطلب پاره نشه .🥤💛.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹یعنی خاک بر سر خودفروخته این جماعت!
دشمن بیاد به وطنت دست درازی کنه و تو برای یک مشت دلار بگی ای ول دمتون گرم...
🔹الحمد الله که این مملکت دست امثال شما نیست و هرکس بهش چپ نگاه کنه چپهاش میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوب حساب کردی 😂✋🏾
۳۹+۲۰=۵۷؟؟؟؟؟؟؟