4.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من خانهام را پر از رنگ ميكنم
پر از عطر زندگي ،گل ميخرم
نان گرم ميكنم ،شعر مينويسم
و باور دارم زندگي يعني
همين بهانه هاي كوچك خوشبختي...🍛🌱
صبحتون بخیر❤️
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
@ArshianFa1_2027450602.mp3
زمان:
حجم:
5.52M
⁉️چرا ماهی یک میلیارد سمت شما نمیاد؟
✅چون می دونه تو آمادگی دریافت اونو نداری...
👤#سیدمحمدعرشیانفر
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
《ناخودآگاهِ عزیزم
لطفا برای ثروتمند شدن و قدرتمند شدنم
برنامه ریزی کن و موفقیّتهای جهانی مرا
پدیدار کن ♡♡》
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🟩 آیا می توانید جواب ضرب المثل تصویری بالا را حدس بزنید ؟
🔹پاسخ ضرب المثل بالا فردا در کانال گذاشته میشود
#ضرب_المثل_تصویری
🔻پاسخ ضرب المثل تصویری قبل
🟩معنی سواره، خبر از حال پیاده ندارد
🔹انسان ثروتمند هیچ گاه از حال فقیر و بینوا خبری ندارد.
🔹یعنی کسی که وضع زندگی خوبی دارد و در خوشی و شادکامی به سر میبرد از حال آدمهای تهیدست بی خبر است.
🔹مفهوم کلی این ضرب المثل این است که انسان هایی که از ابتدا در شرایط خوب و مفرح، زندگی کرده اند، وضعیت افراد فقیر جامعه را درک نمیکنند، الا زمانی که خود نیز همانند افراد تهی دست نیاز به کمک داشته باشند.
#سواره #پیاده
#ضرب_المثل_تصویری
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 دلت که نمیخواد به خودت خیانت کنی؟
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
چگونه مغناطیس جذب پول شویم.mp3
زمان:
حجم:
50.87M
چگونه مغناطیس جذب پول شویم💰
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با بزغاله ها رفیق شده😊
خنده و شادی را از کودکان بیاموزیم🌸
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت پانزدهم: گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس تماس را وصل
#زن_زندگی_آزادی
قسمت شانزدهم:
گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از ان طرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد:الو...سحر
سحر آب دهانش را قورت داد وگفت: سلام جوالیا، حالتون چطوره؟
جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت: ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: ببخشید مشکلی پیش اومده بود..
جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت: مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟
سحر: آره ، حل شد...
جولیا نفس راحتی کشید وگفت: دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه ،اینجا جا دارن وگرنه...
سحر پرید وسط حرفش وگفت: بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم
جولیا: خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم، تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند ،اما خودت هرگز شرکت نکن ، فهمیدی!!!
ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ...
سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت: متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟!
جولیا خنده بلندی کرد و گفت: انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمی ذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد و صدا قطع شد.
سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد.
خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش ،کنارش ترمز کرد.
سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود ،اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یک دفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد.
سحر سلام کرد و می خواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود ،به خود آمد:...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️