السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت59 _خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟ هدی تلخ لبخند زد... ایستاد و شروع به قدم
#پشتسنگرشهادت
#پارت60
هر چه اصرار کرد هدی راضی نشد بقیه را خبردار کند که به هوش آمده...
میخواست خود خواه باشد...
راشا را تنها برای خود میخواست...
میخواست برای چند ساعت هم که شده...
راشا را تنها برای خود داشته باشد...
میدانست اگر به بقیه بگوید که همسرش به هوش آمده نمیتواند راحت عقده ی این دوماه را خالی کند...
پس ترجیح داد خودخواه باشد...
و سکوت کند...
هرچند اگر به بقیه هم اطلاع میداد..
ساعت سه نیمه شب... چه کاری از دستشان بر می آمد؟؟
هیچ..!
تنها دلشان شاد میشد...
اما هدی این شادی را فقط برای خودش میخواست...
نمیخواست آن را با دیگران تقسیم کند...
همسر عزیزش از او خواسته بود که برایش بگوید...
بگوید از اولین باری که او را دیده بود...
بگوید از روزی که عاشقش شد...
و راشا اطاعت کرد..
لبخند زد و گفت از روزی که برای اولین بار او را دیده بود...
گفت که چقدر درگیر نامش بوده...
گفت و تعریف کرد...
مانند یک قصه...
که هدی به خواب رفت...
حال... نوبت راشا بود که بی خوابی بکشد...
دوماه خواب... بس نبود؟؟
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت...
از قدرت خدا واقعا در حیرت بود...
هضم این موضوع برایش بیش از اندازه سخت بود...
زیاد شنیده بود تعریف معجزه های الهی را...
اما لمس آن از نزدیک واقعا حال دیگری داشت...
باورش نمیشد جانش را از دست داده.... به غسالخانه رفته.... کفن پیچ شده و حتی قبرش را هم کنده اند... اما در یک آن.... با خواست خدا به زندگی برگشته...
قطرات اشکش مانند چشمه ای که پس از سالها راهش را یافته روی گونه اش جاری شد...
در گذشته هیچگاه فکرش را نمیکرد روزی به اینجا برسد....
با یاد گذشته آهی عمیق کشید...
انگار قرار بود هرچیز که او را یاد گذشته می اندازد نابود شود...
پدر و مادرش..!
هستی...!
با یاد هستی لبخندی نه چندان عمیق روی لبش نشست...
در گذشته... آن روز ها که پدر و مادرش زنده بودند...خاطرات خوشی با او داشت...
هر گاه هستی میگفت دوستت دارم...
راشا تاکید میکرد که ما... فقط دوست هستیم... رفیقیم...
و شاید همین تاکید هایش بود که باعث شد هستی او را از مشکلات زندگی اش با خبر کند...
ناگاه اخم کرد...
چیزی مانند خوره به جانِ وجدانش افتاد...
عذاب وجدان گرفت...
او از درد های هستی باخبر بود...
میدانست بی پناه است..
میدانست دلش را خیلی شکسته اند..
تلخ لبخند زد...
روزی به کسانی که هستی را غمگین کرده و دلش را شکانده بودند فحش میداد و ناسزا میگفت...
حال خودش هم جز آنها بود...
او دل هستی را شکسته بود..
ولی..
او که نمیتوانست هستی را به عنوان همسرش قبول کند میتوانست؟
میتوانست با هدی ازدواج کند اما با هستی هم دوست باشد؟
اعتقاداتش اجازه میداد؟
نه!
خودش هم اصلا.. و اصلا... و اصلا...
به فکر ازدواج با هستی نبود...
هیچوقت..!
عذاب وجدان داشت به خاطر رفتار تندش...
و اِلا هستی کم او را عذاب نداده بود...
کم حرصش نداده بود..
کم آبرویش را نبرده بود...
اما میتوانست اندکی آرام تر با او برخورد کند...
به هر حال..
الان هستی وجود نداشت...
حال هستی مرده بود..
راشا کاری نمیتوانست کند..
فکر هستی را به گوشه ذهنش پرتاب کرد و تصمیم گرفت در اولین فرصت سر خاکش رفته و فاتحه ای نثار روح او کند.....
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت60 هر چه اصرار کرد هدی راضی نشد بقیه را خبردار کند که به هوش آمده... میخواست
#پشتسنگرشهادت
#پارت61
بالاخره ساعت به دو رسید....
ساعتِ ملاقات..
حال میتوانستند بعد چند ماه راشا را ببینند... با او صحبت کرده و حضورش را احساس کنند....
_بسم الله الرحمن الرحیم..
اتاق خصوصی بود...
با گفتن این جمله در را گشود و درست همان جا...جلوی در... نگاهش قفل نگاه راشا شد...
راشا... با دیدن حامد و محمد لبخند روی لبش خشک شد...
مگر میشود؟؟
این همه تغییر در کمتر از سه ماه؟؟
آخرین باری که محمد را دید انقدر لاغر نبود...
آن تارهای سفید...روز عقد میان موهای حامد نبود...
فاطمه خانم زودتر از محمد و حامد به خودش آمد...
پسرانش را کنار زد و به طرف دامادش پرواز کرد...
سرِ راشا را در آغوش گرفته و بوسه ای روی پیشانی اش کاشت...
اشک هایش میان موهای مشکی راشا گم شد...
نمِ اشک در چشمانِ حامد دیده میشد...
محمد هم شیطنتش گل کرده و هوس کرده بود ضربه ای نثار پسِ کله راشا کند...
که البته این کار را هم کرد...
بگذریم از نگاه های بد هدی... و چشم غره های فاطمه خانم...
**********
صدای تپش قلبش را میشنید...
دو ساعت پیش...
محمد تماس گرفته و گفته بود راشا به هوش آمده...!
حال.. علی داشت به ملاقات رفیقش میرفت...حال ساعت دو و نیم بود... و نیم ساعتی از شروع وقت ملاقات گذشته بود...
می دانست محمد و فاطمه خانم... حامد و همسرش ... حال پیش راشا هستند...
نفس عمیقی کشید.. نگاهش را به ضحی دوخت و لبخند زد...
دستش که روی دستگیره در نشست ضحی گفت:
علی... میگم بهش بگم داداشمه؟؟ خواهرشم؟؟
_نه! الان اتفاقای عجیبی رو گذرونده... تو شوکه.. بعدا خودم میگم بهش.
آرام در را باز کرد و سلام کرد..
لبخند عمیق روی لب های رفیقش... چشم های بازش.. ذوق علی را صد برابر کرد...
خندید ..
دست ضحی را رها کرد...
به سمت راشا رفت و او را در آغوش گرفت:
خییییییییییلی خری😍
خم شد و در گوشش زمزمه کرد:
نبودت خیلی سخت بود.... داغون شدم تو این دو ماه...
لبخند راشا خبیث شد:
اشکال نداره.. عوضش از این به بعد قدر منو بیشتر میدونین...
شوخی و خنده...
صدای قهقهه...
ذوق و لبخند...
اشک های شوق...
همه را میشد در این اتاق کوچک دید...
واقعا درست میگویند که هیچکس از دقایق بعدی زندگی اش با خبر نیست...
چه کسی فکر میکرد شادی روز عقد راشا و هدی... تبدیل شود به سیاهی لباس عزاداری؟؟
چه کسی فکر میکرد شیرینی خبر دنیا آمدن فرزند حامد... با خبر کما رفتن راشا تلخ شود؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت61 بالاخره ساعت به دو رسید.... ساعتِ ملاقات.. حال میتوانستند بعد چند ماه راشا
بچه ها در رابطه با رمان ...
نظری انتقادی پیشنهادی هست بفرمایید
https://harfeto.timefriend.net/16840085351512
بچه هاااا
این اولين رمانیه که توی کانال گذاشتیم که واقعیت نداره و ساخته و پرداخته نویسنده هست
شما دوست داشتین جای کدوم شخصیت ها و چه طور رفتار میکردین؟🤔
یا اگه جای نویسنده بودین چه مطلبی رو اضافه و یا حذف میکردین؟
ما چون با نویسنده در ارتباط هستیم مطمئن باشید نظراتتون براشون ارسال میشه
و ممکنه این رمان کتاب بشه و نظرات شما قطعا ارزشمند خواهد بود .