فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قول میدم اگه ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله ❤️🩹
سفره موسی بن جعفر. حب الحسین_۲۰۲۳_۰۲_۱۶_۱۱_۴۶_۱۸_۹۳۵.mp3
4.49M
عمریزدیمازدلصدا بابالحوائجرا💔
صابر#خراسانی🎙
ای شیعیان بیارید عطر و گلاب و قرآن
موسیبنجعفر آزاد، گردد ز کُنجِ زندان😭
#شهادتغریبانهامامکاظمعلیهالسلامتسلیت🖤
#السلامعلیکیابابالحوایجایجدبزرگوار🕯🥀
یاباب الحوائج. حب الحسین_۲۰۲۳_۰۲_۱۵_۲۰_۳۶_۰۲_۳۴۸.mp3
848.5K
یابابَالحَۆائج
یاموسَیابنِالجَعفرع🖤
حاجسیدمھدی#میر_داماد🎙
🏴شھادتامامموسیکاظم🕯🥀
#تلنگرانه
بھشمیگۍحجاب،
میگهنمادفقره!
ولی . . .
خودشیهشلوارپوشیدههمهجاشپارسـت
آیاایننمادثروتہ؟
بہخودتبیارفیق!
🌷رئیس جمهور شهید رجایی:
شما اگر میخواهید به من خدمتی کنید
گهگاهی به یادم بیاورید که من همان
محمدعلی رجایی فرزند عبدالصمد، اهل قزوینم
که قبلاً دورهگردی میکردم و در آغاز نوجوانی
قابلمه و بادیهفروش بودم...
و هر گاه دیدید که در من تغییراتی به وجود آمده
و ممکن است خودم را فراموش کرده باشم،
همان مشخصات را در کنار گوشم زمزمه کنید.
این تذکر و یاد آوری برای من از خیلی چیزها
ارزندهتر است.
#همراه_شهدا
#جان_فدا
دوستش میگفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینهزنی پیراهنش رو در بیاره شور میگرفت تو هیئت، میگفت برا امام حسین کم نذارین. حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد. روز عید که بچهها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت. کی گفته ما دیوونه حسینیم؟! کاملاً هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاقلانه عاشق حسینیم. به قول خودش نمیذاشت حرف آقا شهید بشه. بلافاصله اطاعت میکرد. توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر میگرفت و طرح میریخت و ولایت پذیری اعضاء براش اولویت داشت.
شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی🕊🌹
❌️ خودمونیم؛ ما چه کارهایم؟!
#شهیدانه
_نمیخواهم که در بستر بمیرم
-نمیخواهم که همچون شمع سوزان
-بریزم اشک
-در آذر بمیرم
-همی خواهم که در فصل جوانی
-میان #جبهه و سنگر بمیرم
-همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری رهبر بمیرم
-نمی خواهم که ننگ و خار بمیرم
-به زیر رختخواب بیمار بمیرم
-چنین مرگی برایم #افتخار است
-که زیر آتش رگبار بمیرم.❣
قسمتی از وصیت نامه سردار🕊🌹 شهید#حسین_غلامرضایی
#شهیدانه
❓شهید اهل سنت مدافع حرمی که در دفاع از شهرهای شیعه نشین "نبل و الزهرا" کیست؟
شهید اسماعیل شجاعی اولین شهید اهل تسنن مدافع حرم از آذربایجان غربی «اسماعیل شجاعی » از اهالی بوکان پس از انجام آموزشهای نظامی به دلیل عشق و علاقه فراوانی که به رهبر و اهل بیت پیامبر داشت دی ماه ۹۴ عازم سوریه شد. او پس از ۲۵ روز جنگ مسلحانه با تروریستهای داعش در عملیات آزادسازی نبل الزهرا(س) در ۱۳ بهمن ۹۴ به درجه رفیع شهادت رسید و لقب نخستین شهید مدافع حرم اهل سنت را گرفت. این شهید بزرگوار صاحب ۲ فرزند پسر و ۲ فرزند دختر است و فرزندانش از اینکه پدرشان به چنین افتخاری دست یافته است حس غرور دارند. خانواده شهید شجاعی معتقدند شهادت پدرشان درس بزرگی است برای کسانی که فکر میکنند میتوانند با اختلاف بین شیعه وسنی اسلام را تضعیف کنند.
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
#شهیدانه
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشتسنگرشهادت
#پارت64
استرس داشت...
هنوز باورش نشده بود خانواده اش پیدا شده اند...
اما علی گیر سه پیچ داده بود که الا و بلا همین امروز باید او را معرفی کند...
مخالفت هایش بی نتیجه بود...
و حال روبروی درِ خانه ی خانواده اش ایستاده بودند...
نالید:
علی... استرس دارم چه غلطی کنم؟؟
علی چپ چپ نگاهش کرد و زنگ را فشرد:
لازم نکرده غلطی کنی... چهارتا صلوات بفرست.
نفس عمیقی کشید و دهانش را با ذکر صلوات معطر کرد:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین.
هنوز صلوات دوم را کامل نکرده بود که در باز شد و زیتون...
خواهر کوچکش!
با آن چادر گل منگولی روبرویشان قرار گرفت...
با دیدن علی لبخند زد اما نگاهش که به راشا افتاد اخم هایش در هم شد...
چه دلیلی داشت دامادشان... با رفیقش به خانه انها بیاید؟؟
نگاهش را به زمین دوخت و گره ابروانش را تقریبا کور کرد:
سلام.
علی لبخند زد:
سلام علیکم.. خوبی؟
زیتون ممنون گفت و راشا به سختی سلام کرد...
و سرد پاسخ شنید:
علیکم السلام.
_اجازه هست؟؟
با حرف علی از جلوی در کنار رفت:
بله بفرمایید.
هرچند از حضور راشا راضی نبود اما جلوی میهمان را که نمیشد گرفت... میشد؟
مهمان حبیب خداست...
غریبه و آشنا... دوست و دشمن که فرقی ندارد!
ضحی با دیدن برادرش مبهوت شد و بغص به گلویش چنگ انداخت...
اگر جواب آزمایش منفی میبود که دلیلی نداشت علی با راشا بیاید...
یعنی مثبت بود؟؟
به اتاقش پناه برد تا به اشک هایش اجازه جاری شدن بدهد...
بماند که زیتون هم دنبالش رفت...
این هم بماند که نمیدانست جواب سوال های زیتون را چه بدهد...
میتوانست بگوید چرا گریه میکند؟؟؟
بگذریم...
راشا مانند بچه های خوب ، سربه زیر گوشه ای نشست...
علی به آشپزخانه رفت برای کمک به مادرزنش:
سلام مادرجان... خوب هستین؟
زهرا خانم لبخند زد:
خوب هستم... اگر داماد بی معرفتم یه خبری بگیره ازم... ستاره سهیل شدی مادرجان.. چی بگم.
علی محجوبانه خندید و سر به زیر انداخت:
دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید.
درگیر بیمارستان و اینا بودیم...
از داستان پیچیده راشا که باخبرید انشاءالله.
_یک چیزایی میدونم... که فوت کرده و بعد زنده شده...
لبخند زد و با نگاهش به پذیرایی اشاره کرد:
بله... همون رفیقم... راشا. الان تو پذیراییه.
اگر امکانش هست با پدرجان تماس بگیرین... یه کار ضروری دارم...که اگر همه اعضای خانواده یه جا جمع بشن تا من کارمو بگم.. خیلی عالی میشه.
چشمان زهرا خانم نگران شد:
چیزی شده پسرم؟؟
اتفاقی افتاده؟؟ داری نگرانم میکنیا.
نگاهش را به چشمان مشکی زهرا خانم دوخت..
چقدر شبیه به چشمان راشا بود!
_ نه مادرجان.. بد به دلتون راه ندین.
چیز بدی نیس... شما بگین پدرجان تشریف بیارن.. ضحی جان و زیتون خانم رو هم لطفا صدا بزنید.
خیالتون تخت... خبر بدی نیست.
زهرا خانم با گفتن الحمدالله از آشپزخانه خارج شد تا با همسرش تماس بگیرد:
سلام پسرم.. خوب هستی؟؟
راشا با شنیدن صدای مادرش!
دلش ضعف رفت...
آخ که چه ذوقی کرد!!
دلش میخواست به سوی مادرش پرواز کند...
او را در آغوش بگیرد...
سپس با کمال احترام روبرویش تعظیم کند و بوسه ای روی دستانش به یادگار بگذارد.
اما میشد؟؟
نه!
هنوز زود بود برای این کارها.
ایستاد و سر پایین انداخت..
با لحنی آرام پاسخ داد:
سلام علیکم.. ممنونم شما خوب هستین؟؟
خانواده خوبن؟؟ ببخشید مزاحم شدم.
کلمه مادر جون.. تا نوک زبانش آمد...اما ترجیح داد فعلا چیزی نگوید...
_ مراحمی پسرم.. بشین راحت باش..
علی جان.. بیا دیگه رفیقت تنهاست.
علی با گفتن چشم به پذیرایی رفت و با رفتن زهرا خانم به اتاق کنار راشا نشست..
_ میگم علی...
_بله؟
_گفتی اسم واقعیم چیه؟؟
علی خندید و پاسخ داد:
زکریا!
لبخند زد:
یادش به خیر.. دفعه اولی که رفتم حرم... تازه فهمیده بودم قضیه مامان بابامو...
اونجا با خودم فکر کردم که چه باحال میشه تو خانواده اصلیم...
دو تا داداش داشته باشم.. ساشا و پاشا..
بعد باهم میشیم سه برادر افسانه ای.. راشا .. پاشا... ساشا..
ولی الان نه خودم راشا ام.. نه دو تا داداش دارم.. عوضش دو تا آبجی دارم.
علی خندید و ادامه داد:
و شدین زکریا... ضحی... زیتون... فرزندانِ زهرا و زهیر... کلا زدین تو فازِ حرف " ز "...
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت64 استرس داشت... هنوز باورش نشده بود خانواده اش پیدا شده اند... اما علی گیر س
#پشتسنگرشهادت
#پارت65
_سلام...
با شنیدن صدای مردانه ای سر بلند کرده و با دیدن آقا زهیر ایستادند...
راشا حظ کرد با دیدن قامت مردانه پدرش...
در برابر مادرش توانست مقاومت کند اما در برابر پدرش نه!
بغض کرد...
با قدم های سست جلو رفت و پدرش را به آغوش کشید...
روی شانه مردانه ی او بوسه ای کاشت و نجوا کرد:
سلام آقاجون.
زهیر از همه جا بی خبر سرجایش خشک شد...
اگر حال در خانه بود.. دلیلی نداشت جز اینکه موبایلش را جا گذاشته و برای برداشتن ان آمده بود...!
پس در این صورت خبری هم از تماس زهرا خانم نبود دیگر...درست؟؟
مبهوت راشا را در آغوش خود فشرد:
سلام پسرم...
پسرم!
چه واژه ی قشنگی...!
وای که چه حالی داشت این پسرم شنیدن ها!!
با شنیدن این کلمه بغضش شکست و هق هقش سکوت عجیب خانه را نابود کرد...
زهیر دست روی سر راشا کشید و نگاه پر از سوالش را به علی دوخت...
علی لبخند زد و خیلی خلاصه... جمع و جور... و در یک جمله حقیقت را بیان کرد:
زکریا... پسر گمشدتون... همون رفیق عزیز منه. کسی که الآن تو بغلتون داره گریه میکنه... زکریاس....!
تمام شد!
پدرش باخبر شد او کیست..!
خم شد و دست پدرش را در دست گرفت...
بوسه ای روی دست پدرش کاشت و باز او را در آغوش گرفت...
این بار علاوه بر راشا زهیر هم اشک میریخت...
چه معنی داشت اینکه مرد گریه نمیکند؟؟
_یا امام رضا..
مادرش فریاد کشید و نزدیک بود بیفتد که ضحی زیر بغلش را گرفت...
حالِ مادرش باعث شد از آغوش زهیر بیرون آید و او را در آغوش بگیرد...
آه که گرمای آغوشش چه دلپذیر بود..
وای که چه دلنشین بود آغوش مادر!
زیتون با اخم کنار مادرش ایستاد:
مامان..!
الان شما از کجا مطمئنین این آقا زکریاس؟؟
مطمئن نه... اصلا احتمال اینکه زکریا باشه رو از کجا آوردین؟؟
یه درصد فکر کردین به اینکه ممکنه این اقا پسر که بغلش کردین زکریا نباشه؟؟ نامحرم باشه؟؟
مگه هرکی هر چی گفت درسته؟؟
جمع در سکوت فرو رفت...
راشا لبخند زد...
بوسه ای روی دست مادرش کاشت و از او فاصله گرفت...
اشک هایش را پاک کرد...
نزدیک زیتون شد و لبخندی به خواهرش هدیه کرد...
جواب آزمایش را از جیبش در آورد:
آبجی...این تقدیمه شما... جواب آزمایش دی ان ای... مثبته.
یقین داشته باش اگه مطمئن نبودم شما خانوادم هستین الان اینجا نبودم...
دستهایش را باز کرد :
بیا بغل داداش... زدی فیلم هندی مونو خراب کردی...
زیتون اخم کرد..
سپس خندید... خندید اما تلخ و عصبی:
نه! تو داداش من نیستی... من داداش ندارم.
راشا قدمی جلو رفت:
عه زیتون... بیا دیگه آبجی.
زیتون جیغ کشید:
به من نگو آبجی..
سپس با دو به اتاقش رفت...
راشا مبهوت به جای خالی زیتون زل زد...
لب هایش آویزان شد:
چرا اینجوری کرد این؟؟
زهیر دست روی شانه راشا گذاشت:
به دل نگیر پسرم...
زهرا خانم ادامه داد:
دیر با واقعیت کنار میاد... مدلشه...
یه کم صبر کن... کم کم یخش باز میشه...
لبخند کجی زد:
باش... ببینیم کِی این آبجی خانم ما یخش وا میشه...
علی لبخند زد:
با عرض پوزش...شرمنده مزاحم خلوتتون شدما...
ولی راشا جان.. به نظرم تو یه آبجی دیگم داری...
خانومم دق کرد.
راشا خندید و چشم چرخاند تا ضحی را بیابد...
اورا گوشه ای با چشمان اشک بار پیدا کرد..
نزدیکش شد.
در دو قدمی اش ایستاد...
سر خم کرد و با دقت به خواهرش نگاه کرد..
دلش میخواست او را در آغوش بگیرد..
اما..
نگاهی به علی کرد..
نگاهی به ضحی..
علی..
ضحی...
چند بار نگاهش را چرخاند...
با قهقهه ی علی لبخند زد..
دستانش را باز کرد و قدمی جلو رفت...
ضحی خندید و خود را در آغوش برادرش انداخت...!
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شب شهادت آقاباب الحوائج موسی بن جعفر هست،میگن حاجات سخت دارید برید در خونه ی باب الحوائج،
اول اینکه بریم ببینیم چرا به ایشون میگن باب الحوائج؟بخونید خیلی قشنگه🥺😍حضرت موسیبنجعفر معروف به باب الحوائج هستند به خاطر این که هر کسی که درب خانه حضرت مراجعه میکرد، محال بود که خواسته خودش را به حضرت بگوید و امام موسی کاظم (ع) بابت گرفتاری او اقدامی نکند. اغلب خانهها یک درب دارند، ولی حضرت موسیبنجعفر علیه السلام منزلشان را به شکلی درست کرده بودند که منزل ایشان دو درب داشت و یک درب اختصاص داشت به مردمی که از آنجا وارد خانهی حضرت میشدند و درباره مشکلات خودشان با حضرت صحبت میکردند، محال بود که کسی از آن درب وارد شود و ناامید برگردد، لذا ازاینجهت که آن درب خاصی که هر کسی گرفتار بود از آن وارد میشد، به حضرت میگفتند باب الحوائج، این دربی است که حاجتها برآورده میشود، حضرت موسیبنجعفر علیه السلام باب الحوائج الی الله بود و از طرف خدا مشکلات مردم را حل میکرد.
♥️حالا بریم سراغ نماز حاجت از حضرت باب الحوائج:
👈نماز حاجت گرفتن از امام موسی کاظم دو رکعتی است و
👈 در هر رکعت بعد از خواندن سوره حمد 12 مرتبه سوره توحید خوانده می شود و
👈 بعد از نماز صد صلوات باید فرستاده شود و
👈 سپس به سجده رفته و ذکر زیر گفته می شود:
👈اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقَّ الْمَحْبُوسِ فی سِجْنِ هارُونَ اَنْ تَقْضِیَ حاجَتی و حاجت خود را بگویید.
📚 #معرفی_کتاب
⬅️ اگر آموزش و پرورش به درستی وظیفه اش عمل کرده بود، محتوای این کتاب باید سالها قبل در کتابهای درسی می آمد تا هر دانش آموزی به خصوص دانش آموزان دختر هنگام اخذ دیپلم بدانند در طول تاریخ جهان و ایران با زنان چطور رفتار شده. اما از آنجایی که کتب درسی پر از اطلاعات غیر مفید و غیر کاربردی است، دختران دانش آموز تا زمان فارغ التحصیلی شان حتی بدیهیات در این باره را هم نمی دانند.
✅ کتاب «ناگفته های صورتی» اثری فاخر با محتوای جذاب و به روز درباره مساله زنان است. این کتاب با تاریخچه ظلم به زنان از دوره ایران و روم باستان شروع میشود و با مرور نگاه های پست و حیوانی فلاسفه غربی به زنان مثل نیچه، روسو و... به بیان جزییات سواستفاده دنیای غرب از زنان در چند قرن گذشته می پردازد. در ادامه نیز جزییاتی خواندنی با استفاده از تصاویر تاریخی ارائه میشود که بهت مخاطب را بر می انگیزد.
⬅️ در پایان کتاب نیز آمار و ارقام وحشتناکی از نتیجه غلبه نگاه غرب به زنان در چند قرن اخیر ارائه شده که برای هر مخاطب منصفی، قابل تامل است.
💯 لازم به ذکر است این کتاب یکی از خروجیهای اندیشکده سعدا به مسئولیت حجه الاسلام راجی است.
♦️سفارش👇
@Ketab_hafezeh_tarikhi
🔹خریدحضوری:انقلاب. خ برادران مظفر شمالی. کتابکده27 (حافظه تاریخی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴
یا باب الحوائج غریب بودی ومظلوم
۔۔۔۔۔غریب نوازی مرام توست آقا جانم
⚫️ شهادت غریبانه و جانسوز باب الحوائج، امام موسیٰ کاظم را به صاحب الزمان عجل الله و شیعیان آن حضرت تسلیت عرض میکنیم.
39.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه امام کاظم علیه السلام
رزق امروزتون 🌹
اشکی جاری شد التماس دعا
نزار غذای روحت سرد بشه✋
دنیا به من ... یه شب جمعه کربلا بدهکاره✋
خیلی سخته صبح پنجشنبه کربلا باشی اما شب جمعه و دعای کمیل تو بین الحرمین رو از دست بدی 💔
مدافعان حـــرم
دنیا به من ... یه شب جمعه کربلا بدهکاره✋ خیلی سخته صبح پنجشنبه کربلا باشی اما شب جمعه و دعای کمیل ت
شب جمعه نیست ...
اما هر وقت از دنیا و آدماش خسته میشم ...
دلم کربلا میخواد🥺
آیا دلتنگی جرم است؟
#احکام_انتخاباتی 👉
👈قسمت اول
استفتائات از مقام معظم رهبری در مورد سوالات و شبهات انتخاباتی:
1️⃣ حکم شرکت در انتخابات
س۱. آیا شرکت در انتخابات جمهوری اسلامی ایران شرعا واجب و عدم شرکت، حرام است؟
ج. شرکت در انتخابات نظام جمهوری اسلامی برای افراد واجد شرایط، یک وظیفه شرعی، اسلامی و الهی است.
2️⃣ واجب عینی بودن شرکت در انتخابات
س۲. آیا شرکت در انتخابات جمهوری اسلامی ایران واجب عینی است یا کفایی؟
ج. واجب عینی است.
3️⃣ وظیفه خواص در قبال شناساندن اصلح
س۳. وظیفه روحانیون و خواص در قبال شناساندن فرد اصلح چیست؟ آیا از لحاظ شرعی تکلیفی بر عهده آنها می باشد؟
ج. همگان به ویژه خواص و علما وظیفه دارند با حداکثر دقت، افراد اصلح را با حجت شرعی شناسایی کرده و به مردم معرفی کنند و مردم را در انتخاب درست یاری دهند. عدم دخالت خطرناک است؛ دخالت بدون بصیرت و حجت هم خطرناک است.
#ایران