ما در منطقه پیروزی مشهد ساکن هستیم و شهید هم در اینجا زندگی کرد و بزرگ شد. او در دوران دفاع مقدس سن زیادی نداشت و نمیتوانست به جبهه برود؛ اما همیشه دم از شهادت میزد و میگفت دوست ندارم در شناسنامهام بنویسند فوت، دوست دارم بنویسند شهید.
مادر ما سیده هستند و برای همین هم داداش حسین همیشه میگفت: ما هم سید هستیم. و این را خیلی دوست داشت، به همین خاطر نام جهادی خودش را سید حسین گذاشته بود.
عاشق بیبی رقیه شد
او بهخاطر عقایدی که داشت شغلهای متعددی عوض کرد. مثلا یه مدت در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد که بهخاطر اینکه مدیریت حاضر نمیشد روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کند به مشکل برخوردند. برادرم میگفت باید این دو روز را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما قبول نمیکردند. امثال این قضایا باعث میشد که کارش را تغییر دهد. خیلیها بعد از شهادتش گفتند ما فکر میکردیم شعار میدهد...
از شهادتش خبر داده بود
داداش حسین بعد از برگشت به ایران میرود سر مزارشهیدصدرزاده، شروع میکند با سوز و ناله با او صحبت کردن که برنامه رفتنش را درست کند که یک طلبه جوان از راه میرسد و شروع میکند به خواندن روضه حضرت رقیه. داداش حسین خیلیگریه میکند و در آخر شماره آن جوان را میگیرد و میگوید: من میروم سوریه و شهید میشوم. تو بیا و تلقینم را بخوان و نماز بخوان. جوان میگوید: من از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: خودم خبرت میکنم.بعد از خداحافظی از جوان، میرود پای اتوبوس که برگردد مشهد، اما با او تماس میگیرند و میگویند خودت را برسان فرودگاه.
در بهشت رضا کنار مزار شهدا، آقای علیزاده مداح مدافعین حرم را میبیند و میگوید اگر شهید شدم بیا و برایم روضه بخوان. میگوید چقدر هزینه میکنی. و شهید میگوید شفاعت میکنم. میگوید از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: در یک مراسم داری مداحی میکنی، وسط مراسم برایت پیام میآید و تو گوشی را نگاه میکنی میبینی نیمی از صورت من خونی شده و پایین آن نوشته حسین جان شهادتت مبارک.
آقای علیزاده میگوید: مدتی بعد وسط مراسم یک شهید داشتم مداحی میکردم که صدای پیام گوشی تلفنم حواسم را برد سمت خودش، میکروفن را دادم دوستم و رفتم سراغ گوشی. دیدم نوشته حسینجان شهادتت مبارک...
بعد از بارها تلاش، بالاخره اعزام شد
حسین آقا اول برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبتنام کرد؛ ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند، بعد از چندین بار اقدام، موفق نشد برود؛ اما ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود به تلاشش ادامه داد. برای رفتن به سوریه به جز مشهد از طریق شهرهای قم، تهران و اصفهان هم اقدام کرد. بعضی وقتها همهچیز خوب پیش میرفت و حتی چندبار هم سوار خودروهای اعزام شده بود. اما هر بار بعد از چند لحظه با اعزامش مخالفت میکردند و حسین آقا مجبور میشد برگردد.
بالاخره یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، با ما مشورت کرد، ماشینش را فروخت و با هزینه شخصی خودش به لبنان رفت و اینبار از طریق حزبا... لبنان به سوریه اعزام شد
خواب دختر شهید
زینب که دختر بزرگتر شهید محرابی درباره پدر شهیدش میگوید: قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا اینکه قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: امسال امام رضا(ع) حاجت پدرت را میدهد.
آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
قسمت پایانی
نمیدانم با مصطفی صدرزاده و سجاد عفتی و محمد اژند چه گفت؛ اما هرچه گفت از ته دل بود و پایش به مشهد نرسیده امکان اعزامش توسط لشکر پر افتخار فاطمیون مهیا شد و در غالب نیروی افغانستانی خود را به جبهه رساند. وقتی خبر داد که بالاخره رسیدم، هم خوشحال بودم و هم مضطرب. دائم چهره دختر کوچکش و آن اشکها جلو چشمم رژه میرفت. یاد رقیه امام حسین(ع) افتادم و به خدا سپردمش.
بعد از نزدیک دو ماه دوباره پیام داد و چند تا عکس برایم فرستاد؛ خندههای از ته دل، بر صورتش نمایان بود، گویی به آنچه طلب کرده بود نزدیک شده بود. از او خواستم به مرخصی بیاید و اندکی در کنار خانوادهاش باشد، قبول نمیکرد و میگفت انشاءالله به زودی...
او به زودی آمد؛ اما با قلبی که فدای اربابش کرده بود. قلبی که حب اهلبیت(ع) و داغ دختر ۳ ساله حسین آتشش زده بود و سالها این سوختن را تحمل کرد تا وعده الهی محقق شد و همنشین اهلبیت(ع) در بهشت برین گردید.
(اما این آغاز راه است راهی که ما باید ادامه دهنده ی آن باشیم)
شادی روح پرفتوح شهدا صلوات🕊️
وصیت نامه
باسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک یا اباعبدالله یا حسین (ع)
السلام علیک یا ابالفضل العباس یا علمدار
با دلی آرام و قلبی مطمئن از آنچه انجام می دهم (جهاد) از حضور شما عزیزان مرخص می شوم؛ باشد که این فرزند و برادر کوچک و خطاکار خود را ببخشید و حلال کنید.
اگر خداوند متعال قسمت اینجانب شهادت نمود، قیم فرزندان من پدربزرگشان حاج سید احمد بلدیه می باشند و نائب ایشان دایی های ایشان سید ابراهیم بلدیه و سید مهدی بلدیه باشد که اربابم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) ایشان را یاری فرمایند؛ اختیار بچه ها و مال و اموال به همسر عزیزم و کسی که خیلی در این راه مرا یاری کردند بی بی مرضیه بلدیه می باشد.
همسرم، فرزندانم را یار و یاور امام مظلومم حضرت مهدی عج قرار بده و تا غیبت ایشان گوش به فرمان نائب بر حقش امام خامنه ای؛ یک دست لباس و پوتین محمد مهیار خریده ام، به محض اینکه لباس ها برایش کمی اندازه شد، اسلحه مرا بردارد.
مادر! مادر! مادر!
مرا حلال کنید و همانند حضرت زینب صبور باشید و در شهادت من بی قراری نکنید و شاد باشید که با عنایت امام رئوفم علی بن موسی الرضا (ع) فرزند سراپا تقصیر شما را پذیرفته اند.
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد و او را دعا می کنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد.
من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم.
فرزندانم!
زینب و فاطمه، با حیا و حجاب مرا یاری کنید؛ بدانید که حیا از حجاب کمتر نیست.
و فرزند کوچکم محمد مهیار!
تو نذر مولایم ، مولای تنهایم حضرت صاحب الزمان (عج) هستی، خودت را برای یاری امامت آماده کن و بدان که مولایمان بزودی تشریف می آورند؛ انشاء الله با پاکی و نمازت، با حیا و نجابتت ایشان را یاری کن؛ گوش به فرمان امام خامنه ای داشته باش.
حلالم کنید خواهران و برادرانم.
فرزند و برادر سراپا تقصیر، حسین محرابی
و من الله توفیق
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
❤❤
۳تا۵ صلوات برای ظهور آقامون امام زمان❤ عج ❤
ثوابش برای شهدای گمنام
شبتون مهدوی
🌸شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر
ولادت زمینی🌸: ۶۴/۱۰/۱۰
ولادت آسمانی🌸: ۹۵/۲/۱۶
🌷 وقت هایی که منزل بود همیشه با هم می رفتیم مسجد. اصلا عادت کرده بودیم که همیشه به نماز جماعت برسیم.سیدمحمد را هم با خودش می برد.
سید محمد دوچرخه پدرش را دوست داشت،
آقا رضا دوچرخه سوارش میکرد و به مسجد می برد.
بعد شهادت آقا رضا وقتی اومدیم خونه سید محمد دوچرخه باباشو که دید گفت:
" مامان یادته بابا جون دوچرخه سوارم میکرد می رفتیم مسجد؟ منم بزرگ که شدم میخوام دوچرخه سوار شم برم مسجد، برات نون بگیرم..."
🌷 نقل از: #همسرشهید
#سید_رضا_طاهر🌹