eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
20.4هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۲۰۰ واحد تعطیل در کشور احیا شد رئیس‌جمهور: برخی از این واحدها بیش از ۱۰ سال تعطیل بود، با احیای این واحدها، ضمن اینکه تولید و اشتغال فعال شده است، چرخ‌های تولید به حرکت درآمده و هزاران میلیارد تومان از سرمایه راکد مردم فعال شده است. http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 در ماه های اخیر همکاری بین مثلث چین، ایران و روسیه تحکیم پیدا کرده است 💬 شبکه اوکراینی: ✅ به خاطر داریم که چگونه شی جین پینگ نقش ایران در خاورمیانه را تقویت کرد/چین منافع بزرگی را به ایران و عربستان ارائه کرد که به لطف آن دو طرف به توافق رضایت دادند 💢 بدون شک ایران منافع مشخصی را به دست آورده و برای خود ثبات و پایداری یبشتری فراهم آورده/مثلث سه کشور شرایطی را ایجاد می کنند تا متحدان آمریکا دچار حس عدم اطمینان در خود بشوند.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🌷عـــلامه طــباطـــبایی(ره) وضـو نور است بســم‌الله هم نـور و اگر بســم الله گـــــفته نشـود اثـر مخصوص آن نور را نخواهد داشت هر ڪاری مـثل خـوردن و آشامیدن و... اگر با نـام خدای متعال انجام پذیرد اثر معــــنوی در انسان به جا خـــواهد گـــذاشت. 📚 🌸🌸🌸🌸🌸🌸http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سرگردان بمانم فرمانده توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء ﷺ مبتکر ساخت سکوی توپ‌های دوربرد در هور تولد: ۱۳۳۶/۱۲/۷ محل تولد: خوزستان-آبادان شهادت : ۱۳۶۶/۱/۲۲ محل شهادت: خرمشهر 📌 ... 🔹 وداع جانسوز یاران و همرزمان با پیکر مطهر شهید حاج حبیب الله کریمی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 یاد و خاطره شهدا تا ابد گرامی باد 🌷https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی... #قسمت ۱۵ 🎬 : سهراب از جا برخاست ، او خوب می دانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش ق
۱۶ 🎬 : یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟ قلندر من و من کنان گفت : ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..‌ یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که می خواست لنگه ی درب را ببند گفت : گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور... با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد . در کمال تعجب : فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود. اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که می خواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی در انتهای اتاق که مملو از وسایل مختلف بود ،بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت . بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد. یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد. سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد. یاقوت مبهوت از صحنه ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود ،او باورش نمی شد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند. یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود. خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است.... دارد‌‌.... 📝 به قلم : ط _حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
... ۱۷ 🎬 : به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟ سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ‌ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم. یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم. سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه. یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند. قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت. یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت.... سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟ یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد‌ سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است. یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا‌..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..‌تهلکنی.. سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟ یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه» سهراب نگین را از یاقوت گرفت و‌گفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده.. یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی... سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..‌ ادامه دارد... 📝 به قلم :ط _حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۱۸🎬 : یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه می کرد . نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد. سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر می کرد که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش می رساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟! هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه می خندید و آب از لب و لوچه اش آویزان بود داخل شد و سفره ی شام را پهن کرد. سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر می خوریم که سفره ای شش نفره پهن کردی؟ قلندر که انگار برقی در چشمانش می درخشید گفت : خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت. سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود. سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد. سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام می کشید ، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : بفرما جوان‌..بفرما تا داغ است نوش جان کن... سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته ی پشت این میهمان نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم... یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : رازی در بین نیست و هیچ خواسته ای هم ندارم، بد است پسر کریم با مرام را اینقدر دوست دارم که می خواهم خوب پذیرایی کنم؟! سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج می کشید گفت : بد نیست ،اما حسی به من می گوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است... یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...‌ +++++++++++ بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد. سهراب صبح زود از خواب بیدار شد و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ، تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب در آید. چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه های بازار بود ، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود. سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد. وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود . از هر طرف صدایی بلند بود و هرکس می خواست ،کالای خودش را عرضه کند . جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه...آن دیگری از طعم حلوایش می گفت و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود... سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او می گفت که کسی در تعقیبش است... دارد 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۱۹ 🎬 : سهراب همانطور که به جلو می رفت ، اطرافش هم از نظر می گذراند و هر چند لحظه یک بار ، برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد . کم کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمی کند و این حس از تخیلات او نشأت می گیرد. از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخود کشمش های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس انگیز به چشم او آمد ، ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت ، می خواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است . پس بی صدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، می خواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : آهای مرد روی پوشیده....صبر کن.. سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت ، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش بر می آمد سنی از او‌ گذشته ، در حالیکه بقچه ای زیر بغل داشت، به سهراب نزدیک شد . سهراب اندکی تعلل کرد تا آن مرد به او رسید و لبخند زنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز می کرد ،گفت : سلام چطورید؟ سهراب که غرق چهره ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست چپش ریخت و همانطور که دست می داد، گفت : س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم. آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد و‌گفت : عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا می شناسند،حتما غریبه ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای شما هم برای ما ناآشناست ، رویت هم که پوشیده ای ...پس من هم تو را نمی شناسم. آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد و‌گفت : آجیلت را بخور... سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد... مرد نگاهی انداخت و گفت : چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟ سهراب سرش را پایین انداخت و‌گفت : نمی دانم چه قدر قیمتش است ، صاحب مغازه سرش شلوغ بود ، حوصله ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم. آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : این نخود را می بینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد‌..اما همین دانه ی کوچک ، می تواند ، در آن سرای ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند. سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش می کرد ، گیج بود ،نمی دانست او چه می گوید... آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : این نخود مال تو نبوده و نیست ، چون بهایش را ندادی ، مال مردم است ، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق الناس سخن گفته ، پروردگار عالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق خود بر بندگان بگذرد، اما از حقی که از مردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت... سهراب با شنیدن این حرف ، عمق مطلبی را که آن مرد می خواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه ای گفت و به عقب برگشت‌.. دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
.. ۲۰ 🎬 : سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند ،نخود و کشمش را داخل گونی اش ریخت و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه بود ،است‌ سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : آفرین...خودت را از حق الناسی که داشت به گردنت می آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی ،سکه ای هم که در قبال خرید می دهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد . حق فقیر و حق امام و حق مردم دیگر داخل پولت نباشد. سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : اولا حرفهایت را نمی فهمم ، درثانی از بقچه ی زیر بغلت ، فکر کردم مسافری ،حال می بینم انگار آشنایی و همه تو را می شناسند. مرد لبخندی زد و گفت : آری همه مرا می شناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیر بغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : می گویند در این بازار گرمابه هست ، مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است ، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقا سید رو به دکاندار گفت : آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش ها برایم کنار بگذار بعد از حمام بر می گردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : دکان خودتان است ، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمی برید؟ آقا سید لبخندی زد و گفت : آن برای تجارت بود و این برای مزه ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد. سهراب با خود می اندیشید ،براستی این مرد کیست؟ هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند. در راه ،آقا سید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقا سید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد. جلوی درب حمام آقا سید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت. با وارد شدن به فضای گرم حمام ، سهراب مجبور شد دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره ی آقا سید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقا سید با دیدن چهره اش ، آشکارا یکه خورد. دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌