#لقمه_حلال
#قسمت_۱۳:
بابا نشست روصندلی پشت میز کامپیوترم ومنم نشستم روی تختم.
بابا:خوب عزیزم این گروه های مجازی که داری کجان ,میشه نشونم بدی؟شاید اگه من هم بپذیرین ,خواستم عضوش بشم,اما به شرطی به دوستات نگی که من پیرمردم 😊
خندیدم وگفتم:خیلی هم جوونی,اوناهم خیلی سعادت داشته باشن که همچی دوستی به چنگشون بیافته. مانیتور را روشن کردم,چون چیزی نداشتم که پنهان کنم وبه نظرخودم کارخلافی,هم انجام نداده بودم.
گوشیمم اوردم وگفتم:روگوشی هم دارمش ,منتها عادت کردم پشت مانیتور کامپیوتر باشم,بابا لبخندی زد وسرم رابوسید وگفت:خیلی صادقی واین خوبه ,درست مثل مامانت.
خوشحال بودم ازاینکه بابا خیلی دوستانه باهام برخوردکرده بود.
بابا یه نگاه دقیق کرد وتک تک افراد وملیتهاشون را با ریز بینی خاص خودش بررسی کرد البته کل افراد ۴۵نفربیشتر نبودن اما از کشورهای مختلف،خوب که دیدش را زد,پشتش راکرد به مانیتور وصندلی را کشید طرف تخت,روبه روی من وگفت:خوب ازاین شبکه های مجازی وگروه های ایرانی و...چی داری ,حالا روگوشی ورایانه فرق نمیکنه .
من:بابا هیچی دیگه ندارم,اخه به نظرمن این گروه ها و..وقت تلف کنی هست,من اگه عضو این گروه دوو شدم فقط به خاطرعلاقه ام به این ورزشه وگرنه از نظرمن ,پرسه زدن تومجازی عمر حروم کردنه...
بابا دوباره یه بوسه به سرم زد وگفت:خوشحالم که اینقدر درک وشعور داری اما یه چیزی راباید بگم وبرم رد کارم خخخح
بابا:ببین فضای مجازی هم درست عین فضای واقعی ست باید حرمتها حفظ بشه,همونطور که تو واقعیت ,به یک مرد اجازه نمیدی به حریمت وارد بشه,مجازی هم عین همینه ,فرقی نمیکنه....
دیگه لازم نبود بابا چیزی توضیح بدهد,تا تهش راگرفتم.
من:بابا منظورت راگرفتم,سعی میکنم تومجازی هم عین فضای واقعی بایه نامحرم برخوردکنم,حالا اجازه میدی که برم مجارستان؟؟اخه اگه شما اجازه بدی مامان حرفی نداره...
بابا درحالی که بلند میشد بره بیرون دستی به سرم کشید وگفت:از دختر پاکی مثل تو ,توقعم همین درک بالات بود....اما مسیله رفتن,مسیله ای جداست ,اونو بااین قاطی نکن.
خوب حرف بابا را میفهمیدم
اووووف این یعنی نهههه....
ازهمون اولشم میبایست موافقت مامان رابگیرم.
با فکرکردن به نقشه ای نو تا من رابه هدفم برساند ,خواب,رفتم.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۱۴:
الان از مدرسه برگشتم,ازبس خسته ام حال,هیچی جز,خوابیدن را ندارم.
نهار را که با مامان وبابا خوردیم,همون سر میز گفتم:خوب ,پس به سلامتی ما رفتینی شدیم ,اره؟؟
مامان:خدانکنه,مگه چته که بمیری...
من:عه مامان,مجارستان رامیگم خوب.
بابا دوباره سرش راگرفت بالا وتوچشای مامان نگاه کرد
مامان:نه گلم,فکر مجارستان را ازسرت بیرون کن,ان شاالله بماند برای همایشهای دیگه,این یکی را نمیشه....
خیلی ناراحت شدم ,محکم قاشق را کوبوندم روی میز وگفتم:چرراا؟؟مگه من بچه ام؟؟چرانمیتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم؟الان جلو دانی وبقیه سنگ رویخ میشم,کم میارم خوووب.
بابا:عزیزدلم,صلاح نیست دیگه,بعدشم مگه دانی اینا کین که اینقد رودربایسی داری...بی خیال باش ,هیچ اتفاقی نمیافته....
باعصبانیت نگاهی به بابا ومامان کردم وازسرغذام بلندشدم وبه سرعت خودم رابه اتاقم رساندم.
اره درسته ,احتمال زیاد بابا مخالفت کرده,اخه اخلاقای مامان تودستمه,محاله ازادی عملم را ازم بگیره,احتمالا بابا بهش گفته ,اره....
یکدفعه یه فکر مثل جرقه از ذهنم گذشت,من تمام تلاشم رامیکنم که این همایش دوو رابرم ,باید بابا را تومنگنه قرار بدم اره,اما چطوری؟؟
یه کم فکر کردم....درسته ...خودشه...اینکه بابا هرشب ازخونه میزنه بیرون حتما یه ریگی به کفشش هست باید سراز کارش دربیارم وتعقیبش کنم,اونموقع میتونم به عنوان حق السکوت ,جواز رفتن به مجارستان رابگیرم...
اما نمیدانستم که چه بچگانه فکر میکنم ولی به جاهای خوبی میرسم.
خوابیدم اما ساعتم را کوک کردم تا یه ساعت قبل از غروب بلند بشم واماده بشم برای تعقیب.
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#لقمه_حلال #قسمت۱۵: درست به موقع بیدارشدم ابی به سروصورتم زدم ویه مانتو شلوار مشکی پوشیدم,باید یه
#لقمه_حلال
#قسمت۱۶:
اصلا باورم نمیشد این بابا با یه کاپشن کهنه وشلوار زوار دررفته ویک کلاه بافتنی روسرش وپیکان باری کجا واون بابا باکت وشلوار اتوکشیده وپیراهن سفید وماشین بنز ,اززمین تااسمان فرقش بود.
پیکان بار سفیدی که بابا سوارش بود حرکت کرد ومنم سایه به سایه دنبالش بودم.
گوشیم هم اماده کرده بود تا به محل مورد نظرش رسید ازش فیلم بگیرم,هم از,قیافه اش که تغییر,داده بود وهم از اون خانوم خانومایی که قاپش را دزدیده....
باخودم فکرمیکردم بیچاره مادرم,چقدر به شوهرش اعتماد داره واینم از,بابای مهربون ومذهبی ما ...
هرچه جلوتر میرفتیم از مرکز شهر دورتر میشدیم ,واخ یعنی این خانوم کوچکه مال دهات هست؟؟
پایین شهر رسیده بودیم که بابا داخل یک خیابان شلوغ شد,سایه به سایه اش بودم که یکهو یه پسر بچه پرید جلوی ماشین....زهره ام ترکید,اخه تازه گواهینامه گرفته بودم وماشین هم تازه دوماهی بود بابا برام گرفته بود,میترسیدم بزنم یکی راداغون کنم,محکم پام راکوبوندم روترمز وسریع پیاده شدم وپسره را دیدم که از,زمین پاشده بود وداشت خاک شلوارش را میتکاند.
من:اقا پسر طوریت نشد؟
پسره:نه یه کم پام درد گرفت.
من:چرا پریدی جلو ماشین؟
پسره:خانم عجله داشتم,ببخشید.
دیدم که مرغ از قفس پرید وبابا وماشینش در دید نیست ,گفتم حالا,بمونه برای,یه شب دیگه,به پسره اشاره کردم وگفتم :بشین, سوارشو میرسانمت.
پسره اول روش نمیشد گفت:نه من خوبم مزاحم نمیشم، اما چون اصرار من را دید سوار شد....
من:حالا اسمت چیه؟؟چرا عجله داشتی؟...
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۱۷:
خوب اقاپسر اسمت چیه وکجا به این سرعت میرفتی؟
پسره:اسمم حسن هست داشتم میرفتم سمت مسجد محله ,اخه گفتن امروز اقا مشهدی میاد از طرف حاج اقا برامون وسایل و خوراکی میاره....
واقعا این محله درفقرمطلق بود واین پسربچه به خاطر شاید یک تکه نان ,میخواست زیرماشین برود,واقعا ادم از کارکرد این مسوولان باید خجالت بکشه,مملکتی که روی نفت خوابیده والا زشته مردمش محتاج یک لقمه نان خشک باشند.
حسن راپیاده کردم ودیگه امیدی به پیدا کردن بابا رانداشتم,دور زدم ودست از پا درازتر برگشتم.
اما مهم نیست ,من هنوز وقت دارم,ماهی را هروقت از اب بگیری تازه است.فردا شب دوباره روز از نو وروزی از نو.
وقتی خونه رسیدم ,مامان هم اومده بود.
مامان:کجا تااین موقع؟چرا گوشیت راجواب نمیدی.
ببخشید یکدفعه شدوگوشیم هم روی سایلنت بود ,رفتم یکی از دوستام راببینم که موفق نشدم,ان شاالله فرداشب میرم.
مامان سری تکان داد وچیزی نگفت.
دوساعتی بعد بابا هم اومد ,باهمون کت وشلوار اتوکشیده.........
ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۱۸:
امروز هم مثل دیروز برنامه ها دارم اما یه کم فرق کرده,اولا عصر از خونه زدم بیرون ودنبال چادر مشکی ازاین پاساژ به اون پاساژ روان شدم,کلی وقتم را گرفت ,اخه هرچی لباس آزاد وعریان خوشگله ,فراوونه اما به چادر که میرسیم,پدر ادم درمیاد تا یه جادرفروشی پیدا کنیم.
یه چادرگرفتم,نه ازاون مدل که بی بی معصومه میپوشید ,یه مدل که فروشندهه نیکفت ,مدل دانشجویی هست,گرفتم تا بپوشم واستتارم کامل بشه,که اگه زمانی خواستم پیاده بابا راتعقیب کنم,نتونه بشناسدم,اخه بابا اصلا به مغزشم خطور نمیکنه که من چادر بپوشم.
هنوز یک ساعت به اذان مغرب مونده بود که بابا اماده شد بره بیرون....
باخودم گفتم:واه چرا اینقد زود؟!!
سریع مانتو وروسری پوشیدم وچادرم راگذاشتم داخل کیفم وبابا که درهال رابست اومدم پایین.
مامان باتعجب نگاهم کرد وگفت:عه یک ساعت نیست از بیرون اومدی,دوباره کجا؟؟
من:مامان گیر نده,یه جا قراردارم دیگه...
مامان:کارت ندارم که,یه بوسه ازم گرفت وگفت:مواظب خودت باش,زود برگرد.
خدا خدا میکردم بابا زیاد دپر نشده باشه,خوبیش این بود که ماشینم را جلوی خونه پارک کرده بودم واین یعنی یه پله از بابا جلوترم.
بابا سرکوچه بود که استارت زدم....
داشتم دنبالش میرفتم که متوجه شدم,طرف کارخونه نمیره,اول رفت درمیوه فروشی چندتا صندوق میوه گرفت,بعد یک جعبه شیرینی وبعدش هم رستوران وغذای بسته بندی!!!
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم,یعنی اینا برا کیه؟
اخه این بار نه کت وشلوارش راعوض کرد ونه ماشینش را...واخ یعنی بابا سه تا زن داره ؟؟خخخحح
از تصورخودم خندم گرفت ومثل سایه به تعقیبم ادامه دادم.
عه این که مسیرخونه ی بی بی معصومه است,از وقتی بی بی معصومه فوت کرده,عمورضا که از اسارت ازاد شده بود واز ناحیه ی دوپا معلول شده بود,بازن ودوتا دختر خوشگلش ساکن خونه ی بی بی بودن,اخ دلم لک زده برای دیدنشون,کاش همراه بابا بودم میرفتم اونجا....دلم برا حیاط باصفاش اون درخت انار واون گلهای رز ومحمدیش تنگ شده....
امشب هم تیرم به,سنگ خورد,اما غمم نیست اخه احتمال صددرصد فرداشب دیگه بابا خونه ی خانم کوچکه میره دیگه....
دست از پا درازتر برگشتم خونه
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۱۹:
امروز پنج شنبه است واز درس ومدرسه خبری نیست وراحت میتونم کارهام راچک کنم وبرنامه ی دقیقی بچینم تا بتوانم حق السکوتم را از,بابا بگیرم واینجور جواز رفتن به دوو مجارستان را بدست میارم.
اگر امشب نتونم کاری کنم ,ناچارم رویای سفربه مجارستان را از ذهنم پاک کنم.
همه چی راچک کردم وبه مامان هم گفتم که امشب میرم پیش یکی از دوستام واخر شب برمیگردم ومامان هم چون از تربیت کردن خودش مطمینه وبه من اعتماد کامل داره,راحت اجازه خروج را صادرمیکند.
گوشی اماده,چادر هم داخل کیف ,یک دو سه بله اینم صدای خداحافظی بابا....
تا درهال بسته شد,کیفم رابرداشتم وبدووو حرکت کردم,مامان داخل اتاقش بود ,از همون توهال صدا زدم خدااااحافظ مامی....
سایه به سایه بابا رفتم,اول مسجد ....بله حالا هم مسیر کارخانه را درپیش گرفته,امشب دیگه مطمینم به هدفم میرسم.
دقیقا دوباره تعویض لباس,تعویض ماشین ....
خندم گرفته بود ,مطمینم اگه مامان ,بابا احمد رابااین قیافه ولباسها خصوصا اون کلاه بامزه اش میدید حتما فکر میکرد ,یک دستفروشه یا نون خشکی هست,نه حاج احمد نادری کارخانه دار معروف خخخخخ
پیکان بار با یه اتاق محفظه دار روش,حرکت کرد ومنم به دنبالش....
عه ,اینبار یه راه دیگه بود ,مطمینم نه اون راه شب اول بود ونه خونه بی بی معصومه....یعنی چی؟؟
واای یعنی بابا......سه تا زن؟!!
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#لقمه_حلال #قسمت۲۰: همینجور رفتیم ورفتیم,خدای من ,اینجا دیگه کجای شهر بود؟! کوچه ها وبااصطلاح خیاب
#لقمه_حلال
#قسمت۲۱:
پدرم برگشت طرفم ودرحالی که هق هق من بلندشده بود وسربابا پایین بود.اشاره کرد به گاری که یک بسته دیگه روش باقی مانده بود وگفت:بفرمایید حاج خانم,این برای شما,لطفا بگید منزلتان کجاست تا برایتان بیارم واگه مشکل دیگه ای,هم داری وکمکی از دست من برمیاد ,بگید بنده درخدمتم...
بااین حرفهای بابا بیشتراز خودبیخود شدم.
چادرم رفت کنار وصدا زدم,بابا ....منو.ببخش...
بابا تا صدام راشنید سرش راگرفت بالا وناباورانه به من خیره شد,لبخندی زد وگفت:چقد خوشگل شدی دخترم,چادر چه بهت میاد درست مثل فرشته ها شدی...
خودم را انداختم بغل بابا وزار زدم وهرچه که را میباست بگم گفتم,از تعقیب وگریز,از فیلم از آتویی که مثلا میخواستم بگیرم و...
بابا مهربانانه زد پشتم وگفت:بس کن دیگه دخترم ,کلی کارداریم که باید باهم انجام بدیم ,بیا بریم گاری راپرکنیم که اونطرف محل هنوز مونده.....
سرشار از,حس های,خوب بودم وفهمیدم بابا برای,دوو مجارستان اصلا وابدا چیزی به مامان نگفته ومامان چون خودش دوست داشته همرام باشه وازطرفی نوبت ابرسانی پوست و...داشته وبه قول خودش کلی کار ریز ودرشت,اجازه نداده تا من تنها برم.
ولی کلی حال داد...من...بابا...یه محله ی ففیر وکمک به هم نوع...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۲۲:
امروز جمعه است رفتم سراغ گروه دوو مجازی,خیلیا اعلام کردند که میرن ومنم پیام دادم که مشکلی برام پیش امده,دنی وبقیه اعضا پاپیچم شدند که چرا وچی شده و...ومن الکی پیچوندمشان,درسته دوست داشتم شرکت کنم ,اما این دوو بهانه ای,شد تا پدرم را بیشتر بشناسم واین برای من خیلی ارزش داشت.
درضمن تعدادگروه دوومان پنج نفربیشتر شده بود که یکی از انها ,ایرانی بود,اسمش را نوشته بود غلام حسین.....
باخودم گفتم ,معلوم چه سن وسالی هست؟مال کدوم شهره؟؟
خیلی کنجکاو بودم که سراز کارش در بیارم اما چون به بابا قول داده بودم دیگه با نامحرم چت نکنم وحریم نگهدارم,برای,غلام حسین اصلا پیام ندادم.
امروز دنی از,مجارستان برامون پیام گذاشته بود ,مثل اینکه ده نفری,از گروهمون خودشان را رسانده بودند,اما دنی از خرج سرسام اور هتل وخورد وخوراک گلایه داشت,کلا خیلی راضی نبود.
باخودم گفتم خداراشکر نرفتم...حتما مصلحتی بوده ,اما خیلی دوست داشتم اعضای گروه را از نزدیک ببینم.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۲۳:
بعداز یک هفته درس ومدرسه سیستم رایانه ام را روشن کردم وپیامهام را چک کردم...
عه این چی نوشته بود؟!
یک همایش دوو همگانی که انگاری خیلی شلوغ هم هست واز,سرتاسردنیا شرکت کننده دارد.
این پیام را غلام حسین گذاشته بود.
دنی درجوابش نوشته بود,دوو مجارستان تجربه بدی بود وغلام حسین جواب داده بود:اینبار بیاین خورد وخوراک وجا ومکانتان خرجش با آقام....هزینه بلیط,رفت وبرگشتتان هم بامن...دوباره همایش خارج از کشور بود...این یکی را خیلی خیلی,دوست داشتم برم..باید هرطور شده موافقت مامان,بابا رابگیرم واز طرفی خیلی دوست دارم با غلام حسین اشنا بشم ,اخه چه راحت میگه خرج خوردوخوراک وجا ومکان همه ی پنجاه نفرتان با اقام مگه باباش چکاره است؟اقاش هرچی هم خرپول باشه ,هزینه ی اینهمه ادم زیاده.....تازه حاتم بخشیش هم بیشتر ازاینه وهزینه بلیط ها هم خودش میده.....خیلی خیلی,فضولیم تحریک شده بود تا,سراز کار غلام حسین دربیارم,پس بایددددد این سفر رابررررم.
ضمنا تقریبا چهل نفر از,اعضای گروه ازاین پیشنهاد وکرم بخشی غلام حسین استقبال کرده بودند وچمدانهای,سفرشان هم بسته بودند.
ادامه دارد........
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت۲۴:
سیستم راخاموش کردم با خواندن چهارقل اومدم پایین اخه من به معجزه قران اعتقادداشتم وگفتم چهارقل وقتی چشم زخم را از بین میبرند ,حتما باعث براورده شدن خواسته هات هم میشن.
مریم خانم شام راکشیده بود وبابا ومامان منتظر من بودند.
نشستم پشت میزغذا کشیدم ودرحینی که میخوردم,اهسته اهسته وبا طمانینه گفتم:مامان ,بابا....یک همایش دوو همگانی دیگه هم هست,میگن خیلی هم شرکت کننده داره,تازه یک نفرهم از,ایران هست وازاین مهم تر مخارج تمام گروه را همین اقای ایرانی برعهده گرفته.
سرم رابلند کردم تا نتیجه ی بحثم را پیش پیش از چهره ی پدرومادرم بخونم که دیدم مامان باتعجب داره نگاهم میکنه وبرعکس همیشه بابا با لبخند ,نمیدونم واقعا اینطور بود یا من احساس کردم که بابا منتظر همچین حرفی,بود.
تا مامان بخواد اظهارنظری کند ,بابا گفت:حالا این همایش کجاست؟
خیلی بااحتیاط گفتم:اینم خارج ازکشوره,میگن توعراق هست یه,شهر به اسم نجف...
بابا بدون تامل گفت:این که خیلی خوبه ,هم یه همایش میری وهم زیارت میکنی,اخه میدونی حرم امام اول ما شیعیان,امام علی,ع همون نجف است...اگه رفتی برا ما هم دعا کن...
باورم نمیشد....یعنی بابا....به این راحتی مجوز شرکت درهمایش را صادرکرد؟!
پریدم وگونه ی بابا رابوسیدم ,یه چشمک به مامان زدم وگفتم:باباجونم اجازه داده...شماهم که روی حرف بابا حرف نمیزنید...
مادرم خنده ای زد وگفت:وای از دست شما پدرودختر که ادم از,هیچ کارتان سردرنمیاره....خودتان بریدید ودوختید خوب مبارکتان باشه دیگه....
واقعا معجزه چهارقل بود هااا
ازخوشحالی روی پام بند نبودم واشتهام کور شد وچون این سفر را معجزه قران میدانستم تصمیم گرفتم از,همین شب نمازم را بخوانم ودیگه ترکش نکنم ,اخه من هروقت کارم گیرمیکرد نماز میخوندم اما الان تصمیمم قطعیه که تا اخر عمر نمازم ترک نشه....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#لقمه_حلال #قسمت۲۵ یک هفته مثل برق وباد گذشت,امروز همانطور که غلام حسین وعده کرده بود بلیط هواپیما ب
#لقمه_حلال
#قسمت۲۶
هواپیما که در فرودگاه شهرنجف نشست ,من از خواب بیدارشدم.
پیاده شدم به سمت تاکسی های فرودگاه رفتم,با ادرسی که غلام حسین داده باید به طرف حرم حضرت علی ع میرفتم,گویا نزدیک حرم خیابانی ست به نام امام حسین ع وهمایش دوو از همانجا شروع میشود,با کل کسانی که از جای جای جهان درگروهمان راهی نجف شدند دقیقا راس ساعت ۷عصربه وقت عراق ,ابتدای خیابان امام حسین ع قرار داریم وقرارشده هرکداممان شالی سفید برگردن نهیم تا بهتر شناسایی شویم.
من از الان تا ساعت ۷عصر دقیقا سه ساعت فرصت دارم وبه توصیه ی پدرم ,میخواهم به حرم حضرت علی ع مشرف شوم.
تاکسی مرا جلوی حرم پیاده کرد,از جمعیتی که روبرویم میدیدم شگفت زده شدم,خدای من اینهمه جمعیت برای زیارت؟؟یابرای,همایش؟؟
چشمم به گنبد حرم افتاد,قلبم شروع به تند تند زدن کرد,دلم به تب وتاب افتاد ,خدای من اینجا کجاست؟؟گویی اینجا عرش خداست که برزمین امده است,اینجا قطعه ای از بهشت است ,ناخوداگاه به خود امدم ودیدم ورد زبانم علی علی مولا علی علی مولاست,من دختر مذهبی نبودم وشعرهای مذهبی بلدنبودم اما این زیباترین شعری بود که ناخوداگاه برزبانم جاری شد:علی ای همای رحمت ,توچه آیتی خدارا
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را.....
میخواستم به حرم بروم اما از ظاهر خودم خجالت کشیدم ,من ادعا دارم مسلمانم وشیعه,همیشه پدرم میگفت مادر همه ی ما شیعیان حضرت زهراس است ,پس من که دخترحضرت زهرایم,باید کمی شبیهه مادرم باشم.
کوله پشتی ام راگشودم وچادری را که فکر میکردم اصلا احتیاجم نمیشود,همین اول راهی بر سر کردم......
ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#لقمه_حلال
#قسمت_۲۷
چادرم را به سر کردم وکوله پشتی را به پشتم ,شال سفید هم برای احتیاط از روی چادر به گردنم انداختم وزیرگلوم گرهش زدم,ورودی صحن حرم امام علی ع خیلی خیلی,شلوغ بود,به هرترتیبی شده خودم را به صحن حرم رساندم....خدای من چه حال وهوایی داشت,چه صفایی داشت,من مثل قطره ای دراقیانوس علویان محوشدم ,قاطی دیگر زایران ،به هرطرف نگاه میکردم ,عشق بودوعشق....همانجا وسط صحن روی دوزانو نشستم ,سرم را گذاشتم کف دودستم وزار زدم....چه حس قشنگی داشتم,زار زدم وگریه کردم,اخه چرااا؟چرا منی که ادعای شیعه بودن میکنم تااین لحظه ازاین وادیها دوربودم؟چرا ازاین عشق زیبا کناره میگرفتم؟چرا خودم را به زروزیور ودنیای پوچ ورنگارنگ اطرافم سرگرم کرده بودم وازاین اقیانوس الهی دور بودم.....
زار زدم.....گریه کردم...به مولایم عرضه داشتم:مولا گدا اوردم گدا....دخترت اومده برای شفا....روحم راکه اسیر دنیاست شفا بده اقاااا....
بپذیر دخترک گنهکارت را وحلقه درگوشش کن تا اخرعمر غلام حضرتت باشد.
همینطور که درحال وهوای,خودم غرق بودم ,ناگاه دستی به پشتم خورد...
دخترم.....دخترم....عزیزم...
خدای من چقد صدایش اشنا بود...
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️