مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت۱۰۵🎬: سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود می اندیشید به راستی
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۰۶🎬:
حاکم که حال آن بانو را دید ، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راه پله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند.
بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم بر نمی داشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست.
بانو سر در گوش حاکم برد و گفت : ابومرتضی این جوان کیست؟!
حاکم که حالش دست کمی از بانو نداشت گفت : چرا با این حال ناخوش از جا برخواسته ای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟!
زن آهی کشید و گفت : دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد وگفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود ، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران...
بانو همانطور که داشت حرف میزد ،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد، با التهاب از جا برخواست و کنار صندوق ها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش ،ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت : این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین می افتاد ناله زد...یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمی دهد و این گنج را نزد خود نگه می دارد؟ این...این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟!
و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت : مگر تونگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟!
چرا؟ خدا......
حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت : زینب، بی تابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد : خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی...
با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۰۷🎬:
بانوی حاکم ،خیره در چشمان سهراب گفت : این جوان کیست؟!
حاکم سرش را پایین تر آورد وکنار گوش همسرش گفت : من هم هنوز درست نمی دانم براستی او کیست ، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست.
بانو ،همانطور که اشک چشمانش را می گرفت ، با لحنی آرام ، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت: چقدر شبیه جوانی های توست..
این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد ، بانو آرام روی تخت نشست ، حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد ، انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار می رفت ...
پس از لحظاتی سکوت ، سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بی تابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد ، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت...
با تک سرفه حاکم ، سکوت سالن بزرگ شکست ، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود ، رو به سهراب گفت : راستی نامت چه بود؟
سهراب سرش را بالا گرفت وگفت : نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا می کردند.
حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت : که اینطور...خوب سهراب ، تو اصرار داشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا می خواستی بروی؟ مگر تو در این شهر ، آشنایی داری؟!
سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت : آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بی تابم برای دیدارش...
حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت : امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم ، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد...
سهراب با من و من گفت : اگر امکان دارد اجازه دهید بروم...
حاکم سری تکان داد و گفت : حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری ، مانعت نمی شوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم، سهراب که می خواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمی دانست ، گفت : از این لطفتان سپاسگزارم ، هر چه صلاح بدانید آن کنم...
در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد وگفت : ابو مرتضی، نگذار برود...
حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۰۸🎬:
پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد : آهای ننه صغری دوباره کجا؟! هوووی زن ، وایستا...صبر کن...
ننه صغری ،اوفی کرد و همانطور که از سرعت قدم هایش کم می کرد گفت : بازم می خواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!.
پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند وگفت : ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدامیدونه هر روزش صدها بار سجده شکر می کردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا می بینم که...
زن ،درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید گفت : هااا عبدالله ،حالا می بینی که چی هااا؟!
نکنه تو هم می خوای مثل تمام اهالی ده ،من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری...
عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت : زن تو چرا حرف تو دهن آدم می گذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری ، یک شب هستی و یک شب نیستی ، تمام مردم فکر می کنن که دیوانه شدی ، حتی بچه های نوپا هم مسخره ات می کنن و سر به سرت می گذارن ،اما کی شد یک بار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟!
همیشه به درگاه خدا التماس می کردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت ، فکر می کردم دعاهام اثر کرده...حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله...بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن...
ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود ، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت وگفت : عبدالله ، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم ،از فردا همونی باشم که تو می خوای...آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...می گفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسی اش...
پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت : چرا نمی فهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگ های همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش...برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده ،نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم...
ننه صغری که می دانست هر چه کند ،نمی تواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انجار بیداری بود را ثابت کند، سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت : می خوام برم گردنه...همونجا می مونم تاشب...شبم بر می گردم خیالت راحت، برو به کارت برس...
و عبدالله با نگاهی ملتمس ،رد رفتن او را دنبال می کرد.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۰۹🎬:
ننه صغری پیش می رفت ، کمی جلوتر ،تکه ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت ، هر چه که جلوتر می رفت ،نگاه جستجوگرش ،اطراف را می پایید...به گردنه که نزدیک می شد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود ، بیشتر و بیشتر می شد.
ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت ، تخته سنگی را نشان کرد و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت..
ننه صغری همانطور که نفسی چاق می کرد ، همه جا را از نظر می گذراند ، یادش می آمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده همانجایی که می گفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد، چون اگر گرگی بود ، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی ، لنگ کفشی ، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود که او باور می کرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند ،می دانست که همه اش دروغ است، او می گشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت ، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود.
تمام کاری که ننه صغری می توانست برای جمیله اش انجام دهد همین بود ، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد ، می بایست نذرهایش را ادا کند.
روز به نیمه رسید ، اما خبری نشد که نشد...ننه صغری ، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست ،همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه می کرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن می گذشت دوخت..
همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود ، ناگهان از دور متوجه چیزی شد...کنار درخت بید مجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو می کردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد..
ننه صغری هراسان از جا برخاست...
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت۱۱۰🎬: ننه صغری ، هراسان از جابرخواست و به سمت راه باریکی که به طرف دره می رفت ب
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۱🎬:
ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد و سریع مانند یک مردی کهنه کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می بست ، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را بر داشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود ، شروع به بالا رفتن نمود.
ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب می خواند، مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد : خدا را شکر دیدمت ، بخواب مادر ، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد ، مانند کودکی هایت بخواب....الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته ، زن اختیار کرد ، اگر تو را ببینند ، بی شک باورشان نخواهد شد ، بی شک فکر می کنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره آمیز برایم بخوانند...
فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی ، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم...
پیرزن حرف میزد و حرف میزد و زمانی که چشم باز کرد ، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید.
عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : ننه صغری ،این چیه؟؟ !!
ادامه دارد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۲🎬:
ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن ، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم.
عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته ومشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد.
انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور ، فرنگیس را به کول می کشید و اصلا هم احساس خستگی نمی کرد.
ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه می کردند و در گوش هم پچپچ می کردند.
ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می بارید در حین رفتن بلند بلند می گفت تا همگان بشنوند : دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه می گفتید ، دیدید که حرف من درست بود ، اینهم جمیله ام با همان رخت زیبای عروسی...
هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان وگوش به گوش رسید : ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده....
وارد اتاق شد ، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند.
ننه صغری با فریاد گفت : چرا ایستاده ای ، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: زیر زیر گذاشتمش..
عبدالله که حال دخترک بیهوش را می دید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا می کرد.
تشک نو ،که بوی نا می داد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می نمود بر آن قرار گرفت.
ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد.
خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد.
آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،می خواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت :
ادامه دارد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قس۱۱۳🎬:
عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : زن ! این کیه؟! از کدام جهنم دره ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست ، بالاخره کس و کارش میان دنبالش...
ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت وگفت : جمیله را نمی بینی؟!
و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : زبانت را گاز بگیر بچه ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر می شود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...
رخت و لباسش هم همان رخت عروسی اش است..کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم.
عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد، خود را به گوشهٔ اتاق کشید و می خواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد.
ننه صغری ،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت ، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او بود کشید و گفت :حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد وگفت : مگر دروغ می گویم ؟! همه می دانند که از ما بهتران ، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست ، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند....ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: اما جمیله ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون می دانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم.
عبدالله با شنیدن این حرف ، آهی کشید ، اوحالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون بخت را از کجا به چنگ آورده و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله ،قطار می کرد ،شگفت زده شد و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد :هه، از ما بهتران!! خدایا توبه...به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و می خواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد..
ادامه دارد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۴🎬:
عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : هووی مرد ، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته ، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن...
عبدالله آهی کشید و همان طور که با تأسف سرش را تکان می داد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب می شد ، آمد .
جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی می پرسید و همهمه ای به پا شده بود، عبدالله دستش را بالا برد و گفت : به خدا منم نمی دونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده ، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم ، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده ، الانم زنده است ،اما بیهوشه ، ان شاء الله که بهوش آمد ،خودش لب به سخن باز می کند و حرف می زند و آنموقع می دانیم که کیست وچکاره است و کمکش می کنیم تا به نزد کس و کارش برود.
در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ می خواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند ، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می آورد.
عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت وگفت : ننه حلیمه ، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی ،بفرما ، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند ،چون تا جایی می دونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود ، نیشخندش نکردی ، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است..
ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت و همانطور که جمعیت خیره نگاهش می کرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست.
عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر می شد ، به تبعیت از او نشستند...
هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری می کرد ، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد،هرکسی در رابطه با خانواده او نظری می داد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس های گل آلود و حریر وگرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود.
همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : هووی عبدالله...
عبدالله مثل فنر از جاپرید و گفت : چی شد ننه حلیمه ،من همینجا هستم ،نیاز نیست های وهوی کنی
ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند ، گلویی صاف کرد وگفت : صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده ، نذر کردم ،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی الفور ،سر یکی از بره ها را ببر ، در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم و بهوش که آمد ، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.
عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود ، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی می کرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد وگفت : جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار، وقتی ننه صغری یکچیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد...
با این حرف عبدالله ، قهقهٔ جمع به هوا رفت و جعفر با شتاب به سمت خانه اش روان شد.
ادامه دارد
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#روایت_دلدادگی #قسمت۱۱۵🎬: شور و شوقی عجیب در روستا در گرفته بود ، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشتهای
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۶🎬:
ننه صغری سر از سجده برداشت و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران می کرد گفت: الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیز دلم؟!
فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت :من...من کجا هستم؟شما...شما...کیستید؟ اصلا من کیستم؟!
ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت : منم مادر، ننه صغری نمی شناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی...
فرنگیس که انگار گیج بود ، خیره به چهره پیرزن شد و گفت : من...من چیزی را به یاد نمی آورم...چه اتفاقی افتاده؟!
ننه صغری که ذوق زده بود ، بوسه ای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق ،گل انداخته بود، گرفت و گفت : حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب می دانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت ، تو از چنگ از ما بهتران گریختی ، نگاه به سر و دستت کن ، چقدر زر و زیور به پات ریختند ، حکمن می خواستند پیش خودشان ،ماندگارت کنن ، اما تو ...تو ...ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی...
فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش می کرد و هر چه به مغزش فشار می آورد هیچ چیز از گذشته اش را به خاطر نداشت ، دستانش را به سمت سرش برد و گفت : درد...درد دارم..
ننه صغری هراسان از جا برخواست و گفت : الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم ، الان میرم برات جوشونده درست می کنم و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد و فرنگیس را در دنیایی مبهم ،تنها گذاشت...
ادامه دارد....
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۷🎬:
ننه صغری بیرون رفت و متوجه صف همسایه ها شد که هر کدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهمشان از آبگوشت نذری بودند.
ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند ، نگاهی به جمع انداخت و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت ، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد و یک راست به سمت مفرشو دوایی اش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید ، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند.
ننه صغری یکی یکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را می بویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست.
بیرون آمد و درب را بست ،هیچکس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند وچه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه...
ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود بر داشت ، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت.
فرنگیس که بی صدا ، حرکات ننه صغری را می پایید ،با خود گفت : براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه می کنم؟
ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت : بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت : هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده...
ادامه دارد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۸🎬:
تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند ،به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند...
ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود ،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود.
زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمی گذاشت کسی داخل شود که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟
ننه صغری نگاهی خجالت زده به او کرد و گفت : ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید ، منزل خودتان است ،به خدا متوجه حضورتان نشدم ، آخه اینقد ذوق اومدن...
مریم بانو ننه صغری را به کناری زد وگفت : خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه می کند...
ننه صغری همان طور که با غرولند کنار می رفت رو به جمع گفت : جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : عجب حرفی میزنید ، خوب معلومه جمیله است دیگه...می خوای کی باشه؟!
مریم بانوهمانطور که کنار بستر فرنگیس می نشست گفت : صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی می کنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟
فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...
مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : دخترم ، نترس...ما کاریت نداریم ،می خواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: ننه صغری هم زن مهربانی ست ، تو را نجات داده و فکر می کنه دخترش هستی...بگو عزیزکم کی هستی؟
فرنگیس آب دهنش را قورت داد و گفت...
ادامه دارد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#روایت_دلدادگی
#قسمت۱۱۹🎬:
انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند ،این دخترک غریب چه جواب می دهد
فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: م...م..من چیزی به یادم نمی یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : سرم...سرم داره میترکه ننه صغری...
ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است...و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می ریخت گفت : آی به قربان دختر قشنگم بشم من ، بیا این جوشونده دردت را کم می کنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید.
فرنگیس که جوشانده را سر می کشید ، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا ، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس می گذاشت و با هر لقمه ،قربان صدقهٔ او می رفت.
مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود ،غرغر کنان از جا برخواست و زیر لب می گفت : قربون خدا بشم من ، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..
همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید...
با گفتن این حرف ، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری در بر گرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...
و فرنگیس ، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله....
ادامه دارد...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️