به مناسبت ۴۴۰ شدنمون ان شاءالله امشب تم های مذهبی و زیبا میگذارم🌹
از شما عزیزان قدردانم🌹
مشتیا هر چه کانال گسترش یابد اطلاع رسانی ها و اخبار دقیق بیشتر میشود
پس #فور کنید 😊
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#کانال_مدافعان_حرم
#رمان_سرزمین_زیبای_من
نفوذی
به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... .
اون شب اصلا خوابم نبرد ... نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ... رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ... سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد ... می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ... پشت سر هم نماز می خوند ... من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ... حالت عجیبی داشت ... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود ... و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ... .
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ... اما مسلمانی من فقط اسمی بود ... هرگز نماز نخونده بودم... توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم ... و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم ... .
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ... نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ... اون حالت، حس عجیبی داشت ... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ... .
از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود ... هر طرف که می رفت ... یا هر رفتاری که می کرد ... به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...
از پله ها می اومدم پایین ... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟... .
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ... طوری که من رو نبینن ... و گوش هام رو تیز کردم ...
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه ... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست ... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن ... و هادی فقط با چهره ای گرفته ... سرش رو پایین انداخته بود ...
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ...
- این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ...
- غیبت چیه؟ ... اگر نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ...
سرش رو بالا آورد ... اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست... .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ... هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه... اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ... .
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنبد ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... بقیه اش با خداست ...
حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ... این حرف ها همه اش شعار
بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که
من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ... اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ... و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... .
چند روز گذشت ... من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ...
داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... .
ان الله مع الصابرین
مدافعان حـــرم
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ... - این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ..
اعضای محترم جدید سلام علیکم✋
خیلی خوش اومدین 🌹
ادمین گمنام هستم مخلص همتون
رمان سرزمین زیبای من رو میتونید با #رمان_سرزمین_زیبای_من از اول بخونید و دنبال کنید .
نکات بسیار خوبی برای رشد اخلاقی و اجتماعی ما داره👌
یاد میده چه طور میتونیم به اهدافمون برسیم❤️
مدافعان حـــرم
☘بسم الله الرحمن الرحیم ☘ #رمان_سرزمین_زیبای_من #کانال_مدافعان_حرم #پارت_اول استرالیا ... ششمین ک
اینم پارت اول تقدیم نگاه های زیباتون که نصیب نامحرم نشده🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕خواندن شعر شهید محمد احمد مشلب برای مادرش...
#شهید_احمد_مشلب(شهید بی ام و سوار)🌹
【🏀🚚】
.
.
حَرَمۍبـٰاشَدومَنبـٰاشَمواَشَڪۍڪـٰافیست
سَرِمـٰانگَرمحُسیناَستهَمینمـٰارـٰابس...!
.
.
#کربلا
من مناجات امام زمانو شنیدم میفرمودن :
خدایا اینا گناه میکنن امید دارن میگن
من ِ مهدی شفاعت میکنم ،
بخاطر ِ من ِ مهدی از آنها بگذر . .
- بمیریم .؟
امشب داشتم نماز استغاثه میخوندم انقدر خسته بودم وسطش نزدیک بود خوابم ببره😂
ولی خیلی نماز قشنگیه