فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای قیامت اگه حضرت زهرا(س) گفت:
به بابام اهانت کردن چرا چیزی نگفتی؟
چی جواب داری بدی!؟😱
#مرگ_بر_فائزه_هاشمی✊
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار]
ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران
شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊
نــام :محمدحسین
نـام خـانوادگـی :محمدخانی
نـام پـدر :مصطفی
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۳۰ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
مـلّیـت :ایرانی
مسئولیت نظـامی :فرمانده تیپ سیدالشهدا
مـحل مـزار :بهشت زهرا(س)
وضـعیت پـیکر :مـشـخـص
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :۵۳
ردیـف :۸۷
قصه ی دلبری
پارت اول
حسابی کلافه شده شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدهاند.
از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت مستقیم به او گفته بودند آن هم وسط دانشگاه.
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یک پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم.،اونم با چه کسی! اصلا باورم نمیشد .عجیب تر اینکه بعضی از آن هاهم مذهبی نبودند.
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد: وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده.!
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم باورم نمیشد این صدا صدای او باشد بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش و تمانینه حرف می زد. تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمی آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.
در فصل سرما با ارکت سپاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.
وقتی راه میرفت کفش هایش را روی زمین می کشید و ابایی هم نداشت ،در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
✏به قلم : محمد علی جعفری.
⌨به تایپ: الف_سین_حسینی .
قصه دلبری
پارت دوم
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد۰بیشتر می دیدمش۰ به دوستانم می گفتم:این یا رو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجامونده۰!
به خودش هم گفتم۰امد اتاق بسیج خواهراندوپشت به ما و رو به دیوارنشست ۰ان دفعه را خود خوری کردم۰دفعه بعد رفتم کنار میزکه نگاهش به ما نیفتد۰ نتوانستم جلویخود را بگیرم۰بلند بلند اعتراضمرا به بچه ها گفتم۰
به در گفتم که دیوار بشنود۰زور می زد که جلوی خنده اش را بگیرد۰
معراج شهدا انگار ارث پدرش بود۰هر موقع می رفتیم،با دوستانش انجا می پلکیدند۰زیر زیرکی میخندیم و می گفتم:بچه ها،بازم دارو دسته محمد خانی!۰
بعضی از بچه های سبک وسیاق وکار و کردارش موافق بودند،بعضی هم مخالف ۰بین مخالف ها معروف بود به تندرو کردن و متحجر بودن۰
اما همه از او حساب می بردند،همین ازش بدم می امد۰
اما طرف دار زیادی داشت،خیلی ها می گفتن:مداحی، میکنه هیئتیه،میره تفحص شهدا، شبیه شهداست!
📖به قلم:محمدعلی جعفری۰
⌨الف_ سین_حسینی ۰
قصه ی دلبری
پارت سوم
توی چشم من اصلا این طور نبود۰با نگاه عاقل اندر سفیهی به انها میخندیدم که اینقدر ها هم اش دهن سوزی نیست۰
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه،دعای عرفه برگزار می شد۰دیدم فقط چند تکه موکت پهن کرده اند۰
به مسئول خواهران اعتراض کردم:دانشگاه به این بزرگی واین چند موکت ! در جواب حرفم گفتن: همینا هم بعیده پر شه!
وقتی دیدم توجهی نمی کند،رفتم پیش اقای محمدخانی ۰صدایش زدم ۰جواب نداد۰چند بار داد زدم تا جواب داد۰ سر به زیر امد که بفرمایید۰
بدون مقدمه گفتم:این موکت ها کمه!
گفت:قد همینشم نمیان!
بهش توپیدم:ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!
او هم با عصبانیت جواب داد:این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دونبال کارش۰
همین که دعا شروع شد،رویه همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند۰
همه شان افتادند به تکاپوکه حالا موکت از کجا بیاریم۰
📖به قلم:محمد علی جعفری ۰
⌨تایپ کننده:الف_سین_حسینی ۰
مدافعان حـــرم
قصه ی دلبری پارت سوم توی چشم من اصلا این طور نبود۰با نگاه عاقل اندر سفیهی به انها میخندیدم که اینقد
ادامه ی ماجرا را خودتان در کتاب قصه دلبری دنبال کنید☘
یکسال ماه رمضان هر دو تهران بودیم.
شب ها با موتور میآمد دنبالم میرفتیم مسجد ارگ. چند شبش برایم ماندگار شد.
حاج منصور شب بیستم ماه رمضان روضه حضرت زینب(س) میخواند. یادم هست میگفت: (شب نوزده و بیست و یک همه میآیند، اما شب بیست فقط خواص می آیند.) آن شب مجلس خیلی گرفت. در و دیوار ناله سر میداد؛ وضعیت محمدحسین برایم قابل باور نبود. منقلب شد، لطمہ میزد،با تمام وجود ضجہ میزد. حال خودش را نمیفهمید،بماند. بعد از احیای شب بیست و یک حاجی گفت جوان ها بیایند دوتا فرش جابهجا کنید. ما رفتیم که به سحری برسیم. بیست،سی قدم رفتیم،جفتمان در دلمان بود که برگردیم. نگاهی به هم انداختیم و برگشتیم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. سر چندتا فرش را گرفتیم بعد هم سریع راه افتادیم. انداختیم توی اتوبان همت؛ یکدفعه لاستیک موتور ترکید... حدود بیست متر روی آسفالت کشیده شدیم.
هنوز صدای جیغ زنها و قیژ ترمزها توی ذهنم هست. حتی صحنهای که یک زن و شوهر دستمال کاغذی از ماشینشان برداشته بودند و میدویدند سمت ما.
لباسم تکه تکه شده بود. محمدحسین کمی زخمی شده بود. گفت: (چیزیت نشده؟!خوبی؟) گفتم: (خوبم، تو خوبی؟) تا گفتم خوبم، اشک در چشمانش حلقه زد دقیقا این صحنه یادم هست. توی آن وضعیت رفت کنار اتوبان سجده شکر طولانی به جا آورد...
•♥️🖇•
.
دلبستـہ؎عشـق
بستـہ؎دنیـٰانیسـت..
زنـدگۍختـمبہشهـٰادتنشـود؛
زیبـٰانیسـت🌸"
-ششمینسالگردشهادت💔
#سالگرد_شهادت
#شهید_صادق_عدالتاکبری
امیرالمومنین(ع) میگن : من یک ساعت دنیا رو به هزاران سال آخرت نمیدم !!!
ارزش عمر و زمان در دنیا بی نهایت مهم تر از ارزش زمان در آخرته
چون با یک ساعت دنیایی میشود میلیون ها سال آخرت را خرید !
در دلــی هـر چنــــد دوری از نظــر
خوشتر آن روزی که بــاز آیـی ز در
با تــو ما را خوشــتــرین دیــدار بـاد
هر کجـــا هستی خــدایت یــار باد
#شهیدسعیدکمالی
#یادش_باصلوات
وقتی قشنگ میخنده بهش بگو:
❰خندههایت قند دارد خب عزیزم
کم بخند!
قند خونم را تو با لبخند
بالا میبری..🤕♥️❱
•• #مذهبی ها عاشق ترن