eitaa logo
مدافعان حـــرم
892 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را دوست داشتم درحالی که دور بودی....💔
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گره کرببلای همه به دست تو باز می‌شود یا ابالفضل 💚
بسم الله
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت57 سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی... هق هق
دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه ی پرستاران و پزشکانی که هنگام ایست قلبی راشا در اتاق بودند تائید کردند که بیمار جانش را از دست داده و آنها اشتباهی نکرده اند... راشا ولی هنوز در بیمارستان بود... اما با یک تفاوت.... این بار در بیمارستان بستری بود... اما در بخش! حالش خوب بود اما هنوز به هوش نیامده بود.... *********** هدی با پافشاری زیاد خانواده اش را راضی کرده بود که شب را به عنوان همراه کنار همسرش باشد.... حال... ساعت از دو نیمه شب گذشته بود... اما خواب به چشمان خسته ی هدی نمی آمد... کنار راشا نشسته ...... دستش را در دست گرفته و هر چند لحظه دستان راشای بی هوش را بوسه باران میکرد.. و در دل از خدا خواهش میکرد که هرچه زودتر چشمان مشکی رنگ راشا به رویش گشوده شود.. و طولی نکشید که با تکان خوردن پلک های راشا... خواسته ی دل هدی بر آورده شد. هدی با دیدن چشمان نیمه باز همسرش زنگ کنار تخت را فشرد و به دقیقه نکشیده چند پرستار و پزشک به اتاقش آمدند... دکتر پس از معاینه راشا و انجام کارهای لازم رو به هدی گفت: الحمدالله بیمار مشکل خاصی نداره... نهایتا تا فردا شب مرخصن... **************** راشا متعجب بود... نمیدانست چه شده... اتفاقات را تا جایی به یاد داشت که هدی را در آغوش گرفت تا از اصابت گلوله به او جلوگیری کند... دیگر هیچ چیز به یاد نداشت... پس از اینکه پرستاران از اتاق خارج شدند... هدی به سمتش آمد... دست راشا را گرفته و بوسه ای روی آن نشاند.. اشک های هدی چه بود این وسط؟؟ سوال های زیادی داشت... اما حالِ خرابِ هدی مانع از این میشد که سوال هایش را از مغزش بیرون بریزد... خوب میدانست حال هدی برای پاسخ دادن به سوالاتش مساعد نیست... اما چرا ؟؟ این یکی را واقعا نمیدانست... هدی نمیخواست حسرت دوستت دارم گفتن به راشا باز هم روی دلش بماند: میدونی چی کشیدم تو این دو ماه؟؟ میدونی هر روز... هر ثانیه... جون میدادم از ترس رفتنت؟؟ میدونی روز خاکسپاری چه حالی داشتم؟؟ چقد گریه کردم؟؟ با شنیدن واژه ی خاکسپاری به فکر فرو رفت.. کدام خاکسپاری؟ خاکسپاری ؟ کی؟ کیِ؟ کجا؟ هدی از کدام دو ماه حرف میزد؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت58 دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه
_خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟ هدی تلخ لبخند زد... ایستاد و شروع به قدم زدن کرد: واقعا هیچی یادت نمیاد؟؟ کمی فکر کرد و پس از چند ثانیه لب زد: هیچیه هیچی... نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد: روز عقد... وقتی اومدی جلومو خودتو به کشتن دادی... اون دختره یه کم حرف زد و گریه زاری کرد... بعدشم یه گلوله زد تو مخ خودش.. تعجب کرده و باضرب نیم خیز شد: هستی خودکشی کرد؟؟؟ هدی اخم کرد: بله...الان ناراحت شدی مثلا؟؟ راشا میان بهت لبخند قشنگی به هدی هدیه کرد: کمی... اندکی...تا حدودی یکم زیاد کوچولو... هدی چشم غره ای نثار راشا کرد و ادامه داد: همونجا.. به خاطر شوک بزرگی که به مبینا وارد شد بچه ی حامدم دنیا اومد...محمد حیدر.. دوماهشه... باز هم برایش سوال شد که دوماااه؟؟ اما سکوت کرد تا هدی ادامه دهد.. _ آمبولانس اومد... هم من .. هم تو.. هم مبینا رو یه راست بردن اتاق عمل... تمام تلاشش را کرد اشک نریزد‌... اما نتوانست: بعد عمل.. وقتی به هوش اومدم... بهم گفتن رفتی تو کما... اون لحظه دلم میخواست بمیرم... از اون روز به بعد.. کارم شده بود گریه... محمد و حامد... با اینکه خودشون داشتن داغون میشدن... همه تلاششو میکردن که حال منو خوب کنن.. نمیذاشتن بمونم پیشت... دوماه... تو بی خبر از همه چی... تو کما بودی و آروم خوابیده بودی... تو اون دوماه.. خیلی التماست کردم نری و تنهام نذاری... ولی تو نامردی کردی... از حرفی که زد خودش هم خنده اش گرفت.. راشا حال صحیح و سالم کنارش بود... از پیشش نرفت... پس چرا میگفت نامردی کردی؟؟ گوشه ی تخت نشست و دستش را روی دست راشا گذاشت: روز ۱۶ دی... تقریبا دوماه از عید قربان یعنی روز عقدمون گذشته بود... با دسته گل اومدم... ببینمت... ولی... بغضش شکست و هق هق کرد: ولی... دیدم یه تخت از اتاقت آوردن بیرون... پارچه سفیدو از رو سر جنازه دادم کنار.. به امید اینکه تو نباشی... ولی خودت بودی.. خودِ خودت... دنیا رو سرم خراب شد وقتی دیدمت... بی هوش شدم... وقتی به هوش اومدم... دست راشا را محکم فشرد تا حضورش را احساس کند.. میترسید خیال باشد اینکه دارد با همسرش صحبت میکند... _ وقتی به هوش اومدم... فقط محمد پیشم بود... گفتم بقیه... نگفت.. خودمو کشتم تا گفت اومدن خاکسپاریت.. یه عالم التماسش کردم تا راضی شد منو بیاره... آب دهانش را به سختی قورت داد و ناباور لب زد: من... مردم؟؟ هدی بی توجه به سوال راشا میان هق هق ادامه داد: باورم نمیشد داری میری... داری تنهام میذاری... باورم نمیشد اون جنازه کفن پیچ شده.. راشای منه... وقتی.. وقتی صورتتو باز کردن تا واسه آخرین بار باهات حرف بزنیم... خداحافظی کنیم.. دلم خون شد... التماست کردم... از... از روز عقد گفتم... گفتم یادته گفتی این واسه تو میتپه؟؟ یهو.. حس کردم صدای قلبت میاد... به بقیه گفتم.. باور نکردن... مبینا... چون دکتره... دیده همچین معجزه هایی رو... به حامد گفت نبضتو بگیره... لبخند زد: باورم نمیشد خدا جواب التماسامو... جواب دعاهامو... نذرامو داد... خییلی دوست دارم راشا... دیگه نرو از پیشم... به اندازه کافی تو اون دوماه... عذاب کشیدم... دو روز پیشم ... عمق عذابو درک کردم.. دیگه نرو از پیشم... دیگه طاقت دوریتو ندارم...❤ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
در گنج خود نمیپوستم🥺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی‌رونداره‌این‌بــي‌نوا الـــآ‌حسین..❤️‍🩹
24.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه‌سحری‌مارو‌بطلب‌حرم‌ابالفضل:)❤️‍🩹
بسم الله
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت59 _خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟ هدی تلخ لبخند زد... ایستاد و شروع به قدم
هر چه اصرار کرد هدی راضی نشد بقیه را خبردار کند که به هوش آمده... میخواست خود خواه باشد... راشا را تنها برای خود میخواست... میخواست برای چند ساعت هم که شده... راشا را تنها برای خود داشته باشد... میدانست اگر به بقیه بگوید که همسرش به هوش آمده نمیتواند راحت عقده ی این دوماه را خالی کند... پس ترجیح داد خودخواه باشد... و سکوت کند... هرچند اگر به بقیه هم اطلاع میداد.. ساعت سه نیمه شب... چه کاری از دستشان بر می آمد؟؟ هیچ..! تنها دلشان شاد میشد... اما هدی این شادی را فقط برای خودش میخواست... نمیخواست آن را با دیگران تقسیم کند... همسر عزیزش از او خواسته بود که برایش بگوید... بگوید از اولین باری که او را دیده بود... بگوید از روزی که عاشقش شد... و راشا اطاعت کرد.. لبخند زد و گفت از روزی که برای اولین بار او را دیده بود... گفت که چقدر درگیر نامش بوده... گفت و تعریف کرد... مانند یک قصه... که هدی به خواب رفت... حال... نوبت راشا بود که بی خوابی بکشد... دوماه خواب... بس نبود؟؟ نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت... از قدرت خدا واقعا در حیرت بود... هضم این موضوع برایش بیش از اندازه سخت بود... زیاد شنیده بود تعریف معجزه های الهی را... اما لمس آن از نزدیک واقعا حال دیگری داشت... باورش نمیشد جانش را از دست داده.... به غسالخانه رفته.... کفن پیچ شده و حتی قبرش را هم کنده اند... اما در یک آن.... با خواست خدا به زندگی برگشته... قطرات اشکش مانند چشمه ای که پس از سالها راهش را یافته روی گونه اش جاری شد... در گذشته هیچگاه فکرش را نمیکرد روزی به اینجا برسد.... با یاد گذشته آهی عمیق کشید... انگار قرار بود هرچیز که او را یاد گذشته می اندازد نابود شود... پدر و مادرش..! هستی...! با یاد هستی لبخندی نه چندان عمیق روی لبش نشست... در گذشته... آن روز ها که پدر و مادرش زنده بودند...خاطرات خوشی با او داشت... هر گاه هستی میگفت دوستت دارم... راشا تاکید میکرد که ما... فقط دوست هستیم... رفیقیم... و شاید همین تاکید هایش بود که باعث شد هستی او را از مشکلات زندگی اش با خبر کند... ناگاه اخم کرد... چیزی مانند خوره به جانِ وجدانش افتاد... عذاب وجدان گرفت... او از درد های هستی باخبر بود... میدانست بی پناه است.. میدانست دلش را خیلی شکسته اند.. تلخ لبخند زد... روزی به کسانی که هستی را غمگین کرده و دلش را شکانده بودند فحش میداد و ناسزا میگفت... حال خودش هم جز آنها بود... او دل هستی را شکسته بود.. ولی.. او که نمیتوانست هستی را به عنوان همسرش قبول کند میتوانست؟ میتوانست با هدی ازدواج کند اما با هستی هم دوست باشد؟ اعتقاداتش اجازه میداد؟ نه! خودش هم اصلا.. و اصلا... و اصلا... به فکر ازدواج با هستی نبود... هیچوقت..! عذاب وجدان داشت به خاطر رفتار تندش... و اِلا هستی کم او را عذاب نداده بود... کم حرصش نداده بود.. کم آبرویش را نبرده بود... اما میتوانست اندکی آرام تر با او برخورد کند... به هر حال.. الان هستی وجود نداشت... حال هستی مرده بود.. راشا کاری نمیتوانست کند.. فکر هستی را به گوشه ذهنش پرتاب کرد و تصمیم گرفت در اولین فرصت سر خاکش رفته و فاتحه ای نثار روح او کند.....
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت60 هر چه اصرار کرد هدی راضی نشد بقیه را خبردار کند که به هوش آمده... میخواست
بالاخره ساعت به دو رسید.... ساعتِ ملاقات.. حال میتوانستند بعد چند ماه راشا را ببینند... با او صحبت کرده و حضورش را احساس کنند.... _بسم الله الرحمن الرحیم.. اتاق خصوصی بود... با گفتن این جمله در را گشود و درست همان جا...جلوی در... نگاهش قفل نگاه راشا شد... راشا... با دیدن حامد و محمد لبخند روی لبش خشک شد... مگر میشود؟؟ این همه تغییر در کمتر از سه ماه؟؟ آخرین باری که محمد را دید انقدر لاغر نبود... آن تارهای سفید...روز عقد میان موهای حامد نبود... فاطمه خانم زودتر از محمد و حامد به خودش آمد... پسرانش را کنار زد و به طرف دامادش پرواز کرد... سرِ راشا را در آغوش گرفته و بوسه ای روی پیشانی اش کاشت... اشک هایش میان موهای مشکی راشا گم شد... نمِ اشک در چشمانِ حامد دیده میشد... محمد هم شیطنتش گل کرده و هوس کرده بود ضربه ای نثار پسِ کله راشا کند... که البته این کار را هم کرد... بگذریم از نگاه های بد هدی... و چشم غره های فاطمه خانم... ********** صدای تپش قلبش را میشنید... دو ساعت پیش... محمد تماس گرفته و گفته بود راشا به هوش آمده...! حال.. علی داشت به ملاقات رفیقش میرفت...حال ساعت دو و نیم بود... و نیم ساعتی از شروع وقت ملاقات گذشته بود... می دانست محمد و فاطمه خانم... حامد و همسرش ... حال پیش راشا هستند... نفس عمیقی کشید.. نگاهش را به ضحی دوخت و لبخند زد... دستش که روی دستگیره در نشست ضحی گفت: علی... میگم بهش بگم داداشمه؟؟ خواهرشم؟؟ _نه! الان اتفاقای عجیبی رو گذرونده... تو شوکه.. بعدا خودم میگم بهش. آرام در را باز کرد و سلام کرد.. لبخند عمیق روی لب های رفیقش... چشم های بازش.. ذوق علی را صد برابر کرد... خندید .. دست ضحی را رها کرد... به سمت راشا رفت و او را در آغوش گرفت: خییییییییییلی خری😍 خم شد و در گوشش زمزمه کرد: نبودت خیلی سخت بود.... داغون شدم تو این دو ماه... لبخند راشا خبیث شد: اشکال نداره.. عوضش از این به بعد قدر منو بیشتر میدونین... شوخی و خنده... صدای قهقهه... ذوق و لبخند... اشک های شوق... همه را میشد در این اتاق کوچک دید... واقعا درست میگویند که هیچکس از دقایق بعدی زندگی اش با خبر نیست... چه کسی فکر میکرد شادی روز عقد راشا و هدی... تبدیل شود به سیاهی لباس عزاداری؟؟ چه کسی فکر میکرد شیرینی خبر دنیا آمدن فرزند حامد... با خبر کما رفتن راشا تلخ شود؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد