eitaa logo
مدافعان حـــرم
856 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
سیر نگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید کربلای چهار تمام شده بود، خیلی از بچه‌های گردان امام محمد باقر(ع) شهید شده بودند. علیرضا هم مجروح به خانه برگشت، گفت: این دفعه هم شهادت قسمت ما نشد. آن روزها خانواده‌های زیادی به دیدن همسرم می‌آمدند و سراغ فرزند مفقودالأثرشان را می‌گرفتند؛ بعضی از آنها با التماس نشانه‌های کوچکی از فرزندشان می‌خواستند و علیرضا در مقابل شان چیزی نداشت جز سکوت و دعوت به صبر. . غروب بود، آمنه بغل علیرضا جا خوش کرده بود و حسین کنارش ایستاده بود، علیرضا مردانه با حسین دست داد و گفت: «خُب پسرم مثل همیشه...» حسین فوری حرف پدرش را قطع کرد و گفت: «خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجی آمنه باشم؟» هر دو خندیدیم، حتی وقتی می‌خندید، غم غریبی را توی چهره اش می‌دیدم، نگاهش را به من دوخت و گفت: «این چند روز خانواده‌های شهدا را دیدی؟ ناله‌های شان را شنیدی؟» گفتم: «بله» گفت: «از تو می‌خواهم در نمازهایت برایم دعا کنی تا من هم به شهادت برسم و مثل عزیزان آنها مفقودالأثر شوم، نمی‌توانم از شرمندگی این خانواده‌ها بیرون بیایم، آنها رفتند و من که فرمانده شان بودم هنوز این جایم.» آن لحظه انگار کسی در درونم فریاد کشید: «سیرنگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید.» شهید علیرضا بلباسی
معرفی شهید نام و نام خانوادگی :ستار ابراهیمی زاده:۱۳۳۵ زادگاه:همدان ملیت:ایرانی وضعیت تأهل:متاهل شهید ستار ابراهیمى هژیر، زاده ی سال ۱۳۳۵ در یكی از روستاهای رزن به نام قالیش همدان می باشد. وی در خانواده ای پرورش یافت که كشاورز و محروم بودند و دوران دبستان خود را از سن هفت سالگی شروع کرد و تحصیلاتش را تا كلاس ششم ابتدایی ادامه داد و به خاطر نیازمندی خانواده اش به نیروی او ادامه تحصیل نداد و در كار كشاورزی به پدرش کمک کرد. او در مقایسه با بچه های دیگر بر طبق گفته پدرش از همان ابتدا فرق داشت و سخنانی را بکار میبرد که فراتر از سنش بود. شهید حاج ستار ابراهیمی میگفت:پدر به ما نان حلال بده تا بخوریم بدین دلیل که لقمه ها خون میشود و خون ناپاک موجب بد تربیت شدن آدم می گردد
شاید شهادت آرزوۍ همہ باشد اما یقیناً جز مخلصین ڪسی بدان نخواهد رسید ...
شبتون آروم رفقا 🌱🥲
سلام ظهر آدینتون بخیر ✋🌹
مدافعان حـــرم
✨✨✨✨✨ رمان: #قصه‌دلبری قسمت_شصت‌و‌پنجم امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت می خواست
✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_شصت‌و‌ششم بعد از تشیع دوستانش وی آمد می گفت : «فلانی شهید شده بچه‌ ی سه ماهه اش رو گذاشتند روی تابوتش .. تو نزار روی تابوت ، بذار روی سینه م! » حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید بعد هم می گفت : « محکم باش!» و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم گوش به حرف هایش نمی دادم و الکی گریه زاری می کردم ، تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت .. وقتی شهید شده بودند ، تا چند وقت عکس و تیزر و بنرو اینها را برایشان طراحی می کرد . برای بچه های محل کارش که شهید شده بودند ، نماهنگهای قشنگی می ساخت . تا نصفه شب می نشست پای این کارها عکس های خودش را هم ، همان هایی که دوست داشت بعد در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود ، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود یکی سرش پایین است با شال سبزو عینک ، یکی هم نیمرخ . اذیتش می کردم می گفتم : « پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه! در کنار همه کارهای هنری اش ، خوش خط هم بود .. ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت . . این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد : پارچه جلوی اتوبوس ، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها مینوشت:« میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم ، منم گدای فاطمه » وقتی از شهادت صحبت می کرد ، هرچند شوخی و مسخره بازی بود ، ولی گاهی اشکم را در می آمد گاهی برای اینکه لجم را در آورد ، صدایم می زد : « همسر شهید محمد خانی!» ✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨ رمان: قسمت_شصت‌و‌هفتم من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . . همه چیز را تعطیل می کردم مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید : « همسر شهید محمد خانی ! » روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن . ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟ همه چی عادی شد ؟ » باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم . فردایش داده بودند به خودش آورد خانه . گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ » آتش گرفتم.. با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! » گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! » همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد . . رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ » بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید . گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! » اما تولدم نبود ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم ✨✨✨✨✨
4_6023850649509179415.mp3
2.94M
رقیه‌جان³¹⁵🤍