فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب🌷
🌸مقام معظم رهبری :روزانه حداقل یک صفحه قرآن بخوانید.
۲۸۴ _ قطعه ای فنی و پرنفس از استاد محمد اللیثی ،هدیه به روح مطهر ،منور و پر فروغ بنیانگذار لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) شهید راه آزادسازی قدس و فلسطین ،سردار حاج احمد متوسلیان.
روحش شاد ،راهش پر رهرو و یادش تا ابد جاوید ، به برکت فاتحه و صلوات بر محمد و آل محمد(ص)
#قرآن
تفسیر آیه فوق از سوره الانفال
«٧» ﻭَﺇِﺫْ ﻳَﻌِﺪُﻛُﻢُ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺇِﺣْﺪَﻱ ﺍﻟﻄَّﺎﺋِﻔَﺘَﻴْﻦِ ﺃَﻧَّﻬَﺎ ﻟَﻜُﻢْ ﻭَﺗَﻮَﺩُّﻭﻥَ ﺃَﻥَّ ﻏَﻴْﺮَ ﺫَﺍﺕِ ﺍﻟﺸَّﻮْﻛَﺔِ ﺗَﻜُﻮﻥُ ﻟَﻜُﻢْ ﻭَ ﻳُﺮِﻳﺪُ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺃَﻥ ﻳُﺤِﻖَّ ﺍﻟْﺤَﻖَّ ﺑِﻜَﻠِﻤَﺎﺗِﻪِ ﻭَ ﻳَﻘْﻄَﻊَ ﺩَﺍﺑِﺮَ ﺍﻟْﻜَﺎﻓِﺮِﻳﻦَ
ﻭ (ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﻳﺪ) ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻭ ﮔﺮﻭﻩ (ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﺗﻲ ﻳﺎ ﻟﺸﻜﺮ ﻣﺴﻠﺢ ﺩﺷﻤﻦ،) ﺍﺯ ﺁﻥِ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺷﻤﺎ (ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﻃﻠﺒﻲ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻣﺎﺩّﻱ) ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﮔﺮﻭﻩ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﻠّﺢ (ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﺗﻲ) ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﺗﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﻴﺮﺩ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺣﻖّ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﻠﻤﺎﺕ (ﻭ ﺳﻨّﺖ ﻫﺎﻱ) ﺧﻮﻳﺶ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﺭﻳﺸﻪ ﻱ ﻛﻔّﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻛﻨﺪ. (ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻛﻢ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺁﻣﺎﺩﮔﻲ ﺟﻨﮕﻲ ﺩﺭ ﺑﺪﺭ ﺑﺎ ﻟﺸﻜﺮ ﻗﺮﻳﺶ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎم ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺳﺎﺧﺖ.)
ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ:
«ﺷﻮﻛﺔ» ﺍﺯ «ﺷﻮﻙ»، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺧﺎﺭ ﻭ ﺳﺮﻧﻴﺰﻩ، ﻭ ﺳﻤﺒﻞ «ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺴﻠّﺢ» ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺯ «ﻏﻴﺮ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﺸﻮﻛﺔ»، ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﻠّﺢ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺯ «ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺣﻖّ»، ﺳﻨّﺖ ﻫﺎ، ﺍﻭﺍﻣﺮ ﺍﻟﻬﻲ ﻭ ﺍﻭﻟﻴﺎﻱ ﺍﻟﻬﻲ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ. ﻛﻠﻤﻪ ﻱ «ﺩﺍﺑﺮ»، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﻱ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ «ﻳﻘﻄﻊ ﺩﺍﺑﺮ»، ﻛﻨﺎﻳﻪ ﺍﺯ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ، ﺳﺎﻝ ﺩﻭم ﻫﺠﺮﻱ، ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺑﻮﺳﻔﻴﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺃﺱ ﻳﻚ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ. ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻀﻌﻴﻒ ﻗﺪﺭﺕ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺍﻣﻮﺍﻟﻲ ﻛﻪ ﻛﻔّﺎﺭ ﻣﻜّﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ٣١٣ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻱ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﺷﺪﻧﺪ. ﺍﺑﻮﺳﻔﻴﺎﻥ ﺳﺮﺩﺳﺘﻪ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﺼﻤﻴﻢ، ﻛﻔّﺎﺭ ﻣﻜّﻪ ﺭﺍ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﺮﺍﻫﻪ، ﺭﺍﻫﻲ ﻣﻜّﻪ ﻛﺮﺩ.
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻣﺸﺮﻛﺎﻥ ﻣﻜّﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺳﻬﻤﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﻭﺗﻬﺪﻳﺪ ﺁﻧﺎﻥ، ﺣﺪﻭﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺴﻴﺞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﺳﺮﺷﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﻜّﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻛﺎﻣﻞ ﻧﻈﺎﻣﻲ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻲ ﺍﺑﻮﺟﻬﻞ، ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﮔﺮﻭﻩ ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮﻱ ﺗﺠّﺎﺭ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﻫﻔﺪﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ، ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﺑﻴﻦ ﻣﻜّﻪ ﻭ ﻣﺪﻳﻨﻪ، ﺳﻪ ﮔﺮﻭﻩ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ، ﺳﭙﺎﻩ ﻛﻔﺮ ﻭ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﻛﻔّﺎﺭ.
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﺩﺷﻤﻦ، ﺑﺎ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ، ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﺠﺎﺭﻱ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻩ ﻛﻔﺮ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻛﻨﻨﺪ؟ ﻧﻈﺮﻫﺎﻱ ﻣﺘﻌﺪّﺩﻱ ﺑﻴﺎﻥ ﺷﺪ، ﻭﻟﻲ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎم ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻩ ﻛﻔﺮ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻧﻈﺎﻣﻲ ﭼﻨﺪﺍﻧﻲ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺟﻨﮓ ﻭﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻛﻔّﺎﺭ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺎ ﺍﻣﺪﺍﺩﻫﺎﻱ ﻏﻴﺒﻲ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺑﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺷﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﻨﮓ، ﺍﺑﻮﺟﻬﻞ ﻭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻛﺎﻓﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎم ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻧﻔﺮ ﺍﺳﻴﺮ ﮔﺸﺘﻨﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﺳﻠﺎم ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ.(٤١٩)
ﭘﻴﺎم ﻫﺎ:
١- ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﺍﻣﺪﺍﺩﻫﺎﻱ ﺍﻟﻬﻲ، ﻟﺎﺯم ﻭ ﻋﺎﻣﻞ ﺗﻘﻮﻳﺖ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ. «ﻭﺍﺫ»
٢- ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻧﻔﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﺠﻬﻴﺰﺍﺕ ﺟﻨﮕﻲ ﻧﻴﺴﺖ، ﻋﺎﻣﻞ ﻋﻤﺪﻩ، ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ. «ﻳﺮﻳﺪ ﺍﻟﻠّﻪ» ﺁﺭﻱ، ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍ، ﻏﺎﻟﺐ ﺑﺮ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺍﺳﺖ.
٣- ﮔﺎﻫﻲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻱ ﺍﻟﻬﻲ، ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. «ﻳﺮﻳﺪ ﺍﻟﻠّﻪ»
٤- ﻃﺒﻊ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺭﺍﺣﺖ ﻃﻠﺐ ﺍﺳﺖ. «ﺗَﻮَﺩّﻭﻥ ﺃﻥ ﻏﻴﺮ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﺸﻮﻛﺔ ﺗﻜﻮﻥ ﻟﻜﻢ» (ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺘﻲ ﻭ ﻣﺸﻜﻠﺎﺕ، ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻱ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﻭ ﺍﺻﻮﻟﻲ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﻱ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻏﻴﺮ ﺍﺻﻮﻟﻲ ﻧﻜﻨﻴﻢ.)
٥ - ﺍﺣﻘﺎﻕ ﺣﻖّ، ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻱ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺍﻟﻬﻲ، (ﺍﻭﻟﻴﺎ، ﺳﻨﻦ، ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ، ﺍﻭﺍﻣﺮ، ﻓﺪﺍﻛﺎﺭﻱ، ﺟﻬﺎﺩ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ) ﺍﺳﺖ. «ﻳﺤﻖّ ﺍﻟﺤﻖّ ﺑﻜﻠﻤﺎﺗﻪ»
٦- ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺣﻖّ ﺑﺮ ﺑﺎﻃﻞ، ﺑﺎﻟﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺍﺳﺖ. «ﺗَﻮَﺩّﻭﻥ ﺃﻥّ ﻏﻴﺮ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﺸﻮﻛﺔ ﺗﻜﻮﻥ ﻟﻜﻢ... ﻳﺮﻳﺪ ﺍﻟﻠّﻪ ﺃﻥ ﻳﺤﻖّ ﺍﻟﺤﻖّ ﺑﻜﻠﻤﺎﺗﻪ»
٧- ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﻧﻬﺎﻳﻲ، ﺑﺎ ﻋﺰّﺕ ﺣﻖّ ﻭ ﺫﻟّﺖ ﺑﺎﻃﻞ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ. «ﻳﺮﻳﺪ ﺍﻟﻠّﻪ ﺍﻥ ﻳﺤﻖّ ﺍﻟﺤﻖّ... ﻭ ﻳﻘﻄﻊ ﺩﺍﺑﺮ ﺍﻟﻜﺎﻓﺮﻳﻦ»
٨ - ﻫﺪﻑ ﺟﻬﺎﺩ ﺍﺳﻠﺎﻣﻲ، ﺍﺣﻘﺎﻕ ﺣﻖّ ﻭ ﺍﻧﻬﺪﺍم ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻛﺸﻮﺭﮔﺸﺎﻳﻲ ﻭ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ.
#تفسیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 شهید آوینی و وعده آزادی قدس...
# آزادی قدس شریف
#انشاءالله
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مستند کوتاه | قرار عاشقی با گل نرگس
🔻مستندی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده با رهبر انقلاب
👈 پدر شهید خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب، دستنوشتهای را قرائت کرد که این شهید مدافع حرم در آن به ملاقات خود با حضرت ولیعصر عجلاللهتعالی فرجهالشریف در شب یازدهم ماه مبارک رمضان اشاره کرده است.
#مستند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
# یاصاحب الزمان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
☘میزنم سبزه گره،تاگره ای وا گردد
☘سالمان سال ظهوره،گل زهرا گردد
☘میزنم سبزه گره،نیتم اینست خدا
☘یوسف گمشده ی ارض و سماء برگردد
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
💚سیزده بدرمهدوی💚
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀# یاصاحب الزمان
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_نسل_سوخته
قسمت صد و شصتم: حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ...
و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا
حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و
لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ...
قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می
کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...
- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخالف دوستان، تا حالا هیچ کار
ارزشمندی برای خدا نکردم ...
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی
تمام وجودم رو پر کرده بود ...
- این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس
می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار
فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار
اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های
مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت
کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت
رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد
سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید
پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ...
حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...
قسمت صد و شصت و یکم: ایده های خام
بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و
دکمه میکروفون رو زدم ...
- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...
با لبخند خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی
و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...
مکث کوتاهی کرد ...
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟
...
دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود
... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکراریه ...
مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3 ،4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه
ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن
الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال
ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار
مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به
نتیجه برسیم ...
سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون
پشت، چی می نوشتی؟ ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات
و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر
کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ...
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می
کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن ... یه عده هم
برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن حرف های جمع بود ...
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم
... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...