شهید هاشم دهقانی نیا
این شهید اولین شهید مدافع حرم استان اردبیل دارالارشاد حسینی هستش
آقا هاشم از تکاوران تیپ ۳۷ حضرت عباس(ع) سپاه پاسداران استان اردبیل بودند و از زبده های رشته های رزمی بخصوص تکواندو
شهید هاشم دهقانی نیا متولد ۶ خرداد ۱۳۶۷ در اردبیل هستن و از کدوکی از پایه ثابت های مسجد و به خصوص نماز بودند
ایشون در ۹ سالگی پدر خود را از دست می دهند و به همین دلیل میل زیادی به مستقل شدن و به قول رو پای خود ایستادن داشتن
بعد در دوره تحصیلات در دبیرستان وارد عکاسی و حکاکی و معرق کاری و ....
اما بعد به استخدام سپاه در می آید
ایشون بعد از سفر کربلایی که در اربعین رفتند تصمیم بر رفتن به سوریه میگیرند
و شهادتشان رو از سید شهدا و حضرت عباس گرفتند
ایشون در شمال حلب منطقه شیخ عقیل که فرپانده دسته بودند با خوردن تیر به ستون فقرات و قطع نخاع در تاریخ ۷ اسفند ۹۴ به شهادت میرسند
اما بدلیل اینکه آن منطقه به قولی منطقه بین دشمن و نیروهای خودی بود
به علت حمله دشمن پیکر شهید جا میماند و به علت قطع نخاع توان حرکت نداشتند
و پس از ۸۳ روز پیکر شهید همانند الگو و عشقش حضرت عباس(ع) بدون دست تفحص میشود و در تاریخ ۳۱ اردبیهشت ۹۵
پیکر ایشون در شهر اردبیل قبرستان محله غریبان دفن شد
برادر شهید: در شمال غرب با شهید حسین آخربین همرزم بود. آنجا یک لحظه پستش را با آن شهید عوض میکند و آن زمان ایشان شهید میشوند. همیشه از این موضوع ناراحت بود که چرا شهادت نصیب او نشده است زمان شهادت شهید مهدی مرادی در دل کوههای برفی و ارتفاعات غرب پا به پای ایشان بودند که شهید مرادی به شهادت میرسند آن زمان پیکر این شهید در خاک عراق میماند و واقعا دسترسی به آنجا غیر ممکن بود هاشم تنها کسی بود که به کمک چند نفر دیگر اقدام به آوردن پیکر شهید مرادی میکند. این اتفاق هم او را خیلی آزار میداد که حکمت خدا در چیست که آن زمان او به مقام شهادت دست نیافت.
هاشم دو خصوصیت بارز داشت که در کمتر کسی پیدا میشود, دلسوزی و خیرخواهی؛ اگر کسی چیزی از او میخواست تمام سعی و تلاشش را میکرد تا او را به خواستهاش برساند. هر کس هر کاری و مشکلی داشت وی اولین کسی بود که پیش قدم میشد. هیچ وقت خودش را دست بالا نمیگرفت اگر مجلس ترحیم برای فردی از اطرافیان برگزار میشد او در صف کمک رسانی حاضر میشد. از پخش اعلامیه در کوچه پس کوچه ها گرفته تا پذیرایی از مهمانان انجام میداد.
برادر شهید: تنها یک جمله میتوانم در این باره بگویم و آن اینکه اگر مقام معظم رهبری نبود هاشم اصلا عازم سوریه نمیشد. هاشم یک عاشق و سرباز تمام عیار ولایت بود وقتی رهبر معظم انقلاب سخنرانی میکردند وی جواب سوالهایش را در کلام ایشان جستوجو و پیدا میکرد.
مادر شهید: تا قبل از آخرین لحظه دیدارش نمیدانستم به ماموریت سوریه میرود. یک روز اول صبح دیدم به اتفاق همسر و بچههایش پله های خانه را میآیند پایین یکی از دو قلو هایش را بغل گرفته بود داد به من و گفت مادرم مرا حلال کن میخواهم به جنگ به دشمنان حضرت زینب (س) بروم. این حرفش مرا شوکه کرد هر چه به او التماس کردم به این طفل معصومها و همسر جوانت رحم کن و از این تصمیم منصرف شو. ولی وی در جوابم گفت: مادر اگر جواب خانم زینب (س) را میدهی که این طور حرم شریفش در معرض تیر دشمنان قرار گرفته و دشمن گفته تا کیلومترها حرم را به زمین فرو میبرد من بمانم. برایم حرف متقاعد کنندهای بود، گفتم: پسرم میروی تو را به خدای یکتا میسپارم، دیگر از مادری تو خلاص میکنم و تو را به خانم فاطمه زهرا (س) هدیه میدهم. اگر شهید شدی خانم زهرا (س) حضرت ابوالفضل (ع) را به یاد بیآور که تو را در آغوش خود میگیرند. هاشم پاسخ داد: فدای سرت مادرم مرا به مادری والاتر از خودت سپردی. بهترین دعا را برایم کردی. وقتی رفت نگاههای معصوم بچهها و همسرش او را تا ته کوچه بدرقهاش کردند. او فقط یکبار برگشت دستی به ما تکان داد و دیگر او را ندیدیم.
3.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام ای شهید امر به معروف
سلام شهید غیرت 🖤
حساب اونکه بهت طعنه زد باشه قیامت...
امشب به یاد مدافع امنیت باشید😔✋
مدافعان حـــرم
سلام ای شهید امر به معروف سلام شهید غیرت 🖤 حساب اونکه بهت طعنه زد باشه قیامت... امشب به یاد مدافع ا
32.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های همسر شهید😔
اگه تونستید .... اونوقت مَردید
اگه ....
#شهیدغیرت
خب وقتشه اعتراف کنم✋😅
من همزمان که براتون رمان میزاشتم خودمم میخوندمش اما پری شب خیلی خوشم اومد ،دوپارت به خودم هدیه دادم😌😂
دیشب به جای اینکه اون دوپارت اضافی که خودم خونده بودم رو براتون میزاشتم از ادامه ی اون قسمتی که خونده بودم براتون گذاشتم😁
این نکته رو با تذکر یکی از کاربرهامون فهمیدم😂😂🌹
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت پانزدهم من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
- این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
- می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟