چه زیباست" :))
همراه چادرتّ لحظه های "
خوب و بد در زندگی را گذرانده ای :^))
لحظه هایی که از ته دل میخندی🌿✨
لحظه هایی که از ته دل گریه میکنی " ^^
زیبا نیست؟؟ :)))❤️
___
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۵ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Thursday - 16 March 2023
قمری: الخميس، 23 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️17 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️22 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️25 روز تا اولین شب قدر
▪️26 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
امامزمانم!
خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
ونبودنترابهتماشانشستهایم...
درحالیکهدردعایعهدزمزمهمیکنیم⇩
-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت،یادامامحسین(؏)افتادم...!
یادڪوفیانوامامیکهتنهاماند،وما🚶🏿♂💔
اینایی که ترقه🧨 میندازن بدونن که
اینکارشون حق الناسه
و اون دنیا تک تک این ترسایی که به دل بقیه میدازن همزمان به روحشون ترزیق میشه
که واقعااا چیز وحشتناکیههه🤯
خدایی ارزش داره ادم بخاطر یه خوشی کوتاه این همه عذاب برا خودش بخره؟؟
واقعا ارزش داره؟؟
پس نکنیددد اقا نکنید😊
#شـٰایدتلنگر🚫'
یہبزرگیبهممیگفت:
هروقتخواستیبفهمی
خداصداتومیشنوهیانه
ببینوقتیگناهمیکنی
عذابوجداندارییانه💔🖐🏿. .!
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 رهبر اونا و رهبر ما
♻️#انتشارش_با_شما
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و هفتم: حادثه بی خبر نیست
توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سالم کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...
ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم
... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ..
خندیدم ...
- که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت
کنن؟...
خنده اش کور شد ...
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت ...
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...
می دونی؟ ... زمان انقالب و جنگ ... امثال تو رو می کشتن ...
دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ...
ـ بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش ... هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن
... میشن جوان ناکام ...
و زد تخت سینه ام ...
ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون
می کنه ... حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ...
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...
ـ اشکال نداره ... شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده
باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو
به یکی بگو که بترسه ...
هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ...
شهید دعا می کنه ...
و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ...
بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می
کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه
بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ...
به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف هایی که اون
روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ...
ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی
اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه
سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه
... لازم میشه ...
قسمت صد و هشتم: رتبه
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم
می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می
شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ...
علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های
پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی
کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع
کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی
برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که
به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز
اینکه... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی
می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و
طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل
تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت
...
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن
بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه
تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم
... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب
که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد
استقبالم ...
سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی
می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه
ای برای گفتن داشت ...