از وقتی داداشم رادان اومده براندازها حساب کار خوب دستشون اومده 😉
#رادان_مچکریم
#سردار_رادان
شوق را رد کردهایم از فراقِ کربلا؛
کارمان دارد به مرزِ جان سپردن میرسد(:
{🖤🔗}#محرم
{🖤🔗}#امام_حسین
{🖤🔗}#پروفایل_محرم
زیر علمت امن ترین جای جهانست
چیزی که عیانست چه حاجت به بیانست..
{🖤🔗}#محرم
{🖤🔗}#امام_حسین
{🖤🔗}#پروفایل_محرم
Hossein Saadatmand ~ Music-Fa.ComHossein Saadatmand - Neyze Shekasteha (128).mp3
زمان:
حجم:
5.24M
┊<☁️🖤>┊
●━━━━━━───────
ㅤ ⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
نیزه شکسته ها را
میان خاک صحرا ...💔🥲
📓⃟🌙 ¦⇢ #مداحی
📓⃟🌙 ¦⇢ #محرم
📓⃟🌙 ¦⇢#مدافعان_حرم
ــــــــــــــــــــــــ❁ــــــــــــــــــــــــ
یاحسینغریبمادر !@hobo_lhosein_۲۰۲۳_۰۷_۲۵_۱۲_۱۳_۱۲_۸۴۱.mp3
زمان:
حجم:
4.14M
┊<☁️🖤>┊
●━━━━━━───────
ㅤ ⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
یا حسین غریب مادر 🙃💔
📓⃟🌙 ¦⇢ #مداحی
📓⃟🌙 ¦⇢ #محرم
📓⃟🌙 ¦⇢#مدافعان_حرم
ــــــــــــــــــــــــ❁ــــــــــــــــــــــــ
مدافعان حـــرم
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_تنها_میان_داعش
من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم
حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب
ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از
او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی
ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده
بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که
دلم از بی گناهیام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام
شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها
بیرون آمد و رو به عمو کرد :»بابا! عدنان دیگه اینجا
نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید
و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه
میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را
خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد
که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را
میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش می-
کنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را
زد:»عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صالح
نیس باهاشون کار کنیم.« لحظاتی از هیچ کس صدایی
درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم
نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی-
اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم
سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که
اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر
انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس
از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصالً مهربان و برادرانه نبود، طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم
کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این
سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل
تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون
کشید :»من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!«