#راز_پیراهن
قسمت بیست و هشتم:
حلما همانطور که سر سجاده نشسته بود ،دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت : خدایا خودت خوب می دانی که ژینوس در حق من بد کرده ، اما خدا الان معلوم نیست گرفتار چه معضل بزرگی شده ، کمکش کن و سلامت به مادرش او را برسان ، خوب می دانم که مادر ژینوس زنی تنهاست که تک امیدش در این دنیای بزرگ ، همین یک دختر است که از شوهر مرحومش به یادگار مانده ، خدایا مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم و برایش نقشه ها داشتم ، دلم میخواست نه به عنوان خواهر بلکه عروس خانواده در خانه ما حضور داشته باشد... اما خداوندا.... اما.....اما....هر چه کرده بگذار برای بعد الان او را نجات ده...
حلما غرق در عالم راز و نیاز با خداوند مهربان بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد.
این ساعات زنگ گوشی ،قلب او را می لرزاند چرا که هر بار انتظار شنیدن خبرهای ناگوار اورا میترساند.
حلما بوسه ای از مهر روبه رویش گرفت و به سمت گوشی اش که روی تخت به او چشمک میزد رفت.
اسم استاد اخلاق روی گوشی پیدا بود ، حلما که انگار فراموشی گرفته است با خود گفت : یعنی چکار داره؟ امکان نداره ایشون به من زنگ بزنه!!!
و طبق عادت معمول گوشی را وصل کرد،از آن طرف گوشی صدای آرام خانم موسوی بلند شد : سلام جانم ، ببخشید من تو جاده بودم الان پیامتون را دیدم ، چی شده؟ نگران شدم ، دوستتون چی شده؟
حلما که تازه یاد اون تماس پیام افتاده بود ، مثل بچه ای که تازه به بزرگترش رسیده بغضش ترکید و با گریه شروع به تعریف ماجرا کرد...
ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت بیست و نهم:
حلما پشت سر هم حرف میزد و اصلا حواسش نبود که پدر و مادرش در اتاق را باز کردند و با نگرانی به حرفهای او گوش می کنند.
حلما گفت وگفت از صدای وحشتناکی که از گلوی زری در آمد تا لیس زدن خون گردن ژینوس ، همه و همه را گفت ...
حرفهایش که تمام شد ، آه بلندی کشید و گفت : استاد ،به نظرم خیلی عجیبه...
استاد موسوی لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام و شمرده شروع به گفتن کرد : ببینید ،شما اشتباه کردید که پیش رمال رفتید و از آن بدتر اینکه قبول کردید احضار روح کنید ، عموما اصلا بحثی به عنوان احضار روح نیست و هرکسی قادر به این کار نیست ، فقط از عهده علما برمی آید آنهم نه هر عالمی ،این احضار روحی هم که توسط رمال ها و فالگیر و دعا نویس ها انجام میشه، احضار روح واقعی نیست بلکه تنها قادرند اجنه خبیث را در قالب همان جام بیاورند و انطور که شما تعریف کردید ، من فکر میکنم جنی که در قالب جام جلوی شما در آمده ، بر بدن خانم رمال تسلط پیدا کرده و اون صداها و حرکات وحشتناک هم که از اون خانم سر زده ، حرکات همون جنی بوده که در وجودش نفوذ کرده...
در این هنگام حلما با لکنت گفت : ا..ا...استاد شما دارین منو میترسونین...
منم اونجا بودم نکنه الان دور و بر منم باشن ....
وای خدای من...چکار کنم؟! وای...
استاد موسوی از اونطرف خط پرید وسط حرف حلما وگفت:...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#راز_پیراهن قسمت سی: خانم موسوی گفت : ببین عزیزم خودت را اذیت نکن ، اونجوری که فکر می کنی نیست ، ان
#راز_پیراهن
قسمت سی و یکم:📜
مامان زهره رو به بابا حسین کرد و گفت : دیگه پیش اومده حسین آقا ،یه تجربه تلخ ...
بابا جلو آمد و همانطور که روی تخت می نشست گفت : حلما جان میشه بگی چرا و برای چی پات به همچین جایی باز شد؟
حلما که اصلا حوصله هیچ حرفی نداشت گفت : بابا تو رو خدا ، بعدا براتون توضیح میدم...
پدرش سری تکون داد و گفت : کار خطرناکی کردی اما خدا خواسته معجزه آسا نجات پیدا کردی اما اونطور که متوجه شدم ،دوستت هنوز گرفتار هست...
لااقل توضیح بده ببینم ، این خانم رمال چی شد تو رو رها کرد و ژینوس را چسپید؟!
حلما همانطور که بغض گلوش را فرو میداد گفت : نمی دونم...اما الان استاد موسوی میگفت...میگفت احتمالا جن به زری خانم مسلط شده ، یعنی اون حرکاتی که من دیدم از زری خانم نبوده بلکه از جنی بوده که توی وجودش رسوخ پیدا کرده ..
بابا حسین همانطور که با تعجب دخترش را نگاه میکرد گفت : استغفرالله....استغفرالله ...ببین به کجاها کشیده شدی؟ آخر چرا؟؟ و چرا تو جان سالم به در بردی چرا؟
حلما همانطور که خیره به دستهای در هم قفل شده باباش بود گفت : من نمی دونم...یه چیزی توی کیفم بود که انگار اون جن ازش میترسید ، چون به من گفت برو کیفت را بزار بیرون و بعد برگرد..اما وقتی برگشتم بازم از من هراس داشت و نمی خواست نزدیکش بشم..
بابا حسین که انگار تو فکر بود گفت : ببینم وقتی رفتی تو اتاق چی باهات بود؟
حلما سری تکون داد وگفت : هیچی...چیز خاصی که بشه ....نه...نه...یه چی بود گردنبندی که مامان داده بود و چهارقل و وان یکاد روش حک شده...
بابا نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با ناخنش اشاره میکرد گفت : درسته همون گردنبد...دقیقا خودشه...باعث نجات تو آیات قرآن شدند ، چون اجنه دو نوعند یک نوع خبیث و یک نوع مسلمان ،جن مسلمان همه شیعه اند اصلا جن اهل سنت نداریم ، چون تمام اجنه واقعه غدیر را دیدن یعنی عمرشون اینقدر طولانی ست که درک کردن تنها دین اسلام ومذهب شیعه اثنی عشری برحق هست ، اجنه شیعه به ما کمک میرسونن و این اجنه کافر و خبیث هستند که کارهای شیطانی انجام میدن و به شددددت از قرآن و آیات قران میترسند...
حلما دستی به گردنبند که حالا بر گردنش بود کشید و با خود گفت : خدایا شکرت که اینگونه نجاتم دادی..
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت سی و دوم:
ژینوس که در دنیای تاریکی ها غرق بود و ماشین هم به سرعت در حال رفتن بود، با هر حرکت ماشین به ذهنش میرسید که اطراف تهرانن ، شاید رودهن ،شاید دماوند و..
با خودش میگفت : الان وقت ترس نیست ، این زری احتمالا نقشه های بدی برای اون داره ، در اولین فرصت باید فرار کنه ، حتی اگر شده در ماشین را باز کنه و خودش را به بیرون پرت کنه ، یا یا...تلفنی چیزی گیر بیاره به پلیس خبر بده...نباید با پای خودش به جهنم درهٔ خونه زری پا میذاشت و حالا که توی مخمصه افتاده باید راهی پیدا کنه، نمیشه دست رو دست گذاشت و خودش را به دست این عفریته بدهد...
ژینوس در همین افکار بود که صدای نخراشیده ای از بغل گوشش بلند شد ، صدایی که قبلا هم توی اون اتاق لعنتی شنیده بود ، صدایی که از گلوی زری در می آمد اما مطمئن بود مال زری نیست.
اون صدای ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد: لطفا فکر فرار را از سرت بیرون کن ، نه در ماشین باز میشه که خودت را پرت کنی و نه تلفنی در دسترست قرار میگیره که بخوای از پلیس کمک بگیری...
ژینوس با شنیدن این حرفا ، پشتش داغ شد ، این...این غول ترسناک حتی میتونست ذهن افراد را بخونه ....دقیقا کلمه به کلمه ای را که ژینوس به ذهنش آورده بود را تکرار کرد و این یعنی اوج بدبختی..یعنی حتی افکار ژینوس هم از گزند این موجود ناشناخته در امان نبود.
ژینوس به زور آب دهنش را قورت داد و گرمی قطره های اشک را که روی گونه اش جاری بود حس می کرد.
ماشین وارد راهی شده بود که دست انداز زیاد داشت و مشخص بود یه راه فرعی و خاکی هست ،شاید یه روستا ،شاید هم کوه و بیابون....
ژینوس نمی دونست چکار کنه...زیر چشمبند ، چشماهش را بست و تکیه کلام مادرش را به یاد آورد و تو دلش گفت : یا مولا علی....یا علی علیه السلام....کمکم من.. ناگهان در همین هنگام...
ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت سی و سوم:
ژینوس در دلش ذکر یا علی میگفت ناگهان صدای ترسناکی از گلوی زری بیرون آمد و همراه آن هُرم سوزان و بدبویی به صورت ژینوس خورد .
زری سری ژینوس را به طرف خود برگردانید و با یک حرکت چشمبند را از چشمهای ژینوس کنار زد و انگشتانش را روی گلوی ژینوس گذاشت و فشار میداد و مدام با صدای کلفت و ترسناکی میگفت : به این چیزا فکر نکن...فکرنکن...فکر نکن...
ژینوس که از ترس در حال قبض روح شدن بود با صدای خفه ای ناخوداگاه گفت : یااا ع...ع...علی ،تا این حرف از دهان ژینوس خارج شد ، صدای زری وحشتناک تر شد و گفت : این کلام را دیگه تکراررر نکن...
صورت ژینوس کبود و کبودتر میشد که ناگهان ماشین با یک تکان تند از حرکت ایستاد.
زری هنوز دستش روی گردن ژینوس بود که درب کنارش باز شد و راننده به شدت شانه زری را تکون داد و عجیب بود با اینکه هیکل راننده ورزشکاری و عظیم الجثه بود اما زورش به زری که زنی استخوانی و کشیده بود نرسید پس با صدای فریاد گونه ای گفت: چکار میکنی خانم، کشتیش...قراره به سلامت این دختر را به منزل استاد برسونیم ، شما چتون شده؟!
با این حرف زری تکانی به خود داد و تا چشمش به صورت کبود ژینوس افتاد ، تازه فهمید که چه کار خطرناکی کرده ، و سریع تکانی به خود داد و شانه های ژینوس را تکانی داد و گفت : پاشو دختر پاشو...
اما ژینوس تکان نمی خورد ، راننده که بد جور عصبانی بود ، زری را به کناری زد و همانطور هیکل ژینوس را که لاغرتر از همیشه به نظر می رسید بیرون کشید گفت : اون بطری آب را از رو صندلی جلو بیار...
ژینوس که انگار سالهاست در این دنیا نبود روی خاک نرم جادهٔ روستایی بود و راننده هر چه آب بر سر و رویش میریخت کوچکترین حرکتی نمی کرد تا اینکه...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت سی و چهارم :
بر خلاف تمام تلاش راننده ، ژینوس هیچ حرکتی نکرد ،انگار سالهاست که از این دنیا رفته است.
راننده به سمت زری برگشت و گفت : ببین چکار کردی؟ حالا خودت جواب پس بده ، این جسدی هم رو دستمون مونده خودت به نحوی سربه نیستش کن ، من دیگه نیستم .....زنیکه روانی...
زری نگاه خیره اش را به ژینوس دوخت و همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد ، انگار آتشی درون چشمانش شعله میکشید ،زیر لب چیزی می گفت و سپس نزدیک در ماشین شد و از داخل پاکتی که پشت صندلی انداخته بود ، پیراهن قرمز را برداشت و پیراهن را با دقت ،به طوری که پشت پیراهن روی زمین قرار میگرفت روی زمین پهن کرد و با دو پا قسمتی از پیراهن را لگد مال می کرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد و با اشاره به راننده گفت: کمک کن بزاریمش روی پیراهن ، راننده که با نگاه تأسف برانگیزی زری را نگاه میکرد سری تکان داد و با کمک زری ، ژینوس را روی پیراهن خوابندند..
زری نگاه خیره اش را از ژینوس نمی گرفت و با حرکات دست و سر وردهایی را می خواند و به ژینوس فوت می کرد و بعد از چند دقیقه مثل مجسمه ایستاد و خیره به چشمان بی روح ژینوس شد و تکان نمی خورد ، ناگهان سینه ژینوس بالا رفت و انگار چیزی به گلویش نشسته ،شروع به سرفه زدن کرد...
راننده ماشین که مدتی در خدمت استاد بزرگ بود از این صحنه تعجبی نکرد ، فقط کنی جلو آمد و گفت : ببیننم راز این پیراهن قرمز چیه؟؟
زری اوفی کرد و گفت : به تو ربطی نداره ، دختره را سوار کن و از این اتفاق پیش استاد بزرگ چیزی بروز نمیدی ،وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی ، فهمیدی؟!
راننده شانه ای بالا انداخت و همانطور که کمک میکرد ژینوس از جا برخیزد ، حرفهای نامفهومی زیر لب میزد که باعث خنده زری شد..
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#راز_پیراهن قسمت سی و پنجم: ژینوس مثل مرده ای که از قبر بیرون آمده، اطراف را نگاه می کرد و نگاه خیر
#راز_پیراهن
قسمت سی و ششم:
تا ماشین ایستاد ، درب باز شد ، انگار منتظر آمدن این جمع سه نفره بودند.
ماشین داخل خانه شد و ژینوس میدید که در حقیقت خانه نیست و باغی بزرگ است که در انتهای جاده سنگفرش، ساختمانی بزرگ با پنجره هایی سیاه رنگ خود نمایی می کرد ، ساختمانی که با سفال های قرمز بنا شده بود.
ژینوس نگاهش را از ساختمان انتهایی گرفت و به درختان اطراف دوخت، چیزی روی بعضی از شاخه های درخت ، برایش جلب توجه می کرد.
درب ماشین باز شد و زری و ژینوس پیاده شدند و حالا که خوب نگاه می کرد میدید ، کاغذهایی که به شکل مربع و مثلت بودند و روی آنها شکل های عجیب و نوشته هایی که انگار خطوط ابتدایی مثل خط میخی است خود نمایی می کرد و این کاغذها با نخی بر بعضی شاخه های درخت آویزان بود.
زری که دید ژینوس غرق مشاهده اطرافش است ، دست او را گرفت و همانطور که او را همراه خودش به جلو می کشاند گفت : اه بیا دیگه ، چت شده میخ درختا شدی هااا؟؟
وارد ساختمان شدند، پیش رویشان هالی بزرگ و مربعی شکل بود که با موکت قرمز رنگی فرش شده بود ، به طوریکه وقتی نگاه به زیر پای می کردیم ، احساس میشد که جوی خون روان است
یک طرف سالن پنج درب بود که هرکدام به اتاقی باز میشد و یک طرفش هم راهرویی بلند بود که به طبقه بالا می خورد.
دورتا دور سالن هم پنجره هایی بود که با پرده سیاه و ضخیم پوشیده شده بود ، به طوریکه نه نوری وارد سالن میشد و نه نوری خارج...
چراغ های کم نوری که بیشتر شبیه چراغ خواب بودند و به شکل بزی که وسط پیشانی اش نور میدهد ، روی دیوارها تعبیه شده بود.
هنوز تا غروب خورشید مانده بود اما آدم در این فضا حس میکرد که به زیر زمینی غرق خون پا گذاشته است.
تعدادی هم مبل ساده و سیاهرنگ در اطراف دیده میشد.
زری دست ژینوس را گرفت و به سمت مبل دونفره حرکت کرد و گفت: اینجا بشین تا من بیام و بعد به طرف اخرین دری که در سالن بود حرکت کرد..
اگر ژینوس همان دختر فضول قبل بود ، الان خارج از ترس و واهمه اش ، به همه جا سرک میکشید تا از اسرار این خانه عجیب سر درآورد
اما ژینوس واقعا مانند نوزادی بود که تازه با دنیای بیرون آشنا شده
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت سی و هفتم:
زری با کفش های پاشنه بلند و شلواری چسپان و مانتویی تنگ وکوتاه که نپوشیدنش بهتر از پوشیدن بود، به طرف آخرین درب حرکت کرد.
ابتدای تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه صدای کلفت مردی بلند شد و زری وارد اتاق شد.
عجیب اینکه ،به نظر می رسید کسی دیگر غیر از زری و ژینوس و آن مرد داخل اتاق آنجا نیست ، ژینوس حتی نفهمید آن راننده کجا رفت و چه شد ، این مکان به نظرش خیلی مرموز می آمد و حسی ناشناخته به او نهیب میزد که الان اینجا را ترک کن...ولی او اینقدر خود را ضعیف می دانست که توان حرکت دررخود نمی دید
ژینوس اینک که تنها شده بود ، آزادانه اطراف را نگاه میکرد اما ، نیرویی در خود احساس نمی کرد که از جا بلند شود و دور و برش را سرک بکشد.
نگاهش به سر بزی بود که لامپی کم نور از وسط پیشانی اش نور میداد ، نا گهان لامپ خاموش شد و سپس روشن شد و پشت سر آن لامپ های اطراف همین طور شد.
قلب ژینوس شروع به تند زدن کرد... احساس ترس عجیبی داشت..
خود را بیشتر در مبل سیاه رنگ فرو برد و سعی کرد به لامپ ها که الان همه عادی شده و روشن بودند نگاه نکند.
ناگهان مبل یک نفره ای که کنارش بود با صدای قیژ بلندی جابه جا شد.
ژینوس جا خورد و همانطور که با دست قفسه سینه اش را ماساژ میداد ، آب دهانش را به سختی قورت داد، هیچ کس اینجا نبود اما این مبل چطوری جابه جا شد؟
ژینوس همانطور که تمام بدنش می لرزید ، از جا بلند شد و خواست به سمت درب ورودی برود و خود را به بیرون بیاندازد ، ناگهان انگار نیرویی نا مرئی او را نگه داشته بود ، برجای خود قفل شد و درب ورودی ،یک بار باز و محکم بسته شد.
ژینوس که از ترس ، آرزوی مرگ می کرد جیغ بلندی کشید و بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت سی و هشتم:
ژینوس چشمانش را آرام باز کرد ،لامپ کم نوری که از سقف آویزان بود چشمانش را زد و دوباره چشمهایش را بست.
اما به هوش آمده بود وگوشهایش تیز بود ، صدای زن و مردی که انگار پشت به او بودند در گوشش می پیچید..
زن که کسی جز زری نبود گفت : استاد...من...من نمی دونستم که اون دختره اینجور از کار درمیاد.
من مدتها ژینوس را تحت نظر گرفته بودم ، این دختر بی کس و کارترین دختری هست که میشناسم و گفتم حتما یکی مثل خودش باهاش دوسته ، خصوصا که پول آنچنانی هم نداشتن خرج کنن..
آن مرد اوفی کرد و گفت : توکوتاهی کردی ، و خودت هم باید جورش را بکشی ...
سپس صدای هر دو آهسته شد و ژینوس احساس کرد کسی کنارش نیست.
چشماش را دوباره باز کرد ،متوجه شد روی کاناپه قهوه ای رنگ تیره ای دراز کشیده ، تکانی به خود داد و سرش به طرفی که صدای آن دو نفر از آنجا می آمد ،چرخاند و در کمال تعجب دید کسی آنجا نیست...
آرام روی کاناپه نشست و تازه متوجه دری شد که از آن اتاق به جایی دیگر باز میشد.
ژینوس خسته تر از آن بود که حرکتی کند ، اما حس ناامنی که در وجودش افتاده بود به او نهیب میزد که کاری کند ، پس تمام نیرویش را جمع کرد تا از جا برخیزد.
با بی رمقی پشتی کاناپه را تکیه گاه دستش کرد و از جا برخاست. دو تا در اتاق داشت ، ابتدا به طرف دری رفت که فکر می کرد در ورودی هست، اروم آروم از کنار میز جلوی مبل که با چوب سیاه ساخته شده بود خودش را به در رساند ،دستگیره در را پایین داد و متوجه شد در قفل است.
پس با احتیاط به طرف در آنطرف اتاق رفت همان دری که به نظرش زری و اون مرد از آنجا بیرون رفته بودند.
نزدیک در رفت، احساس کرد صدای آه و ناله ای کوتاه از پشت در می آید.
اول گوش خودش را به در چسپاند ، احساس می کرد صدا آشناست ، شاید زری بود .
خم شد و میخواست از زیر در که شکاف کوچکی داشت ، داخل اتاق را نگاه کند که ناگهان ، مردی قوی هیکل با وضعی بسیار فجیع در را باز کرد و همانطور که قهقه ای بلند سر میداد و دندان های زرد و بزرگش را به نمایش میگذاشت گفت : به به...میبینم جان گرفتی و سپس دست ژینوس را گرفت و او را به زور وارد اتاق کرد...
دنیا پیش چشمان این دخترک نگون بخت تیره و تار شده بود ، دخترکی که گناهش عاشقی بود ، عاشق نامزد دوستش شده بود و به خاطر این عشق به سمت رمال و دعانویس ها کشیده شده بود و اینک بدون آنکه خود بخواهد در منجلابی از کثافت دست و پا میزد...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسمت سی و نهم:
چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداشت ،به نوعی زندانی شده بود.
اینجا چیزهایی دیده و شنیده بود که در عمرش سابقه نداشت.
او حالا به یاد می آورد کیست و چرا به اینجا کشیده شده است ، اما میلی به زندگی نداشت ، چون زندگی اش پر از کثافت شده بود و از یک دخترک درسخوان و سربه زیر به زنی دربه در و عروسک خیمه شبازی تبدیل شده بود.
حالا می دانست در دستان کسانی اسیر شده که شیطان نیستند اما از شیطان خط می گیرند و کاملا می دانست موجوداتی ماورایی به این مکان آمد و شد داشتند.
او می دانست که در این مکان جز سبزیجات چیزی برای خوردن پیداذنمی شود چون کسانی که با اجنه در ارتباطند باید اینگونه باشند، حتی پوشش اینجا با بیرون فرق داشت و انگار از ما بهتران میپسندیدند تا ادمیان را لخت و با لباس های چسپان و بدن نما ببیند و گویی این امری از جانب شیطان بود و میبایست اجرا شود تا مقام اینان بالا و بالاتر رود..
در این خانه خبری از تمیزی و طهارت نبود و هر چه کثیف تر و بی بند و بارتر بودند ، ارج و قربشان بیشتر بود...
خلاصه دنیای اینجا با دنیای بیرون فرسنگها فاصله داشت..
و ژینوس طبق یک قانون نانوشته کمکم داشت به این زندگی خو می کرد..
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#راز_پیراهن قسمت چهلم: روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد .
#راز_پیراهن
قسمت چهل و یکم:
ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند.
ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند.
ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد
روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم.
ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :...
ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#راز_پیراهن
قسم چهل و دوم:
زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می کرد که خواب است.
زری روی تخت کنار ژینوس نشست و همانطور که دست به موهای پر از تعفن ژینوس می کشید گفت : خودت را به خواب نزن ، خوب الان دیگه باید بدونی ،من کاملا ذهن افراد دور و برم را می تونم بخونم ، چون به برکت کار اون دخترت دوستت کی بود؟! آهان حلما... به خاطر کار حلما که جام را برگردوند و روح جن در قالب جان به بدن من وارد شد. الان من خیلی خارق العاده شدم.
هم ذهن افراد را می خونم ، هم از گذشته خبر می دم و هم نیدون تو حال و اینور و اونور چه خبره ؟!
تازه همینم تنها نیست که ، گاهی مثل یک غول آهنی قوی میشم و سپس لحنش را ملایم تر کرد و ادامه داد : و گاهی هم مثل الان فرشته میشم...
ژینوس که کاملا متوجه بود ،نمی تواند از دست زری خلاص شود ،اوفی کرد و به طرف زری برگشت و با بی حوصلگی گفت : ببین زری ، یا غول آهنی ، هر چی میخوای بگی بگو،مننننن حوصله ات را ندارم...
حرفت را بزن و زود برو ، خسته ام...خستتتتته میفهمی؟!!!
زری همانطور که لبخند میزد گفت : می دونم عزیزم خسته ای و بهت حق میدم ، آخه تو توی مدت کوتاه مدارجی را طی کردی که خیلی از رمال ها توی سالهای سال هم به اون نمیرسن، درسته خسته میشی ، اما کارایی می کنی که تو را از دیگران متمایز میکنه...تو را ستاره می کنه..
یک ستاره که خارق العاده است و میتونه کارهای عجیبی بکنه....ذهن بخونه ، خودش را رو هوا معلق کنه ، با یه جسم نحیف مثل تو ،اجسام سنگین بلند کنه و.. و.. و..
ژینوس بلندتر فریاد زد وگفت : خوب که چی؟؟؟ اینا را خودم هم میدونستم...
بله ...هر کس که به خوبیها و قرآن و اهل بیت بی احترامی کنه و حرمت اونا را بشکنه ، نیرویی شیطانی پیدا میکنه و من الان با کارهای نجس و شنیع ، نیرویی فپق تصور بشر پیدا کردم....
حالا چی؟؟
حرفت را بزن که اصلا حوصله ات را ندارم، نه حوصله تو و نه حوصله اون استاد پیرت را....
زری از جا بلند شد و در حین اینکه به سمت آینه روبه رویش نگاه میکرد ،گفت : دیگه انتظار به سر آمده، تو تعلیمات لازم را دیدی و قدرت جادویی را به دست آوردی ،باید خودت را آماده کنی برای جشن...
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️