مدافعان حـــرم
اینجوانـانِما،بـھراههایآسمان آشنـاترندتابـھراههایزمیـن!' #-سیـدآوینـــــۍ #لبیک_یا_خامنه_
'نجیبترازآنباشکهبرنجانی'🚶🏽♂🌱
#بگیر_مومن
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و شصت و سوم: آشیل
توی راه برگشت ... شب توی قطار ... علیمرادی یه نامه بهم داد ...
- توصیه نامه است برای * ... مرتضوی گفت:
تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد
... توی مجتمع ما بمونی ... برات توصیه نامه نوشت ... گفت از تهران هم زنگ میزنم
سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت ...
نامه توی دستم خشک شد ...
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست ... اینجا افراد فقط گزینش شده میرن... این به حساب گزینشه
... حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده ... خیلی
هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن ... الکی کاری نمی کنه ...
انتخاب بازم با خودته ... فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ...
هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن
... هم باید خیلی مراقب باشی ... پاشنه آشیل مرتضوی نشی ...
هنوز توصیه نامه توی دستم بود ... بین زمین و آسمون ... و غوغایی توی قلبم به پا شد
...
- پس چرا واسم توصیه نوشت؟ ... اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش
بزارن؟ ...
تکیه داد به پشتی ...
گفتم که از بچه های قدیم جنگه ... اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و
نترس ... کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد ... هر کی توانایی
داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ ... میومد وسط، محکم پای
کار ... براساس تواناییش، کم نمی گذاشت ... به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی
زمین بمونه ... و الا ملت تازه انقالب کرده و حکومت نوپا ...
مرتضوی هنوز همون آدمه ... تنهایی یا با همراه ... محکم می ایسته میگه این کار درسته
باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ... ولی دست خودت بازه... از تو هم خوشش اومد ...
گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره ... اهل ناله و الکی کاری نیست ... می
فهمه حق الناس و بیت المال چیه ... مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن،
می رفتن پای کار ... نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف
بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم ... انتخاب سختی بود ... ورود به
محیطی که روی حساب گزینش کننده ات ... هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست...
آماده له کردن و خورد کردنت باشن ...
از طرفی، اگر اشتباهی می کردم ... به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ...
ریسک بزرگی بود ... بیشتر از من... برای مرتضوی ...
غرق فکر بودم ...
- نظر شما چیه؟ ... برم یا نه؟ ...
در نهایت تمام اون حرف ها ... و فکرها ... تصمیم قاطع من... به رفتن بود ...
قسمت صد و شصت و چهارم: جا مانده
از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود ... حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت
...
- حق نداری بری ...
کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم ... یه اتفاقی افتاد ... و این چندمین سالی بود
که چند روز به حرکت ... همه چیز بهم ریخت ...
حالم خراب بود ... به حدی که کلمه خراب، براش کم بود ... حس آدمی رو داشتم که
دست و پا بسته ... لب تشنه ... چند قدمی آب، سرش رو می بریدن ...
این بار که به هم خورد ... دیگه روی پا بند نبودم ... اشک چشمم بند نمی اومد ... توی
هیئت ... اشک می ریختم و ظرف می شستم ... اشک می ریختم و جارو می کردم ...
اشک می ریختم و ...
حالم خیلی خراب بود ...
- آقا جون ... ما رو نمی خوای؟ ... اینقدر بدم که بین این همه جمعیت ... نه عاشورات
نصیبم میشه ... نه ...
هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم ... حالم خراب تر می شد ...
مهدی زنگ زد ...
فردا عاشورا، کربلاییم... زنگ زدم که ...
دیگه طاقت نیاوردم ... تلفن رو قطع کردم ...
- چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ ... اگه حاجت دارم؟... من، خودم باید فردا
کربلا می بودم ...
در و دیوار داشت خفه ام می کرد ... بغض و غم دنیا توی دلم بود ... از هیئت زدم بیرون
... رفتم حرم ... تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ...
- آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد ... یه عمرم وسط همه مشکالت یه بار
نگفتم چرا؟ ... یه بار اعتراض نکردم ... اما اینقدر بدبخت و رو سیام ... که دیدن کربلا و
زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ ... اینقدر به درد بخور نیستم؟ ... به کی باید شکایت کنم؟
... دادم رو پیش کی ببرم؟ ... هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ ... هر دفعه یه هفته به حرکت
... 10 روز به حرکت ... این بار 2 روز به حرکت ...
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی ... من، الان دق کرده بودم ... دلم به شما خوشه ... تو
رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید ...
خیلی سوخته بودم ... دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود ... می سوختم و گریه
می کردم ... یکی کلا نمی تونه بره ... یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار ... نه دو بار ... این بار ... پنجمین بار بود ...
بعد از اذان صبح ... دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت ... حرم داشت شلوغ تر از
شب گذشته می شد ... جمعیت داشتن وارد می شدن ... که من ...
قسمت صد و شصت و پنجم: ساعت 10 دقیقه به ...
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس
پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟ ...
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می
سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...
سعید با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟ ...
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت
نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون
جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم
... ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت
برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک
و درد خوابم برد...
ساعت 10 دقیقه به 11 ...
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش
...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت
حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟ ...
سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
بریم سراغ ناشناسا 😁
البته بخشیش رو من الان جواب میدم
بقیش رو مجاهد شب جواب میده✋
پاسخ ادمین فدائی ولایت👇
چون خود خدا توی قرآن گفته که اگر کسی تا آخر عمرش گناه کنه و در لحظه مرگش که حقایق رو می بینه بخواد توبه کنه مورد قبول نیست . فرعون هم تا لحظه غرق شدنش ادعای خدایی اش رو داشت و حتی داشت به ظلم، موسی و یارانش رو تعقیب میکرد . اما درلحظه مرگش پشیمون شد و خواست توبه کنه. خدا هم طبق اونچه که گفته شد ازش نپذیرفت . ولی فقط این لطف بهش شد که بدنش سالم بمونه.
مدیر با شمان🤭
عروسی دعوت کنید😂
البته همه ی مذهبیا عاشقن 💞
غالبا این طور بوده اما
همش از شهدای متاهل نبوده شهید بابک نوری، شهید ابراهیم هادی و... هم بوده
خب هرچی نباشه ما توی کانال دم بخت زیاد داریم باید یاد بگیرن در آینده با همسرشون چه طور برخورد داشته باشن😁✋
به قول شهید حمید سیاهکالی مرادی:
تا یاد بگیرن آداب همسرداری ،محبت به همسر رو
خب بریم سر کارامون
بقیه ناشناس ها هم شب
صحبتی بود ناشناس در خدمتیم
https://harfeto.timefriend.net/16516470681921
ﺷﻣﺍ ﺑﺍ ﺑﻋﺿﻳ ﺍﻫﻧﮔﺍ ﻣﺳﺗ ﻣﻳﻛﻧﻳﺩ
ﻣﺍ ﺑﺍ ﺭﻭﺿﻫ ﻫﺍﻳ ﺍﻳﺷﻭﻧ ﻣﻳﺭﻳﻣ ﺗﻭ ﻛﻣﺍ(:🖐🏻
پ.ن:ما باهم فرق داریم..
#مداحی
میگفت :
مادرقبالِتمامڪسانـیکهراهکج
میروندمسئولیم...!
حقنداریمباآنهابرخوردتندڪنیم!'
ازڪجامعلومکهمادرانحرافِ
اینهانقشنداشتهباشیم!
شهیدابراهیمهمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 #کلیپ تکاندهنده از پاسخ یک دختر ۷ ساله به مجری برنامه محفل
📥 دانلود با کیفیت بالا
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
#کلیپ سوم
نامـ شبــڪہ:یڪ
نـامــ بـرنـامہ: مــردمـ دوسـت داشــتنے
سـاعتـ:۱۷:۵۰
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان
نامـ شبــڪہ: سہ
نـامــ بـرنـامہ:محفــل
سـاعـت۱۷:۳۵
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان
نامـ شبــڪہ: شبــڪہ۵
نـامــ بـرنـامہ:زنــدگے پس از زنــدگے
سـاعـت:.۱۷:۳
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان
نامـ شبــڪہ:یڪ
نـامــ بـرنـامہ: درسـهـــاے از قران
سـاعـت: ۱۸:۵۰
#ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمــضـان
مدافعان حـــرم
نامـ شبــڪہ: شبــڪہ۵ نـامــ بـرنـامہ:زنــدگے پس از زنــدگے سـاعـت:.۱۷:۳ #ویــژه_بــرنـامہ_مـاہ_ رمـ
تڪرار همون روز
۲۲:۳۰هــمون روز
و۱۲نیمــ ظهــر
4_333307037175775463.mp3
1.48M
🎶🎤📢
ربّنا با صدای زیبا وملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی...به جرات اگر از شجریان بهتر نباشه کمتر نیست
التماس دعا🤲
#ربنا
⪻🍄☁️☘⪼
-
-
یہباررفټیممهمونۍ
یڪیدوساعٺڪهنشسـتیم
دخترکوچیكخواهرمگفت:👧
دایۍشماڪۍمیرید؟!
گفتم:چیڪارداری؟
گفت:ماڪبابداریم،مامانمگفتہھروقتشمابرید
میخوریـم🌝😂👀-
«خندهحلال»