eitaa logo
مدافعان حـــرم
740 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آزمایشگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . ادامه دارد👇👇👇👇
. روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ... سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... . تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... .
🔴به این عکس خوب دقت کنید 🔹 گلشیفته فراهانی استوری کرده و چند میلیون نفر هم آن را دیدند و پر از خشم و نفرت شدند. اما این عکس جعلی است. اصل این تصویر مربوط به دستگیری سارقان مسلح در اصفهان آنهم در سال ۹۴ است. 🔹اما چند نفر از آن چند میلیون نفر، حقیقت ماجرا را می‌دانند؟ چه تعداد از این عکس و فیلم‌های جعلی در این چند وقت منتشر شده؟
شهید نوجوان شاهچراغ محمدرضا کشاورز ۱۵ ساله و پایه دهم مدرسه شاهد شیراز بود. پسری با ادب و همواره در امور دینی و مذهبی سرآمد بود. محمدرضا از ۲ هفته پیش نیت کرده بوده که شامگاه هر چهارشنبه در حرم مطهر شاهچراغ(ع) حاضر و ضمن به پا داشتن نماز مغرب و عشاء به جماعت ، در جلسات مذهبی این آستان مقدس شرکت کند. چهارم آبان ۱۴۰۱ وعده دومین میهمانی اش بود ، عصر این روز جامه تمیز خود را اتو کشیده و کفش نو به پا کرده و به تنهایی رهسپار حرم می شود. در هفته‌های اخیر یکی از اقوام خطاب به شهید می گوید که در این اوضاع ، مراقبت بیشتری داشته باشد که محمدرضا می گوید من می روم حرم مطهر شاهچراغ و در آنجا شهید خواهم شد. مادر شهید نیز ابتدای امسال سفر به کربلای معلا داشته که قبل از سفر به محمدرضا می گوید، سوغاتی چه می خواهد که برای او بیاورد ؟ شهید می گوید از کربلا برایم پارچه کفنی متبرک به تربت امام حسین(ع) بیاور. تکه کلام محمدرضا بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی خطاب به پدر و مادرش این بوده که بالاخره روزی شهید خواهم شد و پدرم ،پدر شهید خطاب می شود. و چهارشنبه شب ، به این سعادت رسید. 😭😭😭
♥️❗مصاحبه با شهید❗♥️ چند ماه قبل شهادت: ♤اهل مطالعه هستید؟ بله جلساتی هر هفته با چندی از مداحان در مباحث گوناگون بحث و گفتگو میکنیم و کتبی را مورد بحث قرار میدهیم. ◇بهترین تفریح شما چیست؟ دیدن فیلمهای دفاع مقدس ○ایا تا به حال کلاس مداحی داشته اید؟ خیر بنده خود شاگردم ♧یک بیت شعری که به ان علاقه مند هستید ؟ بالای دفتر شعرم نوشته ام نابرده رنج گنج به من داده فاطمه (س) ♡نصیحت شما به جوانانی که در دستگاه امام حسین فعالیت میکنند؟ بنده خود جوان هستم و نیاز ب نصیحت دارم ... 🌷
این تسبیح چه ماجرا هایی داره😁
🔴به روز باشیم به بهانه ی استوری جدید محسن تنابنده یه کم نقد تلویزیون داشته باشیم... همه الان می دونن که دشمن بزرگترین و مهمترین ضربه هاش به کشور رو از طریق چند شبکه ی فارسی زبان می زنه. اما تو پایتخت ۵، همین گروه اومدن و تو تلویزیون جمهوری اسلامی، این شبکه ها رو تبلیغ کردند. اونم به شکل خیلی مفصل!!! از یک سمت سارا و نیکا بدون اجازه ی پدرومادرشون، میرن یه نصاب ماهواره رو میارن که براشون ماهواره نصب کنه. اونم به بهانه ی یادگیری زبان انگلیسی!!! طبق روند طنز برنامه هم پدرشون اولش مخالفت می کنه و نهایتا پول میده که نصب کنن... در یک بخش دیگه زن این خونه که تو کار خبرنگاری رفته، از سانسور تو رسانه ی ملی انتقاد می کنه. اونم به این شکل که فلانی با یه نفر از کارمندای شبکه های خارجی ارتباط داشته و به همین خاطر ممنوع الکار شد... همه هم با تعجب گفتند ای وای با شبکه های اون ور آبی؟!! اونم گفت نه اون شبکه های بد، همین شبکه های فارسی زبان!!! یه جوری این سکانس رو ترتیب دادن که در ذهن مخاطب اینطور جا بیفته که شبکه های فارسی زبان گوگولی مگولی هستن و نه دشمن و معاند و جزء نقشه ی اصلی صهیونیست‌ها... دیگه نتیجه گیری با خودتون.
نتم باهام قهر کرده🚶‍♀