eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
26.3هزار ویدیو
378 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
علت شهادت : افراد شرور و قاچاقچي عامل شهادت : افراد شرور و قاچاقچي شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن اصغر شاکری در تاريخ 1390/06/13روز وعده الهي بود که به همراه همکارانش راهي ماموريت مبارزه با اخلال گران اقتصادي و قاچاقچيان کالا شد و در اين ماموريت توسط افراد شرور و قاچاقچي به شدت مجروح شد و به بيمارستان بعثت سنندج منتقل شد و لذا آنجا که خداوند خريدار قلب هاي پاک و گلچين پاکان روزگار است لذا مقام رفيع شهادت را در تاريخ 18/06/1390 به اصغر هديه و او را ضيافت در جمع حسينيان و د رجوار قدس خويش دعوت نمود و روح شهيد اصغر شاکري به ملکوت اعلاء پيوست........ 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتظامی شهید اصغر شاکری 🌹روزهای بهاری اردیبهشت ماه و رویش شکوفه های معطر و زیبا، منتظر تولد کودکی بودند که حاصل ازدواج فریدون و پَری بود. چند صباحی از دومین ماه سال نمانده بود که پسری از آنها چشم به جهان گشود. روز ۲۱ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۳ خورشیدی بود که اصغر همچون خورشیدی،  خانه ی کوچکشان را نورانی و گرم کرد. 🌹گفتم اصغر، آری اصغر،  نامی بود که پدر و مادرش به احترام شش ماهه برایش انتخاب کردند. او همچون ابر بهاری، آرام و سریع، به سِنی رسید که باید برای کسب به مدرسه می رفت. اصغر، ایام کودکی را مشغول درس خواندن شد، شرکت در مراسمات و محافل مذهبی به خصوص در ایام الله و صفر روحش را با معنویت و حقانیت مکتب اهل بیت علیهم السلام عجین ساخت. 🌹در سن ۱۷ سالگی به استخدام نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران در آمد و برای تامین امنیت شهری در شهرستان قروه مشغول خدمت گردید. اینک اصغر جوانی برومند شده بود و کم کم آماده تشکیل خانواده می شد که ناگاه برادرش دیده از جهان فروبست و همه ی خانواده را در غم و اندوه رها ساخت. همه در فکر این بودند که بعد از برادر چه کسی سایه همسرش می شود که اصغر، با ازدواج با همسر برادر مرحومش، خیال همه را آسوده ساخت. 🌹این سرباز فداکار ۱۰ سال ، بی وقفه و خستگی ناپذیر، در لباس سبز و آسایش، خود را وقف امنیت جامعه و مردم کرد و کراراََ در ماموریت های خطیر، شرکت نمود. 🌹سرانجام پس از سال ها تلاش و مجاهدت، در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۳  در جاده ی قروه به همدان و در با قاچاقچیان از خدا بی خبر که با قاچاق کالا،  امنیت و سلامت کشور را دچار مخاطره می کنند، توسط خودرو حامل قاچاق،  مضروب و به پس از ۵ روز در حالت کُما در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۸ در بیمارستان جام شیرین شهادت را می نوشد و در زادگاهش در کنار دیگر شهدای انقلاب اسلامی، آرمید. 🌹آری شهید اصغر شاکری همچون سایر شهدای سرافراز نیروی انتظامی،  خود را ملت نمود و با سرخی خونش، آسایش و امنیت را برای همگان به ارمغان گذاشت. 📚منبع: کتاب عاشورائیان 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩هم نوا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕯✨100🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫 زیارت آل یس💫 به نیت چـهــــارده معصــوم (ع) و شهید اصغر شاکری✨ زیارت عاشورا https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36776 زیارت آل یس https://eitaa.com/Modafeane_harame_velayat/36779 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان۲ #قسمت_بیست_هشتم 🎬: شراره برای چندمین بار طول و عرض اتاق را پیمود، دردی وحشت
رمان واقعی 🎬: شراره برای چندمین بار طول و عرض اتاق را پیمود، دردی وحشتناک زیر شکمش پیچید و او را مجبور کرد به طرف تختش برگردد. شراره همانطور که زیر شکمش را گرفته بود چون لاک پشتی پیر خود را به تخت رساند و روی آن رها کرد. درد امانش را بریده بود، شراره به شکمش چنگ زد و فریاد زد، این کرم های کوچک و متعفن از کجا وارد بدن من شدند؟! ایدز و هپاتیت کم بود این هم اضافه شد، کرم هایی که از پایین شروع کرده اند و کم کم دارن بالا میان و تمام اندام هام را میگیرن، وضعم اینقدر بد هست که نمی تونم و روم نمیشه پیش هیچ دکتری برم. درد شدیدتر شد، تحملش سخت بود، شراره دوباره از روی تخت با کمری خم بلند شد، خودش را به میز کامپیوتر روبه رو رساند، کشوی میز را باز کرد و فندک و زرورق و بسته کوچکی گرد سفید رنگ بیرون آورد و خودش را روی صندلی انداخت. پس از دقایقی که دودی سفید اطراف او را گرفته بود، شراره صورتش را توی صفحه خاموش کامپیوتر دید، همانطور که دستی به چانه اش میکشید گفت: با اینکه کلی پول خرج دست پزشک زیبایی کردم، اما هنوز آثار سوختگی به جا مانده، شراره انگار فکرش به جای دیگه کشیده شده بود دندانی بهم سایید و گفت: می کشمت روح الله...خفه ات می کنم فاطمه، بچه هاتون را یکی یکی میکشم، من به خاطر شما این بلاها سرم اومد.. بایددد جواب تک تک این بلاها را بازجر کش کردن شما بگیرم.. این روزها که همدست های قدیمیم خودشون را کنار کشیدن و تنهام گذاشتن، خودم خود خود خودم با حمله های پی در پی اول دیوونتون می کنم و بعد سر فرصت می کشمتون در همین حین تقه ای به در خورد. شراره با سرعت زرورق دستش را توی کشو میز جا داد و با صدای ضعیفی گفت: کیه؟! منور در اتاق را باز کرد و با نگاهش دنبال شراره می گشت و وقتی چشمش به او افتاد آهی کشید و گفت: کجایی دختر؟! یعنی صدای زنگ در را نشنیدی؟! وکیلت اومده، انگار درخواست طلاق روح الله داره به سرانجام میرسه و وکیلت می خواد باهات حرف بزنه.... دوباره زیر شکمش تیر کشید، شراره همانطور که دست به لبه میز میگرفت و بلند میشد گفت: برو بگو بره رد کارش، حالم خوش نیست، حوصله هیچ کس را ندارم، بگو هر غلطی دلش می خواد بکنه... منور که زجر کشیدن شراره ناراحتش کرده بود،بغض گلویش را فرو داد و گفت: میگه بهترین راه اینه که نصف سکه های مهریه را بگیری و تمام .. شراره روی تخت افتاد و گفت: بگو فعلا برو خبر مرگت، حالم خوب شد باهاش تماس میگیرم.. منور سری تکان داد و با همان حالت در اتاق را بست و شراره دنبال راهی بود برای زجر کش کردن روح الله و خانواده اش، دیگه طلسم برای روح الله و فاطمه و بچه هاش و حتی خانواده فاطمه، پدر و مادر و خواهر و دایی و عمو و .. که قبلا انجام داده بود مدنظرش نبود، طلسم هایی که باعث جنون دایی فاطمه، بیماری مادر و نزدیکان فاطمه شده بود، اما شراره دنبال راهی بهتر برای سوزاندن بیشتر روح الله و فاطمه بود. ادامه دارد... به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
رمان واقعی 🎬: روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه، آخرین دادگاه آنها که بالاخره تکلیف را مشخص می کرد، روح الله می بایست غرامت ازدواجی را بدهد که حتی یک لحظه هم زیر یک سقف نبودند و تا دلت بخواهد زیر شکنجه های ابلیسی شراره بودند. شراره فکرهای شیطانی زیادی در سرش چرخ چرخ میزد، باید ضربه اصلی را به روح الله میزد، ضربه ای سخت و ماندگار ... این زن که مصداق واقعی «تجسم شیطان» بود، تصمیم خودش را گرفته بود، آب که از سر گذشت چه یک وجب و چه چند وجب، حالا خوب میدانست که با مرگ فاصله چندانی ندارد، پس میبایست آخرین زورش را هم بزند، پس بهترین نقشه را انتخاب کرد، باید داغی به دل این خانواده می گذاشت و سپس جایی خودش را گم و گور می کرد و تا پایان عمر مخفیانه زندگی می کرد، که البته زندگی نبود، بندگی شیطان می کرد. وقت دادگاه ساعت ده صبح داخل یکی از دادسراهای تهران بود، شراره خوب می دانست، فاطمه از ذوقی که دارد شاید ساعتی زودتر از وقت مقرر در آنجا حاضر شود و از علاقه او به بچه هایش خبر داشت و بی شک این جلسه دادگاه را می خواست با حضور بچه ها به جشنی خانوادگی بدل کند. شراره یک ساعت زودتر از وقت موعود، جلوی دادگاه حاضر شد، سروصورتش را آنچنان با شال مشکی و چادری که تنگ گرفته ، پوشیده بود که در لحظه اول شناخته نشود و مطمئنا هیچ کس به ذهنش خطور نمی کرد که این زن نحیف چادری، همان شرارهٔ بی حجب و حیا باشد. شراره اطراف را با دقت از نظر گذراند، اما انگار خبری از آنها نبود، زیر لب گفت: احتمالا توی راهرو دادگاه هستن، اما با یه لشکر بچه که نمی شه رفت اونجا و با زدن این حرف می خواست به طرف در ورودی دادگاه برود که ناگهان متوجه سمند سفید رنگی شد که بدون تردید متعلق به کسی جز روح الله نبود. شراره راه رفته را برگشت و در پناه دیواری دور از دید روح الله ایستاد. با دیدن فاطمه و بچه هایش، سری تکان داد و گفت: درست حدس زده بودم، همه باهم اومدن، کاش یه تفنگ داشتم همه شون را به رگبار میبستم.. شراره تمام وجودش شده بود چشم، او برای ربودن حسین نقشه کشیده بود،نگاه شراره به عباس افتاد، از تعجب دهانش باز ماند و آهسته گفت: این که شده کپی باباش، فقط توی سایز کوچک تر، پسرکی با شانه های پهن که صورتش با روح الله مو نمیزد... روح الله ماشین را پارک کرد و به طرف دادگاه رفت، فاطمه و بچه هایش هم به طرف نیمکت سیمانی آبی رنگی که روی چمن های روبه روی دادگاه گذاشته بودند رفت. زینب و فاطمه روی نیمکت نشستند و حسین با دیدن چمن ها شروع به ورجه ورجه کردن نمود و عباس هم مثل عقابی تیز چشم بالای سر حسین ایستاده بود و مراقبش بود. باید حداقل یک ربع می گذشت تا نقشه اش را عملی می کرد. شراره خیره به حرکات فاطمه بود و دید که گوشی اش را بیرون اورد و انگار شماره ای را گرفت و شراره خوب میدانست که فاطمه شماره روح الله را گرفته تا بفهمد هوویش آمده یا نه؟! شراره خیره به فاطمه که با گوشی صحبت می کرد زهر خندی زد. فاطمه تماس را قطع کرد و حالا نوبت شراره بود، گوشی را بیرون آورد و می خواست شماره روح الله را بگیرد که ناگهان متوجه شد... ادامه دارد.. به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
رمان واقعی 🎬: شراره طبق نقشه قبلی می خواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی که از ترفندهای شیطانی او بود، فاطمه را داخل دادگاه بکشاند و در یک لحظه حسین را برباید و برود، هنوز شماره نگرفته بود که متوجه شد عباس به سمت مغازه ای کمی دورتر از فضای سبز که از قضا شراره همانجا ماشینش را پارک کرده بود رفت، یک لحظه فکری جدید از ذهنش گذشت، بله بهترین کار همین بود، او می خواست جگری از روح الله و فاطمه بسوزاند، پس با ربودن عباس بهتر به آن خواسته اش میرسید. نگاهی انداخت به سمت عباس که هنوز از خیابان رد نشده بود و بعد خیره شد به حرکات فاطمه، فاطمه غرق حسین بود و حواسش بیشتر به سمت در دادگاه بود و اصلا متوجه عباس نبود. شراره چادرش را زیر بغل هایش جمع کرد تا سرعت قدم هایش را نگیرد و با شتاب خود را به آن طرف خیابان رساند. عباس جلوی در مغازه بود، شراره خودش را به او رساند و با لحنی مهربان رو به او‌گفت: خوبی خاله؟! عباس با دیدن شراره انگار کمی ترسیده بود، عقب عقب رفت تا پشتش به در شیشه ای مغازه خورد و نگاهی از آن فاصله به مادرش که اصلا رویش به آن سمت نبود انداخت و با لکنت گفت:چ...چ...چکار من داری؟! شراره جلو‌ رفت و‌همانطور که گونهٔ نرم و تپل عباس را نوازش می کرد گفت: چرا از من میترسی؟! یعنی من اینقدر ترسناکم؟! آخه پدر و مادرت چی از من تو گوش تو‌خوندن که... عباس آب دهانش را قورت داد و وسط حرف او پرید و‌گفت: به من دست نزن، چیکار داری؟! برو تو دادگاه بابام اونجاست.. شراره همانطور که هنوز لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود گفت: کاری ندارم یه پیغام با یه بسته برا بابات دارم، از قول من بهش بگو‌که من دیگه کاری به زندگی شماها ندارم، میخوام یه جایی برم که هیچ کس نباشه، می دونی من دارم میمیرم، مریضم... و چند لحظه صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند و بعد که حس کرد عباس کمی نرم شده با اشاره به ماشینش، ادامه داد: یک سری وسائل هست من گذاشتم توی کارتون صندلی عقب ماشین ، مال بابات هست، سنگینه بیا بردار ببر و پیغام منم بهش برسون.. عباس ناباورانه به شراره نگاهی انداخت و شراره زیر لب وردی خواند عباس بی صدا به سمت ماشین شراره رفت، در عقب ماشین را باز کرد و در همین حین دستان شراره با دستمالی سفید جلوی دهان و بینی اش قرار گرفت و او چشمانش سیاهی رفت و چیزی از دور و برش نفهمید.. ادامه دارد... به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌