❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
قسمت بیست و هفتم
حمله زینبی
بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت …
- بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد …
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …
- آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …
- مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود …
- چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد…
- چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
قسمت بیست و هشتم : مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
قسمت ۲۸ رمان بدون تو هرگز.mp3
2.15M
صوت قسمت ۲۸ رمان بدون تو هرگز
.
.
🌹🌹🌹🌹🌹
۶ ماهه سر رسید رو خریدم هنوز نتونستم شعرش رو کامل بخونم😂
کسی میتونه بخونه با معنی ناشناس بگه😁👇
https://harfeto.timefriend.net/16516470681921
میدونےرفیق!؟
تایهاتفاقےافتاد،سریعنگوخدامنو
فراموشکرده🌱
نگودیگهعاشقمنیست...🖇
شایدوقتےپشتسرهممشکلاتهست
دلیلشاینهروحتمیخواد
متعالےبشه♥️||
شایداگهدلتبیقراره...
دلیلشاینهخدادلشبراتتنگشده 🍃
شایداگهیهاتفاقینمیوفته،
دلیلشاینهحکمتےدارهپسصبرکن🙂☝️🏻
+خداکافیهبراتپسآرومباش🔏🌸
توڪلبهخدا،
توسلبهاهلبیت
توجهبهدولبسیّدعلی؛
والسلامهیچخبریدیگهتوعالَمنیست✨🧡
#حاجحسینیکتا
#مذهبی
#پروفایل_دخترونه
مدافعان حـــرم
تا رنـج تحمل نکنی گنج نبینی، تا شب نرود صبح پدیدار نیایـد!
بگذاراگرهیچیهمنشدیمدرراهتوباشد
بگذاربگویندبهسمتخدارفت ؛
ولیهیچینشد :)!
- این لحظه رو براتون آرزو میکنم که خدا
بهتون بگه ؛
قَدْ اُوتِیتَ سُؤْالَكَ
خواستهات به تو داده شد ..