مدافعان حرم ولایت
( #عشق_سرخ ) #قسمت_پایانی: الان نزدیک سه سال,ازان لحظات شیرین اشنایی ما میگذرد,سه سالی که هرلحظه اش
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی🌟
🎁رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی👌
" #شاهزاده_ای_در_خدمت "
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام ، قلعه و حصاریست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود، از عذاب الهی محفوظ است.
خداوندا بپذیر تا از تکبیرگویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم...
🌟#قسمت_اول
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هر از گاهی صدای چکهای که بر مایع درون محفظه میچکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس،تکهای فلزبیارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک باچشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد :
_موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او میدانست که کسی غیر از «آمیشا» نمیتواند باشد...
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت :
_بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و گفت : _شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.... خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت میآید، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر میخواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد، خبرتان کنم.
دخترک، بوسهای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت :
_ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمیخواهم پنهان شوم، حرفهای تیز مادرم را هرچه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت :
_پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کردهاید، میدانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
🌟ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_دوم 🎬:
ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین....
ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد.
دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند.
مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟
دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم وکتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم.
ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی...
دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد...
اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد....
ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_سوم🎬: ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : این
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_چهارم🎬:
شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود.
مأموری پشت درب مدام در حال نگهبانی بود و هیچکس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت ،وارد آنجا شود ، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود.
همانطور که محو کتاب شده بود ، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد ، برای او که عمری در قصر بسر برده بود ، این غوغا و سر وصدا عجیب می نمود.
دخترک کتاب را بهم آورد ،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد ،
همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟
اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم تر از قبل ،بر درب زد ، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود ، امکان بیرون رفتن نبود.
دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و گاهی می ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین ،تعبیه شده بود میکرد و با خود می گفت : کاش می توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم .....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکر کردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم.......
در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می کوبید بلند شد: بانوی من.....شاهزاده خانم....
دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می کرد چیزی ببیند که نمی دید گفت : آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟
آمیشا نفس نفس زنان گفت : بانوی من....به ....به قصر حمله شده....همهٔ سربازان یا کشته شده اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می سوزد...
حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته....مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده اند را از دم اسیر کرده اند ،باید زودتر از قصر خارج شویم.
دخترک هراسان گفت : پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟
این....این درب که قفل است...
آمیشا هق هقش بلند شد وگفت : نمی دانم....نمی دانم چه بر سر ملکه و شاه آمده ، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان های قصر است ، سربازان دشمن ،هنوز به اینجا نیامده اند، صبر کنید ببینم ، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم...
دخترک همانطور که می گفت :بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه ای ریخت و سر آن را بهم آورد ، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت ، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد....
ادامه دارد.....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_پنجم🎬:
آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن سو می کشانید ،بالاخره ، میله ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید.
هرچه که به انبار نزدیک تر میشد ،سرو صداهای اطراف هم بیشتر می شد.
آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته اند ،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید.
درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می رسید.
آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته اند ، خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچگونه تعرضی به او نشود گفت : شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد.
دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد.
یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و به کناری اش گفت : گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم...
و آن دیگری گفت : به نظر دختر فهمیده ایست ، سخنانش با حرفهای کفار و بت پرستان این سرزمین در تضاد است...
و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : ببینم ، اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم....
دخترک سری تکان داد و گفت : چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم ، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم...
در این حال سرباز سوم به سخن درآمد وگفت : رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زنها به داشتن آن می نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده ، در ظاهر این دختر ،خبری نیست...
در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را می شنید و گویی از دیگران با ذکاوت تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده ها انبار طلا و جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید ، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید....
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_ششم🎬: یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روز
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_هفتم 🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها ،کاروان غنائم به حبشه رسید و آنها یک راست به سمت قصر رفتند، چون پیش قراول کاروان ، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود ، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند.
رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند،بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود می بردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه می گفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه می بردند.
اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند، حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت.
دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند.
با ورود آنها ، نجاشی ،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ ووارنگ چشمانش می درخشید و ناگهان در این میان ، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت ، شد.
نجاشی از جا بلند شد ، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر می گذراند ، رو به سرلشکر سپاهش گفت : این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آورده اید تا مختص خود برگزینم او را؟!
سرلشکر سپاه که مردی سیه چرده و قد بلند بود ،گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد وگفت : قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم ،گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند...
نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت ،زندانی به اسارت درآمد ، آخر برای چه؟ و رو به دخترک گفت : دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟!
دخترک که از هجوم نگاه ها به سمتش ، احساس بدی داشت ، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت : گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده...
نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او می چرخید گفت : جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را میمونه می نامم....مبادا به این دختر بی احترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد محمدبن عبدالله ، رسول خدا به عربستان بفرستیم و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_نهم 🎬:
بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله می گرفت، شور و هیجانی در بین کاروان و مسافرانش که اغلب سربازان و بعضی تاجران حبشی بودند، در گرفته بود.
قسمتی از کاروان ، مختص هدایایی بود که نجاشی برای رسول خدا می فرستاد.
شتری سرزنده با محملی زیبا و مخملی که با رنگ سرخ و درخشانش ،به همگان می گفت که مسافرش از بزرگان است ، مسافری که شاهزادهٔ گذشته و اسیر حال و کنیز آینده بود، پیشاپیش هدایا در حرکت بود.
دخترک ، که نجاشی نام میمونه را بر او نهاده بود سوار بر این شتر، در کجاوه به تنهایی نشسته بود و خوب می دانست به همراه او تعدادی دیگر از اسرا را به عنوان کنیز و غلام، راهی سرزمین عربستان کرده اند و لطف پادشاه بود که او را بر دیگران برتری داده بود ، وگرنه او هم به کنیزی می رفت اما نمی دانست که آیا آمیشا هم در جمع اسرایی که راهی مدینه بودند ، هست یانه؟
درست است که او تنها و دور از سرزمین و خانواده افتاده بود و براستی تنهاترین فرد کاروان بود ، اما حالا خدایی داشت که او را کفایت می کرد ، خدایی که به تازگی با او آشنا شده بود....خدایی که همیشه بوده و هست و خواهد بود ، نه فرزند دارد و نه پدر و مادر...نوریست بالای نور که هیچ کس را توان دیدن او نیست اما همه کس او را در همه جا لمس می کنند و می بینند اگر دیدهٔ بصیرت داشته باشند.
میمونه ، همانطور که در حال و هوای خود غرق بود ، اندکی پارچهٔ محمل را کنار زد و به جمعی که اطرافش ،سواره و پیاده در حرکت بودند نگاهی انداخت، ناگهان در آن بین، متوجه مردی جوان شد که به او چشم دوخته بود...
مرد که سوار بر اسب بود ، تا دید که میمونه به او نگاه می کند ، انگار ذوقی درون دلش ریشه دواند، خود را به شتر او نزدیک کرد و سرش را پایین انداخت و با لحنی خاضعانه گفت : بانوی جوان ، امری دارید؟ چیزی احتیاج دارید؟ بفرمایید تا الساعه برایتان فراهم نمایم...
میمونه با تعجب به او نگاه کرد و گفت : شما کیستید و این محبت و توجهتان به من بابت چیست؟ آیا این توجهات هم سفارش نجاشی ، آن پادشاه عادل و مهربان حبشه است؟
مرد جوان که مشخص بود دستپاچه شده ، خجولانه سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : راستش....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_نهم 🎬: بالاخره وقت سفری دیگر فرا رسید ، کاروان اندک اندک از شهر فاصله م
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_دهم 🎬:
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود.
در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی...
مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم .
وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...
درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند
دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد.
پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست....
مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_یازدهم 🎬:
سرباز جوان خود را به شتر نزدیک تر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت : نه اشتباه نکن...ما به جایی می رویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد ، اینجا انگار بهشتی ست بر روی زمین ، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد..
دخترک که انتظار شنیدن نغمه های عاشقانه داشت ، اینک با شنیدن این حرفها ،شگفت زده شد و گفت : یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا ،همراه خود کنید ، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟
مردجوان که متوجه شد دخترک با دقت حرفهایش را گوش می کند ،با شور و شوقی بیشتر گفت : من هم در ابتدا که با چشم خود ندیده بودم ، باورم نمی شد ، اما به همان خدای نادیده قسم ، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم ،ندیدیم ، عدالت ، برادری و برابری...
شاهزادهٔ اسیر که احساس می کرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیک تر کرد و گفت : تا جایی که می دانم بزرگان و اشراف و بت پرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحت الشعاع قرار دهد ، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد می ایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن می گویی و چنین رفتار کرده و بی شک با این قوانین دین جدید، غلامان وکنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد...او چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن می گویی ،پایه ریزی و برپا نماید؟!
مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی ،سؤالات او نیز بود گفت : بلی درست می گویید ، او دشمنان زیادی داشت و دارد ، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد ، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند ، اما محمد را چه باک ؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و می کند...
درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود ، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند...
میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت : او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟!
آن مرد لبخندی زد وگفت : بی شک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ ابوتراب ورد زبانها شد...
دخترک با حالت سؤالی گفت : ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟!
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_دوازدهم🎬: سرباز جوان ، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_سیزدهم 🎬:
مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده ، گفت : بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هرآنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند...
حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده ، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست...
میمونه که غرق داستان شیرین ، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟!
مرد جوان لبخندی زد وگفت : شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد ، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت انگیز بود.
راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود: آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم ،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم ، آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم ، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت ها را که بلندترینشان بود ، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت کردم ، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم ، می توانم.
به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست و خُرد شد.
بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه ای که جای دست خدا بر آن است ، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچ کس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست..
میمونه که انگار عشق علی...ندیده و نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت : می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا می شود؟
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_چهاردهم 🎬:
روزی دیگر از پشت کوه های سر به فلک کشیده دنیا ،سر زد و کاروان قصهٔ ما ، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود.
میمونه ، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعه های خورشید که از درزهای محمل به داخل می آمد ، متوجه سر زدن روزی دیگر بود.
روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود ، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود.
میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهره ای آشنا که حتی نامش را هم نمی دانست ، می گشت.
همانطور که اطراف را جستجو می کرد با صدای تک سرفه ای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت : می شود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟
سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش می کشید گفت : به روی چشم ،چه می خواهی بدانی؟
میمونه که بی قرار برای شنیدن بود گفت : از اول...هر چه که میدانی ، از محمد و علی برایم بگو...
مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت : باشد ، آنچه که شنیده ام را برایت روایت می کنم ، راستش محمد رسول خدا ، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود ، در آنزمان اغلب مکیان بت پرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرت ابراهیم نبی بود و خدای نادیده را می پرستید ، اما داخل کعبه پر از بت های سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانه ای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار ، بنا کرده بود ، شده بود بت خانهٔ مشرکین...
در این زمان ، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آینده ای روشن دیدند ، یعنی منجی آخرالزمان را که بشارتش در کتابهای پیشین ، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند.
چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان می توانستند با تقدیر خداوند بجنگند ، تصمیم گرفتند هر طور شده ، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد ، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیش کش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله در آورد...
اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش ازصلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود ، به این وصلت رضایت نداد.
یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده ، نقشه ای دیگر کشیدند ، آنان می خواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند ، او را با حیله ای بکشند ،تا اصلا نسلی از او به جانماند ، اما نمی دانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشه اش بسوزد....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
مدافعان حرم ولایت
#شاهزاده_ای_در_خدمت #قسمت_پانزدهم 🎬: مرد جوان نگاهی به افق و اشعه های زیبای خورشید انداخت و ادامه د
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_شانزدهم 🎬:
سرباز جوان لختی ساکت ماند و میمونه دل در سینه اش به تپشی سخت افتاده بود برای شنیدن ادامهٔ داستان و برای همین گفت : دیگر چه شد؟ باز هم بگو از محمد و از علی...
سرباز جوان نفسش را آرام بیرون داد و نگاهی به پردهٔ محمل انداخت و لبخندی روی لبش نشست ، او خوشحال بود که همسفر چنین فرشتهٔ زیبایی شده و خوشحال تر بود که این دخترک به علائق او ، علاقه دارد ، پس اینچنین ادامه داد:
ماه رجب بود و در شبی تاریک ، زنی هراسان کوچه پس کوچه های مکه را می پیمود ، ناگاه دردی در وجودش پیچید که از شدت آن درد، کودک درون شکمش ،شروع به حرکت نمود.
درد ، لحظه به لحظه بیشتر میشد ، ناگاه آن زن چشم باز کرد و متوجه شد مسیر رسیدن به کعبه را پیموده، همانطور که دست به کمر داشت و لباسش را در دهان برده بود تا از شدت درد صدایش بیرون نیاید ،نزدیک کعبه شد و بر پردهٔ آن چنگ انداخت و آرام زیر لب زمزمه کرد : ای خدای کعبه، ای خدای ابراهیم نبی ، ای خدای نادیده ، به فریادم برس...گمانم موقع وضع حملم است و چه کنم منِ بینوا در این تاریکی شب و تنهایی که گرفتارش شدم.
در این هنگام دردی شدیدتر در جانش پیچید ،چون احساس می کرد ،وقت به دنیا آمدن کودکش است ، خواست از حریم خانهٔ خدا دور شود ،آرام پرده کعبه را رها کرد و می خواست از آنجا دور شود ، ناگاه با صدای شکسته شدن چیزی به عقب برگشت...
از آنچه که میدید شگفت زده شده بود، براستی که دیوار کعبه از هم شکافته شده بود و فرشته ای زیبا و نورانی او را به داخل کعبه فرا می خواند : یا فاطمه بنت اسد ، داخل شو...
فاطمه داخل خانهٔ خدا شد و دیوار کعبه به هم آمد.
صبح زود اهالی مکه ، مشرکان و بت پرستان، دور خانهٔ خدا جمع شدند و همگان از تَرَکی که خانهٔ بزرگ و مستحکم کعبه ،برداشته بود ، شگفت زده شده بودند و هر یک به دنبال جواب این سؤال بود : براستی چه اتفاق افتاده و چرا دیوار کعبه اینچنین شده؟
در این میان ابوطالب جلو آمد و امر نمود قفل درب کعبه را باز کنند...
درب باز شد و زمانی که فاطمه بنت اسد ،همسر ابوطالب با کودکی در آغوشش که به زیبایی آفتاب بود ، از آنجا بیرون آمد، تعجب جمع بیشتر شد و وقتی که از علت حضور ایشان سؤال کردند و فاطمه واقعه را گفت هرکس سر درگوش دیگری برد و چیزی زمزمه نمود... و ابو طالب از داشتن چنین فرزندی خوشحال بود و با خود فکر می کرد : بی شک ارزش این فرزند که متولد کعبه بود از عیسی مسیح نیز بالاتر است ،چرا که وقتی حضرت مریم علیها السلام ، درد زایمان بر او مستولی شد ، به ایشان امر شد که از حریم قدس که خانهٔ خدا بود بیرون رود و فرزندش را درصحرا به دنیا آورد ولی در اینجا برعکس شده بود و دیوار کعبه به یمن ورود این کودک از هم شکافته شده بود تا «علی» قدم به این دنیا نهد....
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️