eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
20.1هزار ویدیو
212 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۸ 🎬 : سهراب وارد اتاق شد ، نگاه به بقچه اش که الان یک دست لباس بیشتر داخلش نبود کرد ، می خواست گیوه ها را از پا در آورد و بعد از یک صبح پرحادثه ،اندکی دراز بکشد ،که یاد رخشش افتاد ، به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت طویله حرکت کرد. وارد طویله شد و به جایی که می دانست رخش در آنجاست رفت ، طویله اندکی تاریک بود ،چند دقیقه ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کند ،رخش که انگار بوی صاحبش را شنیده بود ، شیهه ای کوتاه کشید. سهراب جلو رفت و با ناز و نوازش دست به یال اسب سیاه و عزیزش کشید و گفت : سلام رفیق راه، چطوری؟ می دونی امروز تمام دارو ندارم را از دست دادم ، اما به جهنم ،خیالی نیست ،تا تو را دارم غم ندارم و بعد بوسه ای از پوزه رخش گرفت و ادامه داد: می دونستی تو خیلی برام عزیزی...آخر تو اولین نه ..نه...تنها هدیه ای هستی که در طول عمرم گرفتم... سهراب همانطور که خیره به چشمان درشت رخش شده بود ، یاد وقتی افتاد که خسته و کوفته از بیابان آمده بود ، هنوز به خانه نرسیده بود که دود آتشی که از خانه ی یکی از همسایه هایشان به هوا میرفت توجهش را جلب کرد و تازه متوجه شد که اصطبل خانه ی همسایه آتش گرفته و پسر کوچک مش باقر و مادیان او داخل اصطبل گیر کرده بودند ، سهراب بدون اینکه به عواقبش بیاندیشد ، پتویی به خود پیچید و دل به هرم آتش زد و نه تنها پسرک سر به هوا بلکه مادیان پا به ماه مش باقر را از آتش نجات داد و مش باقر برای اینکه جبران کار انسانی و شجاعت او را بنماید ،به محض آنکه کره مادیان به دنیا آمد ، او را به نام سهراب زد و کمی بعد ، کره را به سهراب هدیه کرد...و این اسب اصیل ،شد رفیق تنهایی های سهراب... سهراب غرق در خاطراتش بود که با بلند شدن صدا از پشت سرش به خود آمد. قلندر که از خوشحالی شلنگ و تخته میزد جلو آمد و گفت : ببین چقدر اسبت شادابه ، از دیشب مدام تیمارش کردم و دستی به روی اسب کشید و ادامه داد: عجب اسب زیبا و فرزی ست...بی شک در مسابقه ی حاکم خود را خوب نشان خواهد داد. سهراب نگاهی به لباسهای نو قلندر کرد و گفت : ببینم گنج پیدا کردی یا یاقوت خان دست و دلباز شده که عید نشده ، رخت نو و عیدی به تن کردی؟ قلندر ذوق زده دستی به قبای گل بادامی اش کشید و گفت : مدتها بود آرزوی چنین لباسی داشتم ، انگار قدم تو خوب بود ، مسافری دست و دلباز به کاروانسرا آمد و انعام خوبی به من داد و... سهراب به میان حرف قلندر پرید و گفت : خوب خدا را شکر ، اما باید بگویم من بابت تیمار رخش ،پولی ندارم که انعامت دهم. قلندر خنده ی ریزی کرد و‌گفت : اشکال ندارد از صدقه سری شما به ما رسیده.. سهراب با تعجب سرش را به طرف او گرداند و‌گفت :چی؟ چی گفتی؟ قلندر با حالتی دست پاچه گفت : هیچ‌..هیچ‌میگویم اگر در مسابقه بردید ، جبران خواهید کرد...راستی، اگر قصد داری در مسابقه شرکت کنید، باید امروز به میدان کنار قصر بروید و نامتان را بنویسید ، در ضمن برای کسانی که از راه دور امده اند به قصد شرکت در مسابقه، در میدان کنار قصر ،چادرهایی برای پذیرایی و اسکان آنها برپا شده... از من میشنوی به آنجا برو و لااقل رقیبانت را قبل از مسابقه بشناس... سهراب با خوشحالی دستی به پشت قلندر زد و گفت : ممنون پسر که باخبرم کردی...قول میدهم اگر در مسابقه بردم ، هر چه بخواهی برایت بگیرم . قلندر نیشش تا بنا گوش باز شد و همانطور که خوشحال وارد طویله شده بود ،خوشحال تر بیرون رفت... دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۲۹ 🎬 : شب شد و سهراب بعد از رسیدگی به رخش ، وارد اتاق شد. یاقوت که پشت میز کوچکش نشسته بود و در زیر نور شمع روی میز خود را مشغول کاری نشان می داد ، با چشم سالمش ، نگاهی به سهراب کرد و گفت : نگفتی امروز در گشت و گذارت چه شد؟ سهراب که حوصله ی حرف زدن نداشت و اصلا هم نمی خواست از ماجرای دزدی چیزی بگوید ، همانطور که گیوه هایش را پشت در اتاق می انداخت، جلوتر آمد ، کنار یاقوت نشست و گفت : خراسان شهر بزرگی ست ، دیدنی های زیادی دارد. در همین حین قلندر با فانوس روشن در دستش وارد شد و پشت سرش چندین نفر طبق به سر وارد اتاق شدند و با سلامی کوتاه مشغول چیدن سفره شدند، سفره ای که از شب گذشته هم رنگین تر بود و بوی کباب بره و درخشش دنبه های کباب شده در زیر نور شمع ،اشتهای هر بیننده ای را بر می انگیخت... سهراب همانطور که خیره به غذاهای رنگ ووارنگ پیش رویش بود گفت : یاقوت خان ، باید بگم اگر سفره های شاهانه برای من می‌گسترانی تا من هم مثل کریم با مرام ، هدیه و...به شما دهم ، باید بگویم به کاهدان زدی ،چون سهراب هیچ در بساط ندارد... یاقوت یک چشم به جلو خزید و همانطور خرمای نرم و‌تازه را در پیاله ی ماست جلویش فرو میکرد تا به دهان ببرد گفت : چه کسی گفته که تو باید بابت یک سفره ناچیز ، چیزی پس دهی و سپس با دست بر روی ران سهراب زد و‌ ادامه داد: اینها جبران شده است، بخور نوش جانت ، حلال تنت، از شیر مادر هم حلال ترت... قلندر که در تاریکی اربابش را می پایید ، نیش خندی زد و گفت : این پذیرایی ها برای ما هم که عمری خدمت یاقوت خان را کردیم ،عجیب است ، کاملا معلوم است که عزیز کرده هستید. یاقوت که دوست نداشت قلندر بیش از این سخن بگوید ، تکه نانی کند و به طرف او پراند و گفت : برو بیرون ،کلاغ بد صدا ... قلندر خنده اش بلندتر شد و گفت : به چشم ارباب ، اما خداییش از زمانی که آقا سهراب آمدند به کاروانسرا ،انگار در رزق و نعمت به روی ما باز شده و با زدن این حرف بیرون رفت. بعد از رفتن قلندر ، چند دقیقه سکوت فضای اتاق را گرفت و گاهی ملچ‌ملوچ یاقوت این سکوت را می شکست. سهراب لقمه ی در دهانش را فرو داد گفت : بابت این دوشب چقدر باید بپردازم ، چون فردا می خواهم به سمت قصر بروم و برای نام نویسی در مسابقه ، گویا آنجا ، شرکت کنندگان را اسکان می دهند. یاقوت کباب داخل دستش را به هم چلاند تا له شود و همانطور که دست های چربش را می لیسید گفت : کی حرف پول و کرایه زد؟ می خواهی نام نویسی کنی ، برو ،اما باید برگردی همین جا...یعنی تا در خراسان حضور داری ،قدمت روی چشم ، یاقوت اجازه نمی دهد که شما جای دیگری ساکن شوی، اگر در این اتاق هم راحت نیستی ، به محض خالی شدن اتاقها، اتاقی مستقل به تو خواهم داد. سهراب خیره به یاقوت در ذهنش با خود می گفت ،بی شک‌کاسه ای زیر نیم کاسه ات است که اینچنین به من ،عرض ارادت می کنی وگرنه کاسب جماعت را چه به این دست و دلبازی ها....ولی از افکارش چیزی به زبان نیاورد و گفت : نه بحث اتاق و...نیست، چون خودم دوست دارم رقیبانم را از نزدیک ببینم و آنها را کمی بسنجم تا بدانم چگونه با آنها دست و پنجه نرم کنم ، پس باید یک شب در کنارشان باشم. یاقوت سرش را تکان داد و‌گفت : باشد این هم یک شب....باید قول بدهی بعد از تمام مسابقه به اینجا بیایی... سهراب چیزی نگفت و مشغول خوردن شد... دارد.. 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
۳۰ 🎬 : صبح زود ، سهراب از خواب بیدار شد ، یاقوت در کنارش نبود و داخل اتاق تنها بود ،‌چون قصد رفتن داشت و عادت نداشت مدیون کسی باشد، چند سکه از کیسه ای که آقا سید برایش داده بود ، بیرون آورد ، روی طاقچه ،جایی که در دید یاقوت باشد گذاشت ، بقچه ی لباسش را نگاهی انداخت ، او دوست نداشت آن لباس ها که با پول راهزنی تهیه کرده بود را با خود ببرد ، به نظرش همین لباس سید که مطمئنا با پول حلال تهیه شده و قطعا با برکت هم بود ، برایش کافی بود. پس بقچه را برای یاقوت گذاشت و از اتاق بیرون آمد و به سمت اصطبل حرکت کرد، در بین راه ، قلندر را از فاصله ای کمی دورتر دید که با چند کودک خودش را سرگرم کرده بود ، دستی بالا برد و وارد راهروی کاه گلی که به اصطبل می رسید شد . رخش ،قبراق تر از همیشه ، با دیدن او ،شیهه ای بلند کشید. سهراب افسار اسب را آزاد کرد و به دست گرفت ،از اصطبل بیرون آمدند، با یک جست روی رخش پرید و همینطور که با پا به پهلوی رخش میزد از حیاط کاروانسرا گذشت و به جلوی درب رسید. قلندر نفس زنان جلو آمد و گفت : داری میروی؟‌کجا؟ کمی صبر کن تا یاقوت خان هم بیاید ،آخر‌سفارش کرده تا نیامده ، نگذارم شما بروید. سهراب با بی حوصلگی گفت : به میدان قصر میروم ، دیشب به یاقوت خان گفته ام ، بعدشم اگر خواستم از این شهر بروم ،دوباره به یاقوت خان سری میزنم...حالا بگو از کدام طرف بروم ،زودتر به مقصد می رسم؟ قلندر که انگار با خودش درگیر بود ،بینی اش را بالا کشید و همانطور که جلو را نشان میداد گفت : از کاروانسرا که خارج شدی ، وارد بازار نشو از راه سمت راست بگیر و مستقیم برو به جلو ، نرسیده به حرم مطهر باید به راه سنگ فرش سمت چپت بپیچی و از آنجامستقیم که بروی ، برج و باروی قصر را خواهی دید....اما...اما اگر می شود تا یاقوت.... حرف در دهان قلندر بود که سهراب رخش را هی کرد و بیرون رفت... قلندر در حالیکه به دنبال سهراب می دوید بلند فریاد زد : اما من گفتم که نری.....فقط قولت یادت نرود....برنده شدی.... دیگر سهراب از سخنان قلندر چیزی نمی فهمید ، چون رخش به تاخت ،جلو می رفت. بعد از طی مسافتی ، همانطور که قلندر گفته بود اول خیابان سنگفرش و بعد دیوارهای بلند قصر در دید سهراب قرار گرفت. سهراب قبل از پیچیدن به سمت چپش ، رو به گنبد امام کرد و درحالیکه دست روی سینه اش گذاشته بود ،سلام داد و آرام گفت : ضامنم بشو ای ضامن آهو! هر چه جلوتر می رفت ،ازدحام جمعیت بیشتر می شد، بالاخره به جایی رسید که چادرهای زیادی بر پا بود و جمعیت در شور و شوقی درونی در اطرافش ،هر کدام به کار خود مشغول بودند. سهراب از اسب به زیر آمد و پرسان پرسان چادر مسؤل نام نویسی را پیدا کرد ، جلوی چادر ،صف بلندی تشکیل شده بود، سهراب انتهای صف ایستاد و شروع به بررسی افراد جلویش کرد که بی شک هر کدام میتوانست رقیب قدری برای او باشد. از هر سنی در میان شرکت کنندگان به چشم می خورد ، اما مردان جوانی مانند سهراب ، جمعیت شان بیشتر بود. صف به پیش میرفت ، ناگهان موضوع خاصی نظر سهراب را جلب کرد...با خود گفت : یعنی چه؟ چرا اینکار را می کنند؟ دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
♥️بسم‌‌ رب‌‌الشهدا‌‌ و‌ الصدیقین♥️ 🥀✨سلام بر تربت پاک شهدا✨🥀 💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند سلام بر شما عزیزان 📌سومین چله "کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت " 🎁( در این چله 100شاخه گل صلوات، نماز شب و حدیث شریف کساء) هدیه به چهارده معصوم علیه السلام وشهدای والامقام تقدیم میکنیم.🎁 💥شروع چله 1402/01/17 مصادف با 15رمضان همزمان با میلاد باسعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام . 🕊شهدای والامقام🥀 🕊۱- شهیدحاج قاسم سلیمانی 🥀 🕊۲- شهید امیر حاج امینی 🥀 🕊۳- شهید یوسف قربانی 🥀 🕊۴- شهید مصطفی صدر زاده 🥀 🕊۵- شهید محبعلی فارسی 🥀 🕊۶- شهید محمودرضا بیضایی🥀 🕊۷- شهید محمودرضا ساعتیان 🥀 🕊۸- شهید محمدحسین محمدخانی🥀 🕊۹- شهید سید مجتبی علمدار🥀 🕊۱۰- شهید سید جواد موسوی🥀 🕊۱۱- شهید رضا سنجرانی🥀 🕊۱۲- شهیده راضیه کشاورز🥀 🕊۱۳- شهید عبدالحسین برونسی🥀 🕊۱۴- شهید سید هاشم هاشمی🥀 🕊۱۵- شهید محمد رضایی🥀 🕊۱۶- شهید ابراهیم هادی🥀 🕊۱۷- شهید علی قاریان پور🥀 🕊۱۸- شهید نوید صفری🥀 🕊۱۹- شهید عبدالعظیم خلیل زاده🥀 🕊۲۰- شهید احمد بقرائی نسب 🥀 🕊۲۱- شهید بهمن هاشمی🥀 🕊۲۲- شهید محمدرضا تورجی زاده🥀 🕊۲۳-شهیدمهدی‌محمد‌حسین‌یاغی🥀 🕊۲۴- شهید اسکندر خواجه🥀 🕊۲۵- شهید زکریا شیری🥀 🕊۲۶- شهید عبدالکریم حسین زاده 🕊۲۷- شهید احمدعلی نیری 🕊۲۸- شهید سعید عبدالملکی 🕊۲۹- شهید سید احمد پلارک 🕊۳۰- شهید محمدهادی امینی 🕊۳۱- شهید مهدی زین الدین 🕊۳۲- شهید محمدجعفر یعقوبی 🕊۳۳- شهید مصطفی احمدی‌روشن 🕊۳۴- شهید حسین منگلی 🕊۳۵- شهید عبدالحمید دیالمه 🕊۳۶- شهید محمد انصاریان 🕊۳۷- شهید مهدی نوروزی 🕊۳۸- شهید مرتضی جاویدی 🕊۳۹- شهید مهدی قاضی‌خانی 🕊۴۰- شهید روح الله عجمیان 🎁کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 💌زنده نگه داشتن نام ویاد شهدا کمتر از شهادت نیست♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌤🌺🕊🌤🌺🕊🌤🌺🕊 ✨بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین ✨سومین چله ی کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 💫 امروز " یکشنبه 10 اردیبهشت ماه" 📌 " بيست و پنجمین " روز چله نماز شب و حدیث شریف کساء و 📿 100صلوات🎁 🥀🕊اختصاص دارد به چهارده معصوم علیه السلام و شهید والامقام زکریا شیری ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مدافع حرم زکریا شیری🌻 🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐 نام پدر : شعبانعلی تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۹/۱ محل ولادت : گرماب خدابنده - زنجان تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴ محل شهادت: حلب سوریه - خان طومان مدت عمر: ۲۹سال  تاسال۹۹ مفقودالاثر بودند مزار: گلزار شهدای شهر اقبالیه https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید والامقام زکریا شیری 🕊🌤🌸🕊🌤🌸🕊🌤🌸  💐✨شهید مدافع حرم زکریا شیری، یکم آذر ماه سال ۱۳۶۵ در روستای کوسج‌آباد از توابع بخش گرماب - شهرستان خدابنده – استان زنجان به دنیا آمد و پدرش شعبانعلی و مادرش رقیه آقائی نام داشت. وی همیشه در سلام کردن به کوچک و بزرگ سبقت می‌گرفت و همه خانواده شیفته این اخلاقش بودند، مهربان و خوش خنده بود و تبسم از لبانش محو نمی‌شد. ایشان از کودکی تا زمانی که ازدواج کرد سعی می‌کرد از لحاظ مالی خانواده‌اش را کمک کند در همه شرایط احترام مادر و پدرش را حفظ می‌کرد. 《شهید مدافع حرم "زکریا شیری" ارادت خاصی به امام حسین(ع) و حادثه عاشورا داشت، همیشه ایام محرم و صفر در دسته‌های عزاداری پابرهنه شرکت می‌کرد و سرانجام نیز به تاَسی از سیدالشهداء(ع) داوطلبانه از سوی سپاه در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت و در منطقه خان‌طومان به شهادت رسید.》 اصلا اهل تکبر و غرور نبود و با حضور ایشان در جایی غیبت انجام نمی‌گرفت. وی اهل صله رحم بود، هفته‌ای یکی دو بار به منزل خواهرش می‌رفت و وقتی متاهل شد زیاد به دیدن پدر و مادرش می‌رفت و به خانواده‌های مستمند بخصوص برای تهیه جهیزیه کمک می‌کرد. شیری یازدهم فروردین ماه سال ۱۳۸۷ ازدواج کرد، دارای دو فرزند پسر(محمدصدرا) و دختر(فاطمه) شد و تا مقطع کارشناسی ناپیوسته رشته مدیریت امور دفاعی گرایش تکاوری تحصیل کرد. ایشان زمانی که پیش دانشگاهی خود را گذراند برای استخدام در سپاه قزوین اقدام کرد و این موضوع همزمان شد با آغاز خدمت سربازی ذکریا، به همین دلیل وی 8 ماه در سنندج دوران سربازی خود را گذراند. این شهید بزرگوار پس از قبولی در سپاه از آنجا برای تحصیل وارد دانشگاه افسری سپاه در تهران شد که این مدت 2 سال طول کشید و پس از آن با قبولی در تکاوری برای ادامه آموزش به اصفهان رفت و به مدت 8 سال در تیپ صاحب الامر(عج) سپاه قزوین مشغول به خدمت بود.  وی پاسدار بود و توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین، داوطلبانه به عنوان فرمانده دسته و مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت.  شیری چهارم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و بر اثر انفجار تله انفجاری و اصابت ترکش و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامد. پیکر وی به همراه 6 تن از شهدای مدافع حرم پس از گذشت 5 سال در منطقه خان‌طومان سوریه طی عملیات تفحص، شناسایی و پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر این شهدا در مهر ماه سال جاری تایید شد. روح پاک و مطهرش با سید و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین ع محشور باد🕊💐 https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌺🕊🌺🕊🌺🍃⸙჻ᭂ࿐ ✨🥀أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🥀✨