eitaa logo
مدافعان حـــرم
902 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام ✋❤️
…🖤💔
Mahmoud Karimi - Ma Az To Be Gheyre To [SevilMusic].mp3
2.33M
ما از تو به غیر تو نداریم تمنا.... حلوا به کسی ده که محبت نچشیده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام‌حسن‌انقدر‌کریمه‌تمام‌زائرهاشو داده‌به‌برادرش‌امام‌حسین❤️‍🩹!'
32.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-همینقدراسمت‌آرامش‌بخشه . .💔!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازقول‌منِ‌خسته‌به‌ارباب‌بگویید جزعشقِ‌توعشقی‌به‌دلم‌جاشدنی‌نیست❤️
Saeid Hadadian - Booye Sibo Haram Habib (320).mp3
5.86M
بویِ سیب و حرم حبیب و ...!(:
🪶 و بهترین راه برای اینه که ابعاد وجودی زن فدای و او نشه .
چادرت را سر کن ای بانوی خوبم شک نکن! سر به زیری های نابت✨🌿 سربلندت میکند :) 🧕🏻
📚«ماجرای فکر آوینی» کتابی است با موضوع گفتارهایی در شناخت تفکر بنیادین شهید سیدمرتضی آوینی به قلم وحید یامین پور. این کتاب را نشر معارف منتشر کرده است. «زمان آگاهی»، «خودآگاهی تاریخی» و «وقت شناسی» امتیاز اهل حکمت و فضیلت از دیگرانی است که گرفتار عادات روزمره شده اند. اهل حکمت و فضیلت، به «وقت» که همانا باطن زمان است، وقوف پیدا می کنند و مختصات تاریخی و تمدنی خود و ماهیت حقیقی رخدادهای پیرامون خود را بهتر از هر کسی باز می شناسند؛ آنگاه حکمت از زبان و قلم آنها می تراود و «معلم» دیگران می شوند. سید مرتضی آوینی، حکیم هنرمندی بود که بی شک مقام او، مقام «معلم» است. معلم اندیشه ها و سلوک فکری و فرهنگی کسانی که در ساحت انقلاب اسلامی راه می پیمایند.
حالا که این روزها بحث کنکور و رتبه های برتر کنکور تیتر اول رسانه ها هست جا داره یادی کنیم از ‏شهید رتبه یک سال ۱۳۶۴:" شهیدی که وصیت کرد ؛ فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند همین"
❤️ چشــــم هایمان سبد نور خدا می‌خواهنــد بهر دیدار خـــدا مهر و صفا می‌خواهنــد یڪ‌ ڪلام ‌یابن‌الحســـن‌ در دو جهـــان‌.. دیدن‌ ♥️
🖇 🌱 شیرین‌تر‌ا‌زنام‌شما‌امڪان‌ندارد مخروبه‌باشد‌هر‌دلے‌جانان‌ندارد♥️ جانِ‌مــــن‌و‌جانانِ‌مـــــن‌مھدی‌ِزهـــرا قلبم‌به‌جز‌‌‌صاحب‌الزمان‌سلطان‌ندارد..♥
مدافعان حـــرم
نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموه
بسم الله الرحمن الرحیم شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد. زن عمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بالاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد : »اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :»نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!« به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!« رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می-فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می-خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :»باطری رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
چند روزیه که براندازهای تهی مغز یه فیلمی رو منتشر کردن که یه یارویی توی کربلا درباره ازدواج با دختران سوری و این که سفارت ایران راحت پاسپورت ایرانی میده تا توی ایران نسل شیعه رو زیاد کنن، خزعبلات میبافه ...... حالا گندش دراومده این پسره از نوچه‌های مصی بوده و از ۳ سال پیش برای مصی فیلم میفرستاده احمق میخواسته نشون بده خیلی مذهبیه ۲۰۰ تا انگشتر کرده دستش ....)) خدایی برعندازا عقل ندارن راحتن 🕶
-عالم‌بی‌خبری‌را‌به‌دو‌عالم‌ندهم!-